eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
93 ویدیو
397 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
میم نون ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ اواسط زمستان،برف به شدت می بارید جوری که دماغم یخ زده بود. سوار قطار شدم که گرما کم کم وجودم را فراگرفت.چمدون سنگینی که عکس پلنگ داشت را با خودم هم سوار کردم،اخر مامان برایم خریده بود! دلیل سنگینی چمدون پرتقال ها بودن!بله پرتقال ها،قراره با مامان مربا پرتقال درست کنیم،هر وقت مربا را بار می گذاشتیم مامان برایم قصه شازده کوچولو رو تعریف می کرد من هم با صدای گوشنوازش به خواب می رفتم. برف که آرام آرام قطع شد قطار هم به شهر رسید،از قطار پیاده شدم و به سختی چمدون را کشیدم پایین .با یک تاکسی خودم را رسوندم به خونه ،در را باز کردم مامان رو صدا زدم. هنوز صدای جانم گفتن اش توی گوشم می پیچد. @shahrzade_dastan
فهیمه امیرخانی منفرد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نگاه خیالی سر کلاس نشسته ام و به تخته سیاه نگاه میکنم. معلم درس می‌دهد و من نگاهم به حفره ی بزرگ وسط تخته هست که در اثر انفجار چند روز پیش رخ داده است. هزاران صدا در گوشم جولان می‌دهند.صدای فریاد های کودکان،ناله و زاری مادران و صدای شکستن قلب پدران. آنچنان عمیق به تخته خیره شده ام که گویا برای پیدا کردن جواب سوالهای معلم،نابغه ای هستم. اما من فقط نگاه میکنم و نه تخته را می‌بینم و نه سوال و جواب را. نگاه من خانه های ویران،ماشین ها و وسیله های از بین رفته و آوار ساختمان هایی را می‌بیند که صدها نفر در زیر آنها مدفون شده اند‌.آری مثل این که عادت کرده ام که با چشم دل ببینم و مرور خاطرات کنم. در بین این همه خرابه،هرزگاهی خودم را وسط کلاس مرتب با نیمکت و تخته ی سالم هم تصور می‌کنم و بی درنگ لبخند میزنم.ولی افسوس که فقط خیال است و واقعی نیست و از این خیال لبخندم تلخ می‌شود. ناگهان با تکان های دوستم که به شانه ام میزد هوشیار شدم.به طرفش برگشتم و با تندی گفتم چی شده دستم درد گرفت. معلم هم که انگار خط نگاهم را خوانده بود و به افکارم پی برده بود گفت: عزیزم ناراحت نباش بالاخره حق برباطل پیروز می‌شود و این وعده ی خداست. حالا میخواهم همین جمله ی من را روی باقیمانده ی تخته حک کنی. منم از شوق این جمله، خودم را به تخته رساندم و با آرزوی پیروزی، این پیام را روی تخته ی نیمه شکسته حک کردم. @shahrzade_dastan
چالش هفته داستان کتاب حسین مطهر 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کهنه کتابی پاره و بی جلد در گوشه کتابخانه ای متروک ،بر روی قفسه های فرسوده چوبی ،خاک می خورد ،هر از گاهی بخودش تکانی می داد وگرد و خاک هارا به اطراف می پاشید ،اما چیزی نمی گذشت که گردوخاک ها آرام آرام روی اورا می پوشاندندو دوباره روز از نو ،روزی از نو شروع می شد. کتاب پیر از این وضعیت خسته و کلافه بود هر از گاهی آه سردی از نهادش بر می آمد وغصه می خورد، البته گاهی هم بارقه امیدی در دلش می تابید و به آینده دور دست خوشبین بود،همیشه فکر می کرد که یک روزی اورا برای کاری بزرگ ،دعوت به کار خواهند کرد.اما زهی خیال باطل... کتاب پیر ، اهل شعر و ذوق ادبی بود.یادش آمد به شعر قیصر امین پور زیر لب زمزمه کرد: دلم را ورق می زنم ،به دنبال نامی که گم شد. در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی، به دنبال نامی که من ..... من شعر هایم که من هست و من نیست. به دنبال نامی که تو...... توی آشنا ،ناشناس تمام غزل ها، به دنبال نامی که او.... به دنبال اویی که او؟. بعد با صدای بلند و محکم از خود پرسید : راستی من کیستم ؟ اینجا چه می کنم ؟،چرا به این خفت افتاده ام؟ . کتاب قصه کودکان که غرق خواب ناز بود ،یکهو از خواب پرید و بنای شیون وزاری را گذاشت. با صدای او کتاب های دیگر هم بیدار شدند ،بهم نگاه می کردند تا بلکه از ماجرا سردربیاورند. کتاب شاهنامه سری تکان داد و با تحکم به کتاب پیر گفت: قربون قد و بالات،خیلی حماسی با یه عالم حواشی مارا از خواب پروندی! چته بابا جون از سن و سالت خجالت بکش ،مثل اینکه نصفه شبه ها،یکم آرومتر پهلوون...!. بعد نفسی تازه کرد و با صلابت خاصی گفت: فردوسی حکیم می فرماید: ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن بترس از خدا و میازار کس ره رستگاری همین است وبس کنون ای خردمند بیدار دل مشو در گمان ،پای درکش ز گل ترا کردگارست پروردگار تویی بنده وکرده کردگار چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش وداوری. کتاب رمان عاشقانه که تا حالا ساکت مانده بود،توپ و تشر ملایمی برای شاهنامه رفت و بعد با چهره باز و خندان رو به کتاب پیر گفت: گر کلید قلب تو باشد ،شبی در دست من می گشایم عاشقانه ،قلب خودرا جا کنم می برم در ماسوا از بند آزادت کنم وادی شعر تورا با عشق تو معنا کنم این دل آرام تو می باشد چه پر جوش و خروش با دف و تنبور نی ،امشب چه شوری پا کنم. دفترچه نت موسیقی که این سخنان را شنید ،انگار به وجد و سماع آمده باشد با رقص و آواز ،خنیاگرانه زیر لب ترنم کرد: بیا ساقی بزن سازی برقصانم چونان چرخی ! بچرخانم سرم غوغاست ......بفهمانم دلم شیداست !..…..مرنجانم من آن جانم ! ،که جانم،می فروشم....! پی الهامی از وحی و سروشم... سروش آمد ؛ به جانم عشق در افتاد خروش آمد ؛ در این خم جوشش افتاد کتاب پیر از وحشت و‌ترس دست و پاهایش را گم کرده بود ،نه نای حرف زدن داشت و نه توان فکر کردن ،گیج و منگ به آنها می نگریست ،ته دلش خوشحال بود که از تنهایی بدر آمده است و همزبان های خوبی پیدا کرده است . خواست تا حرفی بزند که ناگهان در چوبی شکسته روی پاشنه چرخید وبا قیژ وقیژ زیاد هوایی تازه را به کتابخانه راه داد.کورسویی از نور کم شمع از آخر راهرو آشکار شد،پیرزنی گوژپشت ،عصا زنان آمد تا کتابی را بعنوان هیزم بردارد تا از سرمای زمستان جان سالم بدر برد. دست دراز کردو از قضا همان کتاب پیر قدیمی را برداشت .همه کتابها غمگین شدند،یکی گفت: بیچاره انگار خودش ازقبل با خبر بود. @shahrzade_dastan
دیوار رویای کودکی سارا دختر کوچک و تنها فرزند خانه بود. عاشق برنامه‌های کودک و کارتونی، مخصوصا شخصیت( اسب‌شاخ‌دار) بود. همیشه در رویاهای خود سوار بر اسب شاخ‌دار از دیوار‌ها و پنجره‌ی اتاق می‌گذشت و بر فراز آسمانِ شب ستاره‌ها را با دستان کوچک‌اش می‌گرفت. فضای اتاق او پُر از اسباب‌بازی و عروسک‌های اسب‌شاخ‌دار بود. صبح تا شب خودش را با دنیای کودکی‌اش و آن‌ها مشغول می‌کرد. پدرش استاد دانشگاه، همیشه در حال تدریس و تحصیل و مادر پرستاری که ناجی و فرشته‌ی نجات بیماران بود. سارا برای تنهایی‌اش به آن‌ها اعتراض می‌کرد و آن‌ها می‌گفتند:《 ما برای کمک به مردم و آینده‌ای روشن به‌خاطر تو و همه‌ی کودکان این سرزمین تلاش می‌کنیم.》 روزی سارا به مادرش گفت:《 مامان چرا دیوار اتاق من سفیده؟! من دوست دارم اتاق منم مثل اتاق مریم دیوارش نقاشی داشته باشه. اون عکس (آنا و اِلسا ) روی دیوار اتاقش داره.》 مادر با تبسمی بر لب گفت:《 عزیزم این‌جا خونه ما نیست و ما مستاجریم. اجازه نداریم روی دیوارش طرحی بکشیم.》 سارا کمی فکر کرد و با لب‌و‌لوچه آویزان گفت:《 خوب مامانی قول میدم اون پولی که واسم تو بانک گذاشتی رو بهتون بدم، بعدا دوباره دیوار رو مثل اولش سفید کنین.》 مادر با خنده‌ سری به نشانه رضایت تکان داد و گفت:《 باشه گلم》 فردای آن روز مادر با مشورت پدر نصاب کاغذ دیواری را برای سریع‌تر و راحت‌تر بودن کار آورد. _ سارا خانم دوست داری چه طرحی رو براتون بزنم؟؟؟ _ آقا نقاش. میشه رو کاغذتون عکس من و اسب‌شاخ‌دارم رو بکشید؟! بعدشم دور ما و تو آسمون ابر، ستاره و چند تا پروانه بکشین. _ آخی. چرا ابر دختر قشنگم؟! _ آخه همیشه دلم می‌خواد وسط اَبرآ و ستاره‌ها باشم. تو آسمون با اَسبم پرواز کنم و با پروانه‌ها بالای بالا تا نزدیک خدا برم. فردای آن روز کاغذ دیواری دلخواه‌اش نصب شد. ذوق‌وشوق‌ وصف نشدنی او باعث شده‌بود از اتاق‌اش آن روز بیرون نیاید. مادر او را برای شام صدا کرد؛ اما سارا با رؤیای دیوار کودکی‌اش خوابیده بود. نیمه‌هاش شب صدای انفجار، دود‌وآتش همه جا را پُر کرد. آتش‌نشانان به همراه مردم جهادی برای کمک آمدند؛ اما دیگر سارا نبود... او با اسب‌‌اش به مهمانی ابر‌ها و ستاره‌ها رفته بود. او دیگر تنها نیست، با پدر و مادرش در آسمان‌ها به دنبال پروانه‌ها پرواز می‌کند. سارا از دیوار‌های خودخواهی و استبداد زمان گذشت. دیوار کودکی‌ات را همه به تصویر می‌کشند تا جهانیان ببیندند، چه دنیای پاک و قشنگی داشتی.... مژگان شریفی جم @shahrzade_dastan