۱۸ دی
۱۸ دی
#چالش_هفته
نوشته فرانک انصاری
بنبست
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
صورتش هنوز از درد ذق ذق میکرد. با خودش گفت: ردش میمونه!
میدانست ردش نه تنها در صورتش که در روحش هم باقی میماند. آه عمیقی کشید. چمدانش را برداشت و از خانه بیرون زد. آنجا دیگر خانه پدریاش نبود. باید از این خانه دل میکند و برای همیشه به خانه مردی میرفت که نه کاخ طلایی و باشکوه فقط قلبی از عشق و محبت داره و میتونه اونو خوشبخت کنه....
برگها زیر پایش خش خش کردند. خرچ خرچ.... این صدای شکستن قلبش بود:
_ بابا علی با این که چیزی نداره اما میتونه منو خوشبخت کنه. شبها با ماشینش کرایه کشی میونه تا پول کرایه شو در بیاره. اون چیزی نداره. اما روی پای خودش وایساده. چرا به ازدواجش با من رضایت نمیدین؟
طاق ابروهای پدرش بالا رفته بود: دخترهی نمک نشناس. گفتم برو دانشگاه درس بخون آدم شو. آدم نشدی هیچ رفتی یه عوضی رو آوردی میگی میخوای باهاش ازدواج کنی؟
صدایش لرزیده بود. انگشتانش را بازی داده و گفته بود: اما.... اما من دوس....دوسش دارم...
یکباره دست پدرش روی صورتش لغزیده و اشک از چشمهایش سرازیر شده بود: گمشو از خونه من. تا وقتی که با این پسره علاف بی همه چیز رو میخوای دختر من نیستی. من تاجر الدوله رو چه به گداگشنه؟....
ماشینها در پیاده رو بوق زنان روانه بودند. انگار داشتند به عروس و دامادی را برای رفتن به خانهشان همراهی میکردند. اما قلب او در عزای خانهای را گرفته بود که خاطرات کودکی را در خود داشت. با خودش زمزمه کرد: خداحافظ برای همیشه....
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
۱۸ دی
۱۸ دی
یک قاچ کتاب📚📚📚
گفت: «خیلی کم پیدا میشه که دو نفر با هم سفر کنن! نمیدونم چرا. شاید برا اینه که تو این دنیای کوفتی همه از هم میترسن!»
کتابخوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم میخواد یکی پهلوش باشه!
آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم میخواد یکی پهلوش باشه!» با صدایی گریان ادامه داد: «اگه آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه میشه. فرق نمیکنه طرف آدم کی باشه. هرکی میخواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت میگم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش میشه!»
_قاطعترین انقلاب زمانی صورت میگیرد که مردم بدانند که صاحب روحی هستند.
_اگر دو نفر بکوشند که در دل هم راه یابند و احساسات هم را درک کنند نسبت به یکدیگر مهربان خواهند شد و به هم کمک خواهند کرد. کوشش در تفاهم هرگز به کینه نمیانجامد، بلکه همیشه به جانب عشق راهبر است.»
_بعضیوقتا یه فکری میآد تو کلهت. اما هیچکسو نداری بش بگی که فلانچیز اینجوریه یا اونجوری نیس! بعضیوقتا یه چیزی میبینی اما نمیدونی اون چیز راسیراسی هست یا نه، خیاله! کسی رو نداری ازش بپرسی که اونم همون چیزو میبینه یا نه! هیچ چیزی نداری که چیزا رو پاش بذاری و از درست و نادرستش سر دربیاری.
_خیلیا رو دیدم که راهای صحرا رو گز میکنن. از کنار مزرعهها میگذرن. یه کوله رو پشتشونه و یه خروار از همین خیالای صد من یه غاز تو سرشون! صد تا، هزار تا، میان تو همین مزرعه. وقتیام کارشون تموم شد میرن و توی سر یکییکیشون خیال یه مزرعه هست. اما یکیشونم به این خیالاش نمیرسه. درست مث بهشت خدا که همه وعدهشو به خودشون میدن!
📚موشها و آدمها
✍جان اشتان بک
@shahrzade_dastan
۱۸ دی
۱۸ دی
۱۸ دی
سبک داستان
قسمت دوم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
این عنصر اشتراکی را نویسندگان هر دوره ای به نسبت ضعف و قدرت و کندی و تیزی شم نویسندگی خود، می پذیرند؛ موقعی که هر یک از آنها ذوق و سلیقه فردی خود را بر آن عنصر مشترک سوار کرده شکلی از اشکال آن را به صورت آثار خلاقه بروز میدهند میبینیم که سبک نویسندگی خاص آن دوره به وجود میآید آن عنصر مشترک به صورت ماده خام در ذهن نویسندگان راه مییابد و هر یک از ،آنها به مقتضای استعداد فردی موقعیت طبقاتی و جهان بینی خاص ،خود روی آن عنصر مشترک اثر میگذارند و دوباره آن را به صورت عمل منتها این بار عملی در زبان به اجتماع تحویل میدهند.
میدانیم که در اجتماع ما زنهایی هستند که شوهر خارجی اختیار میکنند و به آمریکا انگلستان و یا آلمان سفر میکنند گرچه این یک قرارداد عمومی اجتماعی نیست. ولی به صورت شکل خاصی از یک عمل، در اجتماع وجود دارد. چنین زنانی اغلب از شوهران خود سر میخورند و برمیگردند. اینها مقداری از عادت شوهران خود را با خود وارد اجتماعی میکنند که ما در آن زندگی میکنیم. در هیچ دوره ای از تاریخ اجتماعی، چنین عمل و یا چنین شکل ازدواجی سابقه نداشته است.
آل احمد در «شوهر «امریکایی ، از ازدواج زنی ایرانی با یک «شوهر آمریکایی که بعدها گورکن قبرستان «آرلینگتون» در می آید. به صورت ماده خام آن عمل خاص اجتماعی استفاده میکند و موقعیت زن سطحی ایرانی را به خوبی نشان میدهد. این نوع لحن، این نوع شیوه کار و این نوع برداشت درباره یک فرم خاص اجتماعی در اجتماع بوده است. آل احمد، با تکیه بر آنها، تک گویی بسیار غنی برای این زن، از نظر سبک و لحن به وجود میآورد.
... ودكا، نه. متشکرم تحمل ودکا را ندارم اگر ویسکی باشد حرفی فقط یک ته گیلاس قربان دستتان. نه. تحمل آب را هم ندارم سودا دارید؟ حيف. آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده. اگر بدانید چه ویسکی سودایی میخورد من تا خانه پاپام بودم اصلا لب نزده بودم خود پاپام هنوز هم لب نمیزند. به هیچ مشروبی نه مؤمن و مقدس نیست. اما خوب دیگر توی خانواده ما رسم .نبوده اما آن کثافت اول چیزی که یادم داد ویسکی سودا درست کردن بود. از کار که برمیگشت باید ویسکی سوداش توی راهرو دستش باشد. قبل از اینکه دستهایش را بشوید و اگر من میدانستم با آن دستها چه کار میکند؟!... خانه که نبود گاهی هوس میکردم لبی به ویسکیش بزنم. البته آن وقتها که هنوز دخترم نیامده بود. و از تنهایی حوصله ام سر میرفت اما خوشم نمی آمد. بدجوری گلویم را میسوزاند.
شکلهایی که وارد زبان آل احمد در همین چند سطر شده اند، می توان گفت که بیشمارند؛ تحمل ودکا نداشتن و ویسکی و آن هم یک ته گیلاس خواستن و در مقابل یک جواب منفی ذهنی حیف گفتن؛ از اخلاق سگ آن کثافت حرف زدن خانه پاپا لب نزدن پاپا به مشروب؛ مؤمن و مقدس نبودن پاپا؛ ويسكى سودا به دست بودن شوهر گورکن آمریکایی؛ داشتن شوهر آمریکایی؛ دیپلمه بودن خوشگل ،بودن پاپای محترم و نان و آب مرتب داشتن و کلاس انگلیسی تمام کردن؛ زن خارجی گرفتن ایرانیها، وضع ذهنی یکی از تیپهای زن امروز ایرانی را میسازد؛ این عنصر اشتراکی اجتماعی وارد ذهن آل احمد ،شده در ذهن او تشکل کامل پیدا کرده و مثل ،برق با تمام تحرک و نیروی سبک آل احمد بر روی کاغذ ظاهر شده است.
آن عنصر مشترک اجتماعی است؛ سبک سبکی است متکی بر فرمهای اجتماعی. ولی مخصوص آل احمد و آن لحن، لحن تند آن زن هم لحن اجتماعی تیپ اوست. هم سبک آل احمد و هم لحن زنی که آل احمد خلق کرده است.
📚قصه نویسی
✍ رضا براهنی
@shahrzade_dastan
۱۸ دی
۱۸ دی
۱۸ دی
ردش می مونه
نوشته زهرا نصیری سروی
#چالش_هفته
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دستم را زیر شیر آب بردم .همین که دستم از آب پرشد، محکم به صورتم زدم.تمام خاطرات گذشته دوباره برایم زنده شد.
*
ـ«خانم به خدا این کار ما نبوده... من اگه می خواستم دزدی کنم که برای چندرغاز این همه کار نمی کردم»
خانم تای به ابروهایش داد و گفت:« عجب دختری پرویی هسی تو، نمی بینی گردن بند توی کیف تو پیدا شده»
ـ«خانم می دونم گردنبد توی کیف من پیدا شده اما کار من نبوده»
ـ«لابد چون جایگاهت خوبه برات پاپوش دوختن»
ـ«خان...»
خانم وسط حرفم پرید.
ـ«خانمو زهر مار، برو تا ندادمت دست پلیس»
دستی به گونه های ترم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم.آن وقت شب خوابگاه بسته بود و ناچار شدم تا توی پارک بخوابم. فردا آن روز وقتی به دانشگاه رفتم با نگاه سنگین بچه ها روبرو شدم.
ـ«سمانه جدی تو این کار رو کردی ؟»
با صدای ستاره به پشت برگشتم.
ـ«چه کاری؟»
ستاره کمی نزدیکم شدم و عصبی لب زد:«دزدی»
ـ«کی به تو گفته من دزدی کردم؟»
ـ«همه دانشگاه می دونن، نازنین می گفت...»
با شنیدن اسم نازنین احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد.عقب عقب رفتم و روی نیمکت سرد کنار باغچه دانشگاه نشستم. دستم هایم را بهم فشردم .باورم نمی شود که رفیق شفیق ام همه جا بخش کرده باشد من دزدی کردم.
تلفن را از کیفم برداشتم.شماره نازنین را گرفتم.بعد از چند بوق نازنین برداشت.
ـ«اللو»
لبم را با زبانم تر کردم.
ـ«سلام نازنین کجایی؟...»
با شنیدن صدای آشنای پشت تلفن حرفم را قطع کردم.
ـ«تو،توی خونه خانمی ؟»
ـ« ببین سمانه من به این کار احتیاج داشتم »
با شنیدن این جمله، بلافاصله تلفن را قطع کردم.ذهنم تمامی اتفاقات را کنار هم می چیند.من نازنین را خانه خانم بردم، به خانم گفتم:«دختر زبر و زرنگی هس».او موافقت کرد که وقتی های که مهمان دارند نازنین را با خودم ببرم.اما او گردن بند خانم را دزدید و توی کیف من گذاشت. به این جایی که می رسید زبانم را گاز می گرفتم.برایم محال بود که نازنین باهام این کار را کرده باشد.باخودم تکرار می کردم که محال هست ولی دو دقیقه بعد دوباره به خودم می گفتم:(جزء من و نازنین کسی از گردنبند خبر نداشت).
*
دوباره دستم را پر از آب کردم و به صورتم زدم.فکر نمی کردم که بعد از این ده سال او را اینجا کنار مهمان های ویژه امشب کافه ببینم.او کسی بود که باعث شد ترک تحصیل کنم و به این شهر بیام. با این که بخشید بودمش؛اما هنوز رد کاری که با من کرده بود توی قلبم مانده بود.
@shahrzade_dastan
۱۸ دی
۱۸ دی