گاهی نیز برای آن که اشکال زاویه دید دانای کل را برطرف کنند، راوی داستان فقط آن چه را که شاهد یا شاهدهای حوادث دیده اند، نقل می کند و عقاید و نظریات خودش را در داستان دخالت نمی دهد و به توضیح آن چه در ذهن شخصیت های داستان می گذرد، نمی پردازد و به خواننده اجازه می دهد که خود از حوادث داستان نتایج مورد نظر را بگیرد و در این صورت نویسنده ممکن است حکم دوربین فیلم برداری را پیدا کند، البته دوربینی که فکر می کند و وقایع را انتخاب می کند . این دوربین به جاهای بسیار می رود و فقط می تواند آن چه را دیده و شنیده ضبط کند، اما نمی تواند توضیح بدهد و تفسیر کند .»
گاهی اوقات داستان به وسیله چند نفر نقل می شود و شخصیت های داستان هر کدام نقل قسمتی از داستان را به عهده می گیرند . البته این نوع زاویه دید ممکن است موجب تضعیف وحدت و یکپارچگی داستان شود; مگر این که خصلت نمایشی داستان قوی باشد و رشته متنوع حوادث، طبیعی جلوه کند .
📚عناصر داستان
جمال میر صادقی
@shahrzade_dastan
https://www.ibna.ir/news/499703/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A8%DA%AF%D9%88-%D9%82%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%84-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%B4%D8%AF
گزارش مصاحبه و صوتی شدن کتاب
((به من بگو قارتال)) در سایت ایبنا.
ممنونم از خانم خدیجه سلمانی عزیز🙏
@shahrzade_dastan
🍀🍀🍀🍀
تبریک به آقای محمد نصراوی عزیز به خاطر صوتی شدن کتاب هومان. 🙏
برای خرید و استفاده از کتاب صوتی هومان به اپلیکیشن طاقچه مراجعه نمایید.
@shahrzade_dastan
داستان کوتاه درگاهی پنجره
زویا پیرزاد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پنجره روبه خیابان بازمی شد.درگاهی پنجره پهن نبود.با این حال آنقدر بود که بابدن کوچک پنج ساله ام به راحتی رویش جا شوم ودرگاهی پنجره راحت ترین جای دنیا بود.ساعت ها آنجا می نشستم وتوت خشک می خوردم وبه خیابان نگاه می کردم.توت ها را دانه دانه در دهان می گذاشتم.می جویدم وشیرینی خشک ودلچسبشان را فرو می دادم.مردم را تماشا می کردم وفکر می کردم((آدم ها چرا این همه راه می روند؟کجا می روند؟انگار خوشحال نیستند.چون خسته اند.))
از راه رفتن دل خوشی نداشتم.زود خسته می شدم ومی خواستم بغلم کنند.در پنج سالگی راه رفتن کسل کننده ترین کارها بود.فاصله ها تمام نشدنی بودند وبودن در هیچ جا برایم ارزش راه رفتن وخسته شدن نداشت.فکر می کردم((وقتی که می شود روی درگاهی پنجره نشست وتوت خورد وتماشا کرد چرا باید راه افتاد وبه جایی نا آشنا وغریب رفت؟کجا بهتر از جایی که می شناسمش؟که به آن عادت کرده ام؟جایی که بی آن که لازم باشد نگاه کنم می دانم اگر پاهایم را دراز کنم به چندمین کاشی سفید درگاهی می رسم وبی آنکه ببینم میدانم سرم را به دیوارگچی کنار پنجره تکیه داده ام.درست به نقطه ای از دیوار که خیلی وقت پیش با مدادی که از کیف خواهرم برداشته بودم شکل کج و معوج گنجشکی را کشیده ام.))
توت می خوردم وبا خود عهد می کردم که((من هیچ وقت از این گوشه آشنا وراحت به جایی نخواهم رفت)).
من نمی خواهم درگاهی ام را با کاشی های سفید ترک خورده ودیوار گچی پشت سرم را با شکل نا مفهوم گنجشک ترک کنم.
گنجشکی که راز گنجشک بودنش را تنها من می دانم.می خواهم همین جا پشت این پنجره روی درگاهی بنشینم وتوت خشک بخورم.
می خواهم هر روز روی نرده ی فلزی پیچ در پیچ پنجره را با چشم خیال دنبال کنم.
می خواهم با نگاه از نرده ها بالا بروم.پایین بیایم وبا سر انگشت گرد و خاک خیابان را از لای پیچ های نرده پاک کنم وبعد از پشت نرده های بی گرد و خاک برای درخت چنار روبه روی پنجره دست تکان بدهم.
((من ودرخت چنار روبه روی پنجره با هم دوست بودیم)).درخت چنار هم مثل من از رفتن سر درنمی آورد.همیشه از یکدیگر می پرسیدیم((آدم ها چرا می روند؟دنبال چه می روند؟کجا می روند؟))
درخت چنار می گفت))اگر تکه زمینی باشد که بشود درآن ریشه دواند دیگرغمی نخواهد بود.از زمین می شود غذا گرفت وبرای آب هم به کرم آسمان وجوی مجاور امید داشت.))ومن گفتم))اگردرگاهی پنجره ای باشدودوستی چون چنار))دیگر نباید به فکر رفتن بود ودرخت چنار از اینکه او را دوست می خواندم خوشحال می شد وبا وزش اولین نسیم شاخه هایش را برایم پس وپیش می کرد.
ویک روز که مثل همه روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ ومبهمی از آن مانده.آسمان غضب کرد ودیگر نبارید.
پاکت های شیر پاستوریزه.بطری های شکسته ی کوکا کولا وانبوه روزنامه های خیس راه آب جوی مجاور را چند خیابان بالاتر بستند ودرخت چنار روزها و روزها بی آب ماند.برای من دیگر توت خشکی نبود.مادرم می گفت))توت گران شده)).
((من بی توت))سعی داشتم بدنم را که دیگر پنج ساله نبود با زحمت روی درگاهی پنجره جا کنم.
گنجشک روی دیوار از شانه ام بالا می رفت ودرخت چنار تشنه چشم به آسمان دوخته بود وحوصله ی حرف زدن نداشت.
آدم ها در خیابان دیگر راه نمی رفتند که می دویدند.
ویک روز دیگر که مثل همه ی روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ و مبهمی از آن مانده .گردباد عظیمی برخواست وبدن نه دیگر پنج ساله ام را به نرده های سیاه حصار پنجره کوباند.
نرده های پیچ در پیچ را شکست ومرا با خود برد. در آخرین لحظه دست دراز کردم تا شاید با آویختن به درخت چنار با گرد باد نروم.
اما چنار خشکیده بود وتنه پیر وشاخه های سستش توان نگه داشتن بدن نمی دانم چند ساله ام را نداشتند ومن رفتم.رفتم؟دویدم؟یا پرواز کردم؟
هیچ به یاد ندارم.تا این که زمانی در جایی دور از درگاهی پنجره بی حرکت ماندم ودو دستم را که انگار سال ها با بادی نا خواسته مشتشان کرده بودم از هم باز کردم.
در برابر چشمانم با بادی که هیچ نمی دانم از کجا می وزید به جای دو دستم دو برگ خشکید ی چنار می لرزیدند.
@shahrzade_dastan
تنهایی
شریفه بازیار (فاطمیرا)
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینجا، طفلان غزه گمشدگان بیابانهای بیعدالتی هستند. چکچک مرواریدهای چشم فرشتگان زمینی، صدای زمستان خفته را درآورده است. کمی آهستهتر ای زمستان، غزه اسیر سرمای بیکسیست.
الشعور بالوحدة
هنا أطفال غزة تائهون في صحاري الظلم. ثرثرة اللآلئ في عيون ملائكة الأرض جعلت صوت الشتاء النائم. أبطأ قليلا أيها الشتاء، فغزة أسيرة لبرد لاأحد.
Loneliness
Here, the children of Gaza are lost in the deserts of
injustice. The chattering of pearls in the eyes of earthly angels has made the sound of the sleeping winter. A little slower, O winter, Gaza is captive to the cold of no one.
#غزه
#کودکان_فلسطینی
@shahrzade_dastan