eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
235 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بال رویا نوشته ملیحه جوریزی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چشمان آبی رنگش را، از پشت پنجره ماشین به پدر دوخته بود. پدر با لبخندی بر لب وارد مغازه شد ،تا برای یاسین مقداری خوراکی تهیه کند.او دل توی دلش نبود تا هرچه زودتر همراه پدر به دفتر روزنامه برود و محل کار پدرش را از نزدیک ببیند .او داشت در رویاهایش به آینده فکر می‌کرد که دوست دارد نویسنده ای بزرگ شود و کتابی با نام فلسطین مظلوم به چاپ برساند و تمام وقایع جنگ را در آن بنویسد .هنوز بال آرزوهایش را نگشوده بود که ترکشی از بمب های دشمن به ماشین اصابت کرد و به چشمان دریایی یاسین فرو رفت و او برای همیشه بال پرواز به سوی آسمان باز کرد . ولی هزاران یاسین دیگر باقی ماندند تا کتاب او را بنویسند. @shahrzade_dastan
داستان عاشقانه نوشته الهه نودهی قسمت اول 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 برگشتم که درِ حیاط را ببندم. اما "نگاهم" لای در ماند، و درد عجیبی تمام وجودم را احاطه کرد!. حس می‌کردم نفس‌هایم در سینه حبس شده‌اند و زمان رو به عقب برگشته تا ثانیه‌هایم را به سکته دهد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود و صدای قلبم را می‌شنیدم که فریاد می‌کشید و می‌گفت؛《در و ببند و نگاهتو از لای در بکش بیرون ، نزار احساس گذشته جون بگیره و بشه خنجری برای من ، دیگه شکسته‌تر از اونم که بخوام تحمل یک درد تازه رو داشته باشم.》اما دیگر کار از کار گذشته بود ، و دلم هم قدم در کوچه‌ی خیال با  تصویری که سالهاست در ذهنم تداعی می‌کردم همراه شده و کسی نمی‌توانست سد راهش بشود. میان نبض‌هایی که پی در پی بر سینه‌ واژه‌های ذهنم می‌کوبیدند یک واژه بیدار شده بود و می‌خواست به پرواز در بیاید! تا آهنگی بشود به گوش رهگذری که از کوچه‌ی خیال من به واقعیت می‌گذشت.افسوس که دهانم خشک شده و لکنت زبان گرفته بودم ، دلم می‌خواست با صدایی بلند حرفی که سالهاست ، چون آتشی زیر خاکستر مرا از درون می‌سوزاند ، به فریاد می‌کشیدم تا شاید این احساس گُر گرفته‌‌ام رو به سمت خاموشی می‌رفت.با هر قدمی که از من دور می‌شد آهنگ دلتنگی به ساز غزل‌هایم خودش را نزدیک می‌کرد و مرگ تدریجی رؤیاهایم را به چشمم می‌دیدم.آهی کشیدم تا شاید بغضی که چون استکانی تَرَک خورده بود ، بی‌هوا می‌شکست و اشک مرهمی می‌شد بر زخمی که در ضمیر ناخودآگاهم جا خوش کرده بود.... ادامه دارد @shahrzade_dastan
زاویه دید بیرونی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زاویه دید بیرونی، در حوزه «عقل کل » یا «دانای کل » قرار گرفته است . به عبارت دیگر، فکری برتر از خارج، شخصیت های داستان را رهبری می کند، و از نزدیک شاهد اعمال و افکار آن هاست و در حکم خدایی است که از گذشته و حال و آینده آگاه است و از افکار و احساسات پنهان همه شخصیت های خود، باخبر است . هرگز نیازی نمی بیند که به خواننده حساب پس بدهد که چطور از چنین اطلاعاتی آگاه شده است . گوش هایش می تواند صدای شخصیت ها را بشنود، پیش از آن که آن ها شروع به صحبت کنند، و چشم هایش می تواند از میان درهای بسته و پرده تاریک ببینند . اشکال عمده زاویه دید بیرونی که چون عقل کل عمل می کند، این است که احساس نزدیکی به واقعه و شخصیت های داستان را از دست می دهد و روشنی و وضوح داستان قربانی می شود و صمیمیت داستان غالبا از دست می رود . برای برطرف کردن چنین اشکالی، معمولا نیروهای عقل کل را محدود می کنند . این محدودیت گاهی از دید یکی از شخصیت های داستان اعمال می شود . یعنی راوی داستان تنها در قالب یکی از شخصیت های داستان می رود و از دید و روایت اوست که نسبت به حوادث و شخصیت های دیگر داستان داوری می شود . به عبارت روشن تر، نویسنده تنها یکی از شخصیت های داستان را انتخاب می کند و از بیرون، افکار و اعمال او را راهبر می شود . در حقیقت، این شخصیت نماینده نویسنده در داستان است و نویسنده خود را در پشت سر او پنهان کرده است و جنبه بی طرفانه ای به داستان داده است . چنین زاویه دیدی اغلب مزایای کامل زاویه دید درونی و در عین حال، بسیاری از مزایای زاویه دید دانای کل را داراست . @shahrzade_dastan
گاهی نیز برای آن که اشکال زاویه دید دانای کل را برطرف کنند، راوی داستان فقط آن چه را که شاهد یا شاهدهای حوادث دیده اند، نقل می کند و عقاید و نظریات خودش را در داستان دخالت نمی دهد و به توضیح آن چه در ذهن شخصیت های داستان می گذرد، نمی پردازد و به خواننده اجازه می دهد که خود از حوادث داستان نتایج مورد نظر را بگیرد و در این صورت نویسنده ممکن است حکم دوربین فیلم برداری را پیدا کند، البته دوربینی که فکر می کند و وقایع را انتخاب می کند . این دوربین به جاهای بسیار می رود و فقط می تواند آن چه را دیده و شنیده ضبط کند، اما نمی تواند توضیح بدهد و تفسیر کند .»  گاهی اوقات داستان به وسیله چند نفر نقل می شود و شخصیت های داستان هر کدام نقل قسمتی از داستان را به عهده می گیرند . البته این نوع زاویه دید ممکن است موجب تضعیف وحدت و یکپارچگی داستان شود; مگر این که خصلت نمایشی داستان قوی باشد و رشته متنوع حوادث، طبیعی جلوه کند . 📚عناصر داستان جمال میر صادقی  @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://www.ibna.ir/news/499703/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A8%DA%AF%D9%88-%D9%82%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%84-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%B4%D8%AF گزارش مصاحبه و صوتی شدن کتاب ((به من بگو قارتال)) در سایت ایبنا. ممنونم از خانم خدیجه سلمانی عزیز🙏 @shahrzade_dastan
🍀🍀🍀🍀 تبریک به آقای محمد نصراوی عزیز به خاطر صوتی شدن کتاب هومان. 🙏 برای خرید و استفاده از کتاب صوتی هومان به اپلیکیشن طاقچه مراجعه نمایید. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان کوتاه درگاهی پنجره نوشته زویا پیرزاد
داستان کوتاه درگاهی پنجره زویا پیرزاد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پنجره روبه خیابان بازمی شد.درگاهی پنجره پهن نبود.با این حال آنقدر بود که بابدن کوچک پنج ساله ام به راحتی رویش جا شوم ودرگاهی پنجره راحت ترین جای دنیا بود.ساعت ها آنجا می نشستم وتوت خشک می خوردم وبه خیابان نگاه می کردم.توت ها را دانه دانه در دهان می گذاشتم.می جویدم وشیرینی خشک ودلچسبشان را فرو می دادم.مردم را تماشا می کردم وفکر می کردم((آدم ها چرا این همه راه می روند؟کجا می روند؟انگار خوشحال نیستند.چون خسته اند.)) از راه رفتن دل خوشی نداشتم.زود خسته می شدم ومی خواستم بغلم کنند.در پنج سالگی راه رفتن کسل کننده ترین کارها بود.فاصله ها تمام نشدنی بودند وبودن در هیچ جا برایم ارزش راه رفتن وخسته شدن نداشت.فکر می کردم((وقتی که می شود روی درگاهی پنجره نشست وتوت خورد وتماشا کرد چرا باید راه افتاد وبه جایی نا آشنا وغریب رفت؟کجا بهتر از جایی که می شناسمش؟که به آن عادت کرده ام؟جایی که بی آن که لازم باشد نگاه کنم می دانم اگر پاهایم را دراز کنم به چندمین کاشی سفید درگاهی می رسم وبی آنکه ببینم میدانم سرم را به دیوارگچی کنار پنجره تکیه داده ام.درست به نقطه ای از دیوار که خیلی وقت پیش با مدادی که از کیف خواهرم برداشته بودم شکل کج و معوج گنجشکی را کشیده ام.)) توت می خوردم وبا خود عهد می کردم که((من هیچ وقت از این گوشه آشنا وراحت به جایی نخواهم رفت)). من نمی خواهم درگاهی ام را با کاشی های سفید ترک خورده ودیوار گچی پشت سرم را با شکل نا مفهوم گنجشک ترک کنم. گنجشکی که راز گنجشک بودنش را تنها من می دانم.می خواهم همین جا پشت این پنجره روی درگاهی بنشینم وتوت خشک بخورم. می خواهم هر روز روی نرده ی فلزی پیچ در پیچ پنجره را با چشم خیال دنبال کنم. می خواهم با نگاه از نرده ها بالا بروم.پایین بیایم وبا سر انگشت گرد و خاک خیابان را از لای پیچ های نرده پاک کنم وبعد از پشت نرده های بی گرد و خاک برای درخت چنار روبه روی پنجره دست تکان بدهم. ((من ودرخت چنار روبه روی پنجره با هم دوست بودیم)).درخت چنار هم مثل من از رفتن سر درنمی آورد.همیشه از یکدیگر می پرسیدیم((آدم ها چرا می روند؟دنبال چه می روند؟کجا می روند؟)) درخت چنار می گفت))اگر تکه زمینی باشد که بشود درآن ریشه دواند دیگرغمی نخواهد بود.از زمین می شود غذا گرفت وبرای آب هم به کرم آسمان وجوی مجاور امید داشت.))ومن گفتم))اگردرگاهی پنجره ای باشدودوستی چون چنار))دیگر نباید به فکر رفتن بود ودرخت چنار از اینکه او را دوست می خواندم خوشحال می شد وبا وزش اولین نسیم شاخه هایش را برایم پس وپیش می کرد. ویک روز که مثل همه روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ ومبهمی از آن مانده.آسمان غضب کرد ودیگر نبارید. پاکت های شیر پاستوریزه.بطری های شکسته ی کوکا کولا وانبوه روزنامه های خیس راه آب جوی مجاور را چند خیابان بالاتر بستند ودرخت چنار روزها و روزها بی آب ماند.برای من دیگر توت خشکی نبود.مادرم می گفت))توت گران شده)). ((من بی توت))سعی داشتم بدنم را که دیگر پنج ساله نبود با زحمت روی درگاهی پنجره جا کنم. گنجشک روی دیوار از شانه ام بالا می رفت ودرخت چنار تشنه چشم به آسمان دوخته بود وحوصله ی حرف زدن نداشت. آدم ها در خیابان دیگر راه نمی رفتند که می دویدند. ویک روز دیگر که مثل همه ی روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ و مبهمی از آن مانده .گردباد عظیمی برخواست وبدن نه دیگر پنج ساله ام را به نرده های سیاه حصار پنجره کوباند. نرده های پیچ در پیچ را شکست ومرا با خود برد. در آخرین لحظه دست دراز کردم تا شاید با آویختن به درخت چنار با گرد باد نروم. اما چنار خشکیده بود وتنه پیر وشاخه های سستش توان نگه داشتن بدن نمی دانم چند ساله ام را نداشتند ومن رفتم.رفتم؟دویدم؟یا پرواز کردم؟ هیچ به یاد ندارم.تا این که زمانی در جایی دور از درگاهی پنجره بی حرکت ماندم ودو دستم را که انگار سال ها با بادی نا خواسته مشتشان کرده بودم از هم باز کردم. در برابر چشمانم با بادی که هیچ نمی دانم از کجا می وزید به جای دو دستم دو برگ خشکید ی چنار می لرزیدند. @shahrzade_dastan