eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل چهارم...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نماز را که همه جا می شود خواند ولی حال و هوای نماز شب های مسجد الحرام کجا و شهر و خانه خود آدم کجا؟ خصوصا که هیچ کس از فردایش خبر ندارد با سختی از بیت الله دل کندیم و برگشتیم مدینه. کمی جا به جایی و جمع و جور کردن وسایل داشتیم کارها که تمام شد راه افتادیم و از شهر پیامبر خم بیرون آمدیم دلخوشی مان این بود که در راه برگشت دوباره می رویم سوریه برای ما حکم یک منزل بین دو راهی هم داشت که خستگی سفر را کمی در می کردیم شهرها را یکی یکی پشت سر گذاشتیم و رسیدین نزدیکی های قم. بیشتر از صد روز بود که بچه ها را ندیده بودم صورتشان از جلوی چشمم کنار نمی رفت آنجا خیلی برایشان دعا کرده و عاقبت بخیری خواسته بودم کلی سوغاتی خریده بودم و مطمن بودم خیلی خوشحال می شوند. دلم پر می کشید بغلشان کنم هر چه نزدیک تر می شدیم انگار دلتنگی من هم بیشتر می شد و صبرم کم تر. هی سرک می کشیدم بینم کجایم مدام می پرسیدم حاج حبیب خیلی مونده برسیم؟ حاجی تعجب کرده بود می گفت اشرف سادات چی شده این قدر عجله داری خودم هم نمی دانستم چرا می گفتم برو از راننده بپرس بازم می خواد نگه داره؟ نمیشه دیگه یه سره بره تا قم مگه چقدر راهه؟ حاجی زیر لب لا اله الا الله می گفت و می خواست دندان سر جگر بگذارم ولی دست خودم نبود انگار دوباره مادر شده بودم دلم قرار نداشت حاجی پرسید پس چطور این چند ماه تاب اوردبن شما جوابی نداشتم نه مادر بودنم را می توانستم کتمان کنم نه عاشق زیارت بودنم را ولی حالا که رسیدن و دیدن به بچه ها نزدیک بود تاب و قرارم ته کشیده بود. بالاخره رسیدیم قم. همه همسایه ها و فامیل ها آمده بودند استقبال. دود اسفند کوچه را برداشته بود فاطمه دوید و خودش را انداخت توی بغلم. اشک را از روی صورتش پاک کردم و گونه اش را بوسیدم بچه خودش را چسبانده بود به من و دست هایش را محکم حلقه کرده بود دور گردنم. خیالش را راحت کردم که امشب پیش هم هستیم و دیگر مجبور نیست بماند خانه خاله اش. فاطمه را به زبان گرفته بودم و چشمم دنبال محمد می گشت‌ پیدایش کردم آرام دست فاطمه را از گردنم باز کردم تا بروم سراغ محمد. یک گوشه ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد. فاطمه راضی نشد از من جدا شود دستش را گرفتم و گفتم بریم پیش محمد. رضایت داد صدا زدم محمد مامان بیا. کمی نگاهم کرد و سلانه سلانه امد طرفم خودش را چسباند به من و دست هایم را حلقه کرد دورم . سایه ام افتاده بود رویش. دلم ریش شد دلتنگی ام برایشان صد برابر شد با اینکه توی بغلم بودند. دیگر تا شب از خودم جدایشان نکردم می نشستم یکی شان این طرفم تکیه می داد به پهلویم یکی آن طرف. مریم هم ان قدر خسته راه بود که طفلک یک گوشه خوابش برد.مهمان هایمان زیاد بودند یک سری از تهران آمده بودند همسایه ها هم خانه مان بودند تا چند روز مدام رفت و آمد داشتیم و ولیمه می دادیم همان یکی دو روز اول ساک سوغاتی ها را باز کردم و کلی وسیله و اسباب بازی دادم دست فاطمه و محمد. برای مریم هم خرید کرده بودم که بهانه نگیرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
💚 شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد 🌷 السلام علیک یا بقیة الله 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد. مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد.. حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم.. سلام بر ابراهیم۲ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵سخنان بسیارشنیدنی در مورد امام زمان عجل الله بیشترین بلاها الان ،امام زمان را در برگرفته واحاطه کرده... اللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
25.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فراق.... عاشقانه ای برای او که جان یک ملت بود❤️ با صدای رضا بهرام حتما ببینید 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--
هدایت شده از گسترده حنانه
اوه اوه😱 دارم از دور دستا یه چنل پر از کدبانوهای هنرمند میبینم😍😍😱 وای باید ببینی دارن چیکارا میکنن🤭😍 اجناسشونو ببینی باورت نمیشه🔪😱 😍بس کع معرکه اس اجناسشون😍 https://eitaa.com/joinchat/506462289C3d9175d1c2 فلسفه عضو نشدنت رو نمیدونم والا😅
هدایت شده از گسترده حنانه
یه کلام بهت بگم😶🌸 منصف ترین و بهترین چنل ایتاس😍 https://eitaa.com/joinchat/506462289C3d9175d1c2 دیگه خود دانی🤷‍♀
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار از خواب بیدار شده بودم باورم نمی شد این همه روز گذشته و من خانه نبوده ام و از آن مهم تر کجاها را دیده و برگشته بودم به جریان معمولی زندگی. بعد از سه چهار روز سرمان خلوت شد تازه تازه داشتم به خودم می امدن رشته زندگی را گرفته بودم توی دستم ولی این وسط محمد و فاطمه بهانه می گرفتند. شاید تلافی آن نبودن و غیبت طولانی ما بود نمی دانم مدام می گفتند این همه وقت کجا بودی چرا رفتی چرا ما رو نبردی چرا مریم رو بردی با حوصله می نشستم و برایشان حرف می زدم اما چطور می شد به یک دختر هشت ساله و پسر شش هفت ساله فهماند کجا رفته بودیم و برای چه چطور باید راضی شان می کردیم و دلشان را به دست می آوردیم فکر می کردم چه اتفاقی به جز زیارت خانه خدا می توانست مرا مجاب کند سه ماه بچه هایم را بگذارم و بروم هیچ جوابی به ذهنم نمی رسید هر چند از اول بچه ها را لوس بار نیاورده بودم ولی باید خیالشان را راحت می کردم که دیگر کنارشان هستم. حاجی هم یک جور دیگر دل به دلشان می داد ولی چون برای کار زیاد مسافرت می رفت بچه ها به کمتر دیدنش عادت داشتند. وقتی از مکه برگشتم بیشتر برای نماز می رفتم مسجد از حرف های بین نماز و در گوشی های همسایه ها در صف نماز فهمیدم انگار ما نبودیم در مملکت خبرهایی شده است تقریبا دیگه همه ماجرا را می دانستند بعضی بیشتر ک بعضی کمتر تظاهرات و راهپیمایی هایی که قبلا مخفی بود حالا علنی شده بود‌ خبرها را فقط در مسجد می شنیدیم. ما توی خانه حتی رادیو نداشتیم چه برسد به تلویزیون نه ما خیلی ها توی رادیو و تلویزیون هیچ چیزی نبود که به درد دین و دنیایمان بخورد ما همه چیز را با رضایا خدا و‌پیغمبر می سنجیدیم همه جوره سعی می کردیم زندگی مان را حلال بگذرانیم این بود که حتی یک بار نگفتم کاش تلویزیون داشتیم. از مسجد پایم به تظاهرات باز شد البته قبل تر هم بالای پشت بام الله اکبر می گفتیم شب که می شد راس ساعت نه صدای مردم قم را بر می داشت این کار دلم را راضی نمی کرد باید می رفتم بین مردم که توی خیابان شعار می دادند و مبارزه می کردند صبح به صبح حاجی را راهی می کردم کارهایم را سر و سامان می دادم و بعد خودم را می رساندم به خیابان هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---