eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
95 ویدیو
425 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته انیس امینا 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شب بود و هوا سرد. وقتی میخواستم بخوابم صدای بمب از دور دست ها به گوشم میرسید. با خودم گفتم سربازان دلیر کشورمان چه شکلی در برابر دشمن ایستادگی می کنند؟ آیا نمیترسند؟ آیا خانواده هایشان منتظر نیستند که زودتر جنگ تمام شود؟ در فکر خوابم برد. صبح زود تصمیم گرفتم منم وارد میدان جنگ شوم و فلسطین را از دست سربازان اسرائیلی نجات دهم. وارد مقر شدم و اسمم را به عنوان سرباز ثبت کردم. خیلی شلوغ بود. وظیفه من این بود که به عنوان سرباز در بیمارستان پاسبانی دهم. چند روز اول که سر گرم کار شدم با این که خسته میشدم ولی باز هم دوست داشتم موقع شیفتم بشود و دوباره پاسبانی دهم. صبح روز بعد بیمارستان بمب باران شد و من دوپای خودم را از دست دادم . روز به روز تعداد مجروحان زیاد میشد. ناراحت نبودم که دوپای خودم را از دست دادم. از این ناراحت بودم که ما مگر با اسرائیل چ کار کردیم که این قدر به ما حمله میکند. تصمیم گرفتم با ویلچر بروم به خیابان ها. جایی که همه شعار میدادند مرگ بر اسرائیل...... چند زن هم پرچم کشور را در دست داشتند و به قول خودشان در برابر دشمن ایستادگی میکردند. شعار مردم مظلوم فلسطین همیشه این بود مرگ بر اسرائیل. @shahrzade_dastan
نام داستان:یک ماه بعد نویسنده: زهرا غفاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از در وارد شد. دلم هری ریخت پایین. از صبح منتظر بودم . دست ودلم درست وحسابی به کار نرفته بود. همان اول صبح خو استم همراهش بروما .اما نگذاشت. صورت رنگ پریده اش گویای حقایق تلخی بود. روی مبل نشست و کیسه ی دارو هایش را روی میز جلوی پایش گذاشت. سرش را به پشتی تکیه داد و با اشاره آب خواست .حال من هم بهتر از او نبود.به سرعت لیوان آبی از آشپز خانه برایش آوردم .آب را لاجرعه سرکشید وگفت : خوبم .خوب خوبم . همه ی آزمایش ها و سی تی اسکن هم خوب بود ، الهی شکر از شنیدن این خبر حالم خوب شد. نیرو گرفتم وجان به تنم باز گشت. ذوق زده دستهایم را با آسمان گرفتم وگفتم : الهی شکر.الهی شکر ...محمد ،مُردم، از صبح دلشوره داشتم _ نگان نباش مرضیه ، چیزی نیست خوبم حالا دیگر من هم خوب بودم. می دیدم که محمد خوب نیست.ولی باور کرده بودم که خوب است. محمد،اما بازیگر خوبی نبود. سعی می کرد جلوی من وبچه ها فیلم بازی کند ولی سلول های بی رحم سرطانی همه ی معده وکبدش را در گیر کرده بود. وقتی فهمیدیم که نسترن دختر بزرگم جواب ازمایش واسکن را ،یواشکی پدرش به دکتر نشان داد.و درست یک ماه بعد دیگر محمد بین ما نبود و از دروغی که به ما گفته بود، من، روی خودم آوار بودم. @shahrzade_dastan
نوشته مهری جلالوند 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چه دروغ بزرگی بود از دل برود هر آنکه از دیده رود. خاطره بازی گاهی خوب می‌شود و گاهی تا مغزو استخوان آدم سوز می‌زند. هنوز صدای موتور را که می‌شنوم حس می‌کنم کنارم هستی،حس می‌کنم هنوزم آمده‌ای تا مرا با خود به گردش ببری و برایم بستنی بخری، یادش بخیر، کاش زمان هرگز نمی‌گذشت. هنوز وقتی وارد کوچه می‌شوم جای خالی موتورت احساس می‌شود،وقتی زنگ در را می‌زنم دوست دارم خودت پشت در باشی مثل همان وقت که در آبی و کرم نیمهه زهواردر در رفته را باز می‌کردی و صدای گام‌های محکمت وقتی که از پله‌ها پایین می‌آمدی شنیده می‌شد. درکه باز می‌شد قدمی را جلو می‌آمدی اول دست می‌دادی، بعد آغوش گرمت تکیه‌گاه امنی می‌شد که دستانم را دور گردنت حلقه کنم. بوی خستگی عمر را از چروک‌های صورت و گردنت می‌شد فهمید .آهی می‌کشیدم و بدون آنکه دلم بخواهد از آغوشت جدا می‌شدم. سرم را از خجالت افتادگی پلکایت به زمین می‌انداختم به افسوس که کاری از دستم بر نمی‌آمد. لعنت به سرطان که دار و ندارم را از من گرفت. حالا تعارف می‌زدی حالم را می‌پرسیدی و بچه‌هایم را بوسه می‌زدی دوباره با همان گام‌های محکم با هم از پله ها بالا می‌رفتیم. پرده در ورودی را کنار می‌زدی و می‌گفتی دخترم بفرما برو تو. نگاهت متفاوت بودو دیگر معنایش فرق می‌کرد گویا میل دل کندن نداشت و رفتن را بالاجبار باور کرده بود. پدرم هنوز لحظه آخرین دیدار آن دم که درد عجیب بر بدن تو غلبه کرده بود و نگاه ملتمسانه‌ای داشتی و غرورت اجازه بروز را نمی‌داد وجودم را به آتش کشیده. دیگر تمایلی به آن خانه و آن کوچه ندارم. خاطرات روزهای بودنت در تقابل نیستی حال تمام تنم را ویرانه کرده و حالا فهمیدم که چه دروغ بزرگی بود هر که می‌گفت از دل برود هر آنکه از دیده رود. هیچگاه از یادم نخواهی رفت و در قلب من همیشه ماندگار می‌مانی پدر خوبم. @shahrzade_dastan
نوشته بهناز زیور عالم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مادرش پزشک بود. این روزها همه کس بیشتر از خودش به مادر نیاز داشتند. اما او ترسیده بود. دلش آغوش گرم مادرش را میخواست. همین دیشب جان کندن پدر را دیده بود؛اما حالا کنار مادر جایش امن بود. نگاه مادر دلش را آرام میکرد.باز صدای دلهره آور را شنید.‌تانک ایستاد. چرخید. آتشی شعله ور شد. مادر ماشین را نگه داشت. در را باز کرد و به سمت کودکی دوید که بر زمین افتاده بود. دخترک گریه میکرد و مادرش را فریاد میزد. از ترس میلرزید. اما تانک دوباره چرخید و آتشی دیگر به پا کرد. این بار مادر هم رفت. مادر هزار تکه شد و رفت.... @shahrzade_dastan