eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاج حبیب این ها را گفت و با بسم اللهی لیوان آب را سر کشید و پیش خودم دو دو تا کردم و گفتم خب ترسیده قبل از این هر چه می دانسته فقط از شنیده هایش بوده حالا رفته و از نزدیک دیده مگر بزرگ ترهایش کم از ترس جانشان حتی حاضر نبودند به شوخی بگویند می خواهند بروند جبهه پیش بعضی بزرگ ترهایش به شوخی هم نمی شد حرف از اعزام به منطقه زد حالا این بچه با سن کم جگر داشته که خواسته برود رفته و آن محشرک بری را دیده و از این به بعد اگر بخواهد این راه را ادامه بدهد با چشم باز انتخاب می کند می داند قرار است کجا باشد و چه کند نخواست هم می نشیند پشت چرخ خیاطی و کارش را تمام می کند ولی یک چیزی ته دلم می گفت محمد بی خیال جنگ نمی شود و محمد آقای خیاط نمی ماند حتی فکرش هم غصه دارم می کرد که دیگر از محمد حرفی از امام و اشتیاق به جبهه و تکلیف نشنوم توکل کردم به خدا و به حاج حبیب گفتم هر چه که خدا بخواهد همان می شود شما خوب کاری کردیدک ه همراه خودتون بردینش این اتفاق هم برای هر کسی ممکن بود بیفته دیگر پیگیر ماجرا از خود محمد نشدم یکی دو روزی که از برگشتنش گذشت گفت شب می ماند پایگاه پیش بچه ها و دیرتر می آید به رویش لبخند زدم و گفتم خدا به همراهت چیزی توی دلم شعله کشید محمد عوض نشده بود آن خاطره و تمام چیزهای دردناکی که دیده بود توی دلش ته نشین شده بودند ولی نخواسته بود از واقعیت برگرداند جنگ سختی داشت و ترس و تلخی آن روزها که پشت هم مارش عملیات می زدند و صدایش از رادیو تلویزیون می پیچید توی خانه ها چقدر شهید می آوردند مرد خانه ای رو پا می رفت و با عصای زیر بغل می گشت محمدی که حتی از دیدن خون ترسیده بود ولی باز هم پای جنگ مانده بود ما نفهمیدم امام با دل این بچه ها چه کرد تا چند وقت دیگر حرفی از منطقه نزد وقتش را یا توی زیر زمین می گذراند و لباس می دوخت یا پایگاه پیش بچه ها کم حرف شده بود و بیشتر از قبل می رفت جمکران گاهی شاید چند روز پشت سرهم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روز چند تا ماشین سبزی آورده بودند خانم ها جا خوردند خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود گفتند اشرف سادات می خوای چی کار کنی حالا گفتم هیچی رفتم سراغ تلفن و با چند پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی ها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانه مادخودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم بعضی ها وقت ها یادم نمی امد ملافه هایی را که می انداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم کی جمع کرده ام این ملافه ها همیشه پهن بودند بس که ما همیشه مشغول بودیم ان روز تا شب خیلی کار کردیم دلم می خواست بنشینیم پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خشتکس در کنم ولی نمی شد کار سبزی ها که سبک شد رفتم توی آشپزخانه عذای ساده ای گذاشتم تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش تند تند دور خودم می چرخیدم و دست می انداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد گفت مامان کمک می خواهی می خواستم دو تا کاری می کردیم و حرف می زدیم محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود با طمانیه و کمی مکث انگار هی حرفش را بخورد گفت توی سینه اش یک راز دارد دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم خیر باشه مادر نگاهش را دزدید و گفت قبلش یک قول می خوام آدمی که می خواهد رازی را فاش کند چه می خواست جز اینکه بعد از به زبان اوردنش توی سینه من امامت بماند و دو تایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم گفتم نشنیده قول قبول پرسیده تا من زنده ام توی دلم گفتم مادر مگر تو چند سال داری که از این حرف ها می زنی ؟ نگذاشتم عاطفه مادری ام خودش را بکشد پشت چشم هایم گفتم خیالت راحت به زبان اند که امروز جمکران بودم گفتم بله خبر دارم این روزها زیاد میری قبول باشه گفت یک کاری کردم از آقا خواستم تا زنده ام کسی خبردار نشود رفتم وضو گرفتم نماز خواندم بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامه ام ... را حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تاحرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تا بخواهم بازش کنم خودش ادامه داد دست کاریش کردم یه کم فقط خوب این طوری که منو نمی برن مجبور بودم خنده ام گرفت از جسارتش خوشم آمد فکر کردم اگر حاج بفهمد چطور می شود گلویم از بغض می سوخت سوزن سوزن می شد کف پایم گزگز می کرد محمد تجسم اروزهای من بود پاره تنم هم سن و سالی نداشت دلش کوچک بود افقش رسیده بود به جایی که عقل من قد نمی داد همه این ها مثل یک فیلم خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد به خودم امد دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکس العمل من است فقط گفتم داری کارای مردونه می کنی باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قول قلب دادن به محمد همه را مهار کردم دلم آشوب شد کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم نشستم سر سجاده. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دروغ چرا غافلگیرم کرده بود از خدا خواستم کارش خیلی گره نخورد حدس می زدم حاجی هم خیلی جدی مقابلش نایستد همین طور هم شد شاید فکر می کردیم حالا یک بار می رود و دستش می آید و سختی می چشد معلوم نیست دوباره چنین هوایی به سرش بیفتد سخت نگرفتیم تا ان روز به بهانه دوخت و دوز دستم فقط به لباس خاکی جوان های مردم خورده و حالا نوبت خودم رسیده بود اولین بار که محمدم را توی لباس خاکی دیدم دلم تکان خورد محمد با ذوق و شوق منتظر تایید بود تا نمی گفتم مامان جان عالیه دلش آرام نمی گرفت صدایم را صاف کردم از ته دل گفتم خوش به حالت مامان کاش منم مرد بودم و می تونستم همراهت بیام چشم ها و لب هایش خندیدند یک ساک نسبتا کوچک سبز کم رنگ را گذاشته بود توی اتاق که من رفتم سر وقتش زیپ ساک را که باز کردم دیدم جای زیادی ندارد نمی توانستم از لباس هایش کم کنم اما به جا به جایی و کوچک تر تا کردنشان بالاخره گوشه ساک خالی شد یک نگاه به پلاستیک انار کنار دستم انداختم و یک نگاه به ان جای خالی صدای محمد را توی ذهنم می شنیدم که لابد می خواست بگوید من این همه انار رو کجا ببرم خودش را هم وقتی ایستاده بود و با چشم های متعجبش به من و انارهای توی ساک خیره شده بود دیدم گفتم بیا مادر کمک کن لبه های ساک را به هم نزدیک کردم تا بتواند راحت تر زیپ ساک را ببندد درباره زمان برگشتنش پرسیدم گفتم می داند تا آنجا چند ساعت توی راه هستند کی می رسند سفارش می کردم نکند انجا سرش گرم شود و یادش برود نامه بنویسد محمد خودش هم خیلی دقیق جواب این سوال ها را نمی دانست احر سر هم قبل از اینکه اعتراضی کند گفتم دور هم که نشسته بودین این انارها رو بخورین حتما خیلی مزه می ده اولین اعزام محمد توی پاییز بود یکی از همین روزهایی که تا چشم به هم می گذاری شب می شود و حاج حبیب مثل خیلی وقت های دیگر قم نبود جلوی در خانه ایستادم و قرآن را کمی بالا گرفتم قد و بالایش چقدر بود مگر از زیر قرآن ردش کردم صدقه را گذاشتم کنار قرآن کاسه آب را برداشتم و به محمد گفتم برود توی کوچه پیراهن مردانه سفید رنگی تنش بود که روی سینه چپ و راستش جیب داشت شلوار پلنگی و یک جفت کتانی کرم هم پایش بود عکسش را دارم وسط صحن حرم رو به روی ایوان آیینه ایستاده اند کنار حوض دست هایش را پشت سرش قلاب کرده و سر سانه هایش را داده بالا نرم توی دوربین نگاه می کند و هیچ بهش نمی آید که عازم جنگ باشد از درگاهی خانه یک قدم بیرون گذاشتم و آب ریختم روی زمین نگاهم افتاد به صورت خندان محمد و گفتم کاسه رو بذارم تو و بریم چادر را روی سرم مرتب کردم و دو تایی راه افتادیم سمت حرم از همان دور که گنبد پیدا شد مادر و پسر دست روی سینه سلام دادیم و کمی خم شدیم دلم می خواست پر بزنم و بروم گوشه حرم رو به روی ضریح بنشینم و فقط ضریح را نگاه کنم اشک شره کرد دوی صورتم و برای اینکه محمد نبیند و ناراحت نشود زود دستم را کشیدم روی گونه ام‌. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت یازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همراه نفس عمیقی گفتم خدایا شکرت رفتیم طرف اتوبوس ها آن قدر شلوغ بود و گله به گله آدم ایستاده بود که نمی شد راحت حرکت کرد سنگینی ساک محمد از حجمش پیدا بود ساک را یک گوشه که خلوت تر بود کنار پای من زمین گذاشت و با سلام یکی از رفقایش سرش چرخید پس صدا دست دادند و پسر دست محمد را رها نکرد کشید و برد پیش باقی جوان ها آن قدر شیطنت می کردند و از سر و کول ها هم بالا می رفتند که فکر می کردی خبر ندارند مقصد این ماشین ها کجاست حال و روز ان هایی هم که برای بدرقه آمده بودند گفتن ندارد دلواپس عزیزانشان بودند و مدام ذکر می گفتند دلم می خواست بایستم تا رفتن اتوبوس ها را ببینم وچند قدر کنار ماشینی که محمد سوار می شود راه برویم و برایش دست تکان بدهم ولی نمی توانستم کارهای توی خانه روی زمین مانده بودند و اگر خودم بالا سرشان نبودم به سرانجام نمی رسید محمد و رفقایش را که دور هم دیدم دلم آرام شد و خیالم راحت صدایش زدم قبل از اینکه حرفی بزنم خودش خواست برگردم خانه دستم را انداختم دور گردنش و سرش را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم خودش را از بغلم کشید بیرون خجالت بود یا حیا یا شوق و بی قراری از اینکه بالاخره به آرزویش رسیده بود نمی دانم فرقی هم نمی کرد از خداحافظی های پر سوز و گداز خوشم نمی امد مگر فقط بچه من بود که می رفت؟ یک نگاه به دور و برم کردم و دلم را سپردم دست خدا مختصر و سریع خداحافظی کردیم راه افتادم سمت خانه توی راه هزار فکر و خیال دلم را جوید قدم هایم را بلند بر می داشتم تا زودتر از آنجا دور شوم اموم کنار خیابان دستم را بلند کردم و یک تاکسی ایستاد باید زودتر می رسیدم خانه دوباره خودم را توی کار غرق می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم با این حال گاهی به خودم می آمدم و می دیدم محمد تمام فکرم را گرفته اینکه کجاست توانسته خوب بخوابد مریض نشده نمی خواستم توی این حال و هوا بمانم کار زیاد بود و وقت کم حالا دیگر فکر می کردم از این همه وسیله و تنقلات و خوارکی و پوشیدنی ای که می فرستم برای رزمنده ها شاید یکی اش هم به دست محمد برسد نمی رسد هم غمی نبود همه ان بچه ها برایم با محمد فرقی نداشتند هر کدام عزیز یک خانواده بودند روزهای کوتاه پاییز کش آمدند تا بگذرند سحر بود بلند شدم داشتم وضو می گرفتم که زنگ خانه صدا کرد خیلی کوتاه و زود قطع شد زنگ این خانه زیاد به صدا در می آمد ولی ان موقع از شبانه روز که هنوز اذان صبح را نگفته بود سابقه نداشت چادر رنگی انداختم سرم و رفتم پشت در دعا دعا کردم هر کسی دوباره دست نگذارد روی زنگ و بچه ها را بد خواب کند از همان پشت در پرسیدم کیه کوچه خلوت بود صدایم با اینکه خیلی بلند نبود راحت رسید به ان طرف و وقتی جواب داد با زنگ صدایش گل از گلم شکفت زبانه قفل را کشیدم و گفتم خوش آمدی مادر محمدم بیا تو ساکش را از دستش گرفتم نشست روی پله و بند پوتینش را باز کرد از همان که بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می کردم فهمیدم آن جثه نحیف کوچک تر شده این عجیب نبود پسرم بعد از سه ماه و نیم از جبهه برگشته بود سالم و سلامت رفتیم داخل آشپزخانه آهسته حرف می زدیم تا بچه ها بیدار نشوند سماور را روشن کردم ولی محمد خسته بود گفت نماز می خواند و می خوابد بعدش با بچه ها کنار هم صبحانه می خوریم ولی ان قدر خسته بود که دم ظهر بیدار شد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت دوازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خواهرها و برادرها خانه را گذاشته بودند روی سرشان فکر می کردم چقدر جای حاجی خالیست سوال های من و بچه ها از محمد تمامی نداشت فکری بودم ببینم سر ماجرای سومار رفتنش باز هم آن شکلی شده یا نه ولی نباید بی گدار به آب می زدم و نسنجیده سوالی می پرسیدم گذاشتم بماند سر فرصت آخر شب که می نشستم کنار محمد و برایش میوه پوست می گرفتم حس می کردم از بعد رفتن محمد سر پا ایستاده و کار کرده ام حالا که برگشته نشسته ام کنارش این قدر خودم را مشغول و خسته کرده بودم گفتم مامان جان بگو ببینم اونجا چی کار می کردی کجا رفتین اصلا جات راحت بود می تونستی غذا بخوری جواب این سوال ها را تا حدودی می دانستم مگر ندیده بودم جیره خوراک هر رزمنده چقدر است یا نمی دانستم بیابان است و خانه خاله نیست و روی زمین سفت می خوابند می نشینند و بلند می شوند محمد هم همین ها را گفت ولی دلخور بود جدی نگرفته بودندش و محمد بو برده بود می گفت به من میگن غذا پخش کن کارای مهم بهم نمیدن به روم نمیارن ولی حالیم میشه منو هندز بچه می دونن دلداری اش دادم می گفتم اول هر کاری همینه کم کم خودتو نشون می دی بالاخره شوخی نیست که مسولیت کار سختیه باید این قدر تر و فرز باشی که اگه بخوان هم نتونن تو رو کوچیک بدونن دلت باید بزرگ و شجاع باشه مادر جان مرخصی اش که تمام شد دوباره ساک بست و راهی شد مثل همه رزمنده ها جلوی در خانه بدرقه اش کردم از من و بچه ها خداحافظی کرد رفت و دوباره برگشت داشتم به این رفت و برگشت هایش عادت می کردم سخت بود ولی سخت نمی گرفتم آن روزها خیلی ها مثل من بودند گاهی که مرخصی اش با امدن حاج حبیب یکی می شد جمعمان جمع بود حاجی ولی همچنان جوش می زد مستقیم نمی گفت نرو ولی مقدمه می چید و به سربازی وعده اش می داد می گفت پسرم پیش مادر و خواهر و برادرت بمان من که نیستم تو مرد این خانه ای وقت سربازی ات که رسید نوبه خدمت توست محمد بدون اینکه تن صدایش تغییر کند بدون اینکه غیظ داشته باشد یا بخواهد لجاجت کند نرم و مهربان حرف می زد به خنده می گذراند گاهی می گفت حاج آقا یعنی شما میگی چون سنم کمه برای خدمت به اسلام و ایستادن جلوی ظالم کم بیارم همین حاج آقا را می گفت حاجی خنده می آمد روی لبش لا اله الا الهی می گفت و بلند می سد قرآن را اب سر طاقچه بر می داشت و مشغول قرائت می شد هیچ وقت نه دلش آمد به محمد جدی بگوید خلاف میلش قدمی بردارد و مجبورش کند نه به من. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت سیزدهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاجی می رفت محمد می رفت من می مانم با دنیایی از کار و دعای خیر هر کسی که می فهمید توی خانه مان چه خبر است جمع ما یکی دو باری هم واسطه خیر شد و چند تا جوان را دست به دست هم دادیم و فرستادیم خانه بخت بین آن همه سر شلوغی ها نزدیک آمدن محمد که می رسید گوشم به زنگ بود و چشمم به در همیشه سحر می رسید دفعه قبلی که آمده بود چند ساعت مانده بود پشت در ساعت هشت صبح بود که با صدای زنگ از خواب پریدم سر سجاده خوابم برده بود رور قبلش ان قدر کار کرده بودم که از خستگی نمی توانستم روی پا بایستم صبح بعد نماز چشم هایم روی هم رفت زنگ در که صدا در آمد حاج حبیب هم بیدار شد و نشست توی رختخواب پشت در محمد ایستاده بود با دو تا نان سنگک تازه توی دستش گفت خانم سادات چایی تون حاضره از ذوق دیدنش سر و صورتش را بوسیدم تا بساط صبحانه را آماده کنم نشست توی آشپزخانه ور دستم و از احوال و اخبار پرس و جو کرد سه چهار روز پیش تلفن زده بود ولی حرفی از آمدن نه از حرف هایش فهمیدم فرصت کوتاهی داشته و خانه یک سری به ما بزند گفت صبح زود که رسیدم رفتم نماز مسجد بعدش اومدم و زنگ زدم ولی انگار نشنیدین گفتم حتما خوابین دوباره برگشتم مسجد و رفتم تو پایگاه کمی خوابیدم بعدش هم نونوایی و حالا هم اینجام ماتم برد پرسیدم محمد مامان مگه شما کلید نداری من صبح این قدر خسته بودم متوجه صدای زنگ در نشدم خب چرا بیشتر زنگ نزدی مادر خونه رو گذاشتی رفتی تو پایگاه بسیج خوابیدی خیلی ناراحت شدم گفتم بچه خسته و کوفته آمده و کسی در را برایش باز نکرده همین طور که داشتم شوال پیچش می کردم و سفارش می کردم که کلیدش را همیشه همراه داشته باشد سرش را انداخت پایین و گفت کلید داشتم مامان ولی خب نخواستم بی هوا وارد خانه بشوم گفتم شاید با لباس راحتی خوابیده باشین. چه داشتم بگویم ظرف پنیر را گذاشتم کنار نان سنگک و حاج حبیب را صدا زدم تا بیاید برای صبحانه برایم درس شد هم حرف محمد هم گوش به زنگ بودنم بر آمدنش زنگ در که کوتاه صدا کرد پریدم چادر به سر کلید چراغ راهرو را زدم و رفتم پشت در لنگه را که کشیدم به سمت خودم و میان دو لنگه فاصله افتاد سرک کشیدم بیرون تا محمد را ببینم کوچه تاریک بود یک باریکه نور از چراغ ضعیف راهرو افتاده بود توی کوچه یک شبح سیاهی ایستاده بود کمی دورتر از در شبحی که اصلا اندازه محمد نبود نصف جثه او بود مطمن شدم این سایه ضعیف و کم جان محمد نیست خودم را کشیدم داخل و داشتم در را می بستم که صدای آشنا پیچید توی کوچه مامان نشناختی محمدم امد جلوتر و ایستاد در مسیر باریکه نور راهرو چشم هایم را تنگ کردم و خیره شدم به صورتش صورت محمد نبود یک چهره استخوانی سیاه بود با گونه های فرو رفته. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت چهاردهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دو سه تا پلک زدم تا بهتر ببینم صدایش صدای محمد بود وقتی پرسید بیام تو از جلوی در کنار رفتم و تکیه دادم به دیوار راهرو تا بیاید داخل تازه زیر لامپ دیدم چه به روزش آمده زدم پشت دستم و گفتم محمد چرا این شکلی شده خندید کم جان و بی رمق محاصره شدیم نه راه پس داشتیم نه راه پیش مانده بودیم وسط نمک زار از یک طرف بدن شهدا مانده بود روی زمین از یک طرف ناله زخمی ها بلند بود به هم قول دادیم دوام بیاوریم فکر می کردیم یکی دو روزی بیشتر طول نمی کشد ولی کشید نه غذایی برای خوردن داشتیم نه آب خستگی عملیات گرسنگی تشنگی هراس بی خبری عاقبتی که معلوم نبود کارمان به کجا می کشد همه دست به دست هم داده بودند تا یک دقیقه به انداره یک ساعت کش بیاید هم جسممان تحلیل می رفت هم روحیه مان خصوصا وقتی ناله زخمی ها یکی یکی تمام می شد و آمار شهدا بالا می رفت آفتاب می تابید روی سرمان بی اینکه سر پناهی داشته باشیم سرمای شب مچاله مان می کرد بی اینکه بتوانیم چاره ای کنیم فقط توکل و تحمل کردیم و دوا آوردیم سوی چشم هایمان ضعیف شد بدنمان از رمث افتاد و بعد از پنج روز بچه ها محاصره را شکستند از سیصد نفر مانده بودیم هفتاد نفر از هفتاد نفر یکی اش من خدا محمد را برای سومین بار به من بخشید محمد وقتی داشت این ها را بعد از چندین روز تعریف می کرد هنوز صدایش می لرزید آن قدر زار و رنجور بود که فکر کردم همین حالاست که نشسته نقش بر زمین شود از همان روز کار و بارم شد محمد تمام توانم را گذاشتم و ار چیزی را که فکر می کردم برایش قوت دارد فراهم کردم قول داده بودم زود سر و پا بشود همان محمد تر و فرز قبلی که توانسته بود از فرمانده نمره قبولی بگیرد میوه و آبمیوه تازه و طبیعی عصاره گوشت ماهیچه و ماهی و دل و قلوه کبابی از هر چیزی که توانستم دریغ نکردم هر کس حال محمد را می دید سرزنشم می کرد می گفت ببین بچه ات را به چه روزی انداخته ای یا ازم می پرسید اشرف سادات از بچه ات سیر شدی یک طوری با من حرف می زدند که انگار سلامت بچه ام برایم مهم نبود چه می دانم لابد پیش خودشان فکر می کردند به این هم میگن مادر حالا کسی نبود بهشان بگوید ما محمد را مجبور به رفتن نکردیم خودش دوست داشت گاهی با خودم می گویم کاش باد به گوششان نرساند که محمد دلش می خواهد زودتر قوت بگیرد و دوباره اعزام شود تقریبا چهل روز طول کشید تا رنگ رخش جا بیاید اب زیر پوستش برود و چشم هایش رمق پیدا کنند در تمام این روزها هی توی دل من و محمد را خالی کردند هی پیغام فرستادند با بچه بد کردی که فرستا ی جلوی گلوله گفتند و گاهی توی دلم محمد را خالی کردند ولی من یک تنه ایستادن کنار محمد و گفتم مادر غصه نخورید گوشت به حرفای اینا نباشه به هیچی فکر نکن خودم خدمتت می کنم جسم محمد قوه گرفت ولش دلش نه گاهی می رفت مسجد و به بچه های پایگاه سر می زد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت پانزدهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با آنهایی که از مرخصی برگشته بودند جمکران می رفتند اگر هم خانه بود مثل عادت قبل ترهایش هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد حتی اگر لازم بود کمک خواهرهایش ظرف بشوید می گفتم مادر استراحت کن جواب می داد خوبم می دانستم بیدار شده اما چشم هایش را باز نکرده بود داشتم با تلفن حرف می زدم از فامیل بودند و جویای احوال محمد تا اینکه دوباره رسیدیم به حرف هایی که دیگر به گوشم کهنه شده بودند سفارش می کردند این بار محمد خواست برود جلودارش باشم یک کلام گفتم این همه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم بچه های آقا عزیز نبودن یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین پای جون خودمون و بچه هامون ‌سط باشه و باز بگیم حسین جان زندگی ما به فدات شرطه. محمد هم خودش می دونه بخواد بره من سر راهش نمی ایستم من کنار محمدم. و حرف را عوض کردم یادم نیست چند روز گذشت امد و سراغ ساک و لباس هایش را گرفت شسته بودمشان تا کرده و مرتب گذاشته بودم توی کمد خیلی عادی پرسیدم کی ایشالله به سلامتی سرش را انداخت پایین دیدم با انگشت پایش با ریشه های فرش بازی می کند جواب داد دو روز دیگه تنها کاری که کردم برایش خوارکی و آجیل بیشتری گذاشتم می خواست خیالم راحت باشد نشستم کنارش و گفت مامان مگه بار اولمه این همه رو کس می خواد بخوره با خنده گفتم رزمندگان اسلام خودش نشست و ساکش را بست بچه ای نبود که برای کارهایش معطل من باشد هیچوقت راضی نبود من درگیر کارهایش باشم می گفت شما توی زحمت نیفتید این دفعه هم از جلوی در خداحافظی کردیم و حتی نایستادم تا رفتنش را ببینم یک خروار کار سرمان ریخته بود و ماشین جهاد توی راه بود تا ترشی و مربا و سبزی ها را تحویل بگیرد و ببرد حوصله نگاه سنگین کسی را نداشتم وقت فکر کردن به حرف و حدیث ها را هم‌ با خودم فکر کردم بین این همه آدم همین که حاج حبیب دلش با من یکیست و هی توی کار و خواسته دل این بچه نه نمی آورد خدا را شکر ان روزها پدر حاج حبیب مریض احوال بود از تهران به هوای زیارت حرم بی بی راهی قم شد و آمد خانه مان. بی اندازه دوستش داشتم سحر که زمزمه نماز شبش می پیچید توی اتاق دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم پیرمرد رنجور و ضعیف شده بود نور چشمش کم شده بود دست های چروکیده و لرزانش را می کشید روی مهر و سر و صورتش را مسح می کرد گفتم عمو چند روز بیشتر پیش ما می مانی از زحمتش می ترسید خودش می دید چقدر خانه شلوغ است و مدام آدم می رود و می آید و کار داریم محاسنش را گرفت توی مشتش و گفت بابا من جز زحمت چیزی ندارم برات از خدایم بود بماند نگه اش داشتم ولی پیرمرد خیلی زود همان توان کم را هم از دست داد و از پا افتاد اتاق محمد تقریبا تمام قسمت خانه بود که می شد برایش رختخوابی پهن کنم و پیرمرد بتواند استراحت کند تند تند بین کارهایم بهش سر می زدم حواسم به داروهایش بود غذایش کم شده بود یک کاسه سوپ که می خورد دلم قرار می گرفت. بین تمام این سر شلوغی ها یک شب که حاج حبیب هم آمده بود مرخصی حرف خواستگاری مریم جدی شد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 داماد غریبه نبود و با هم رو در بایستی هم نداشتیم خواهر زاده حاجی بود و می شد پسر عمه مریم دختر و پسر جفتشان بچه یک خانه بودند تصمیم داشتیم عمرشان کنیم که پدر بزرگ بچه ها افتاد توی رختخواب با حاجی و پدر مادر داماد که صلاح و مشورت کردیم دیدیم بهتر است زودتر یک مهمانی جمع و جور بگیریم و بیخودی دست دست نکنیم یک روز صبح با شیرینی آمدند خانه ما از حاج آقا روحانی وقت گرفته بودند عقد بیشتر بچه هایمان را ایشان خواندند چادر انداختن روی سر مریم و صورتش را بوسیدم گفتم مبارکت باسه مادر خواهر شوهرم وقتی فهمید نمی خواهم همراهشان بروم هاج و واج نگاهم کرد گفتم شما عمه اش هستی باباش هم کا هست من تو خونه کلی کار دارم از اون گذشته نمیشه که بابا تنها بمونه خودم حواسم بهش باشه میخواین برین یه خطبه بخونن برای بچه ها برگردین دیگه با دعای خیر و خنده راهی شان کردم سر راه رفته با دعای خیر و خنده راهی شان کردم سر راه رفته بودند دنبال خواهرم خیلی ساده و بدون بریز و بپاش بچه ها محرم شدند انگاری باری از روی دوشم برداشته شد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار یک قاصدک خبر بیاورد به دلم برات می شد همین روزهاست که از راه برسد سحرها گوش و چشمم به در بود بالاخره امد در را برایش باز کردم و عقب ایستادم با سلام به صورتم خندید چشم هایش ولی سرخ و خسته بود خم شد و دستم را بوسید دست کشیدم روی موهایش نشست روی پله و داشت بند پوتین هایش را باز می کرد که سرش را بالا آورد و دید خنده ام گرفته موهایش خیلی بلند شده بود تا ان موقع این شکلی ندیده بودمش مظلوم نگاهم کرد و گفت برم یک عکس قشنگ بگیرم بعد کوتاهشون می کنم موهای بلند چهره اش را مردانه تر کرده بود ولی هنوز پیدا بود سن و سالی ندارد حتی اگر از جبهه برگشته باشد چند ساعت که خوابید سرحال شد و صدای شوخی و خنده اش پیچید توی خانه سراغ حسن آقا دامادمان را گرفت گفتم خیر باشه مادر جواب داد میخوام براش یه پیراهن بدوزم برای محمد اقا هم که قبلا دوختم از من یادگاری بمونه براشون یک چیزی توی دلم هری ریخت ولی حرف را ادامه ندادم فقط همین طور که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم زنگش می زنم میاد روز بعدش رفته بود عکاسی و وقتی امد خانه همان محمد بود با موهای کوتاه همیشگی یک کاغذ داد دشتم و نگاهش را دزدید گفت تاریخش برای هفته دیگه س زحمتش با شما خودم نیستم تحویل بگیرم تا امدم حرفی بزنم کاغذ کف دستم بود و صدای محمد پیچیده بود توی گوشم که داشت با پدر بزرگش حال و احوال می کرد تای کاغذ را باز کردم و دیدم قبض عکاسی است لابد خودش خیلی دلش می خواست بیند با ان موهای بلند عکسش خوب شده یا نه چه می دانم محمد بی قرار بود و نمی توانست پنهانش کند مثل یک آدم ناشی سعی می کرد عادی باشد ولی نمی توانست فکر کردم وقتش بشود خودش زبان باز می کند من و محمد حرف نگفتنی نداشتیم زیر چشمی حواسم به رفتارش بود و به روی خودم نمی اوردم میام حرف هایش گفت این بار فقط پنج روز می ماند و باید زود برگردد و وقتی پرسیدم وا مادر پس این چه اومدنی بود جواب داد شد دیگه چند روز مرخصی کوتاه دادن منم جلدی اومدم بینمت و برگردم و چشم هایش را ازم دزدید. پنج روز به چشم بر هم زدنی گذشت ولی محمد لب از لب باز نکرد مثل یک یا کریم که گیر افتاده باشد و راه درو پیدا نکند چند باری دل دل کرد و آخرش هم بدون اینکه حرفی بزند مشغول کارهایش همیشگی اش شد دم اذان هر کجا بود خودش را می رساند مسجد با بچه های پایگاه بیرون می رفتند توی خانه به من کمک می کرد گاهی کنار پدر بزرگش می نشست و غذا و داروی را می داد اما آرام نبود این را حتی حاج حبیب هم فهمیده بود روز آخر نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار این ها را حسن آقا برایم تعریف می کرد وارد گلزار که شدیم محمد دیگر حواسش با من نبود ناغافل دو سه قدمی از من پسش افتاد ساکت بودم و نگاه می کردم بينم چه می کند سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت لب هایش می جنبید گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه گاهی لبخند می زد خیلی توی فکر بود نگاهش را انداخت دورتر سمت قبرهای خالی و بعد سرچرخاند سمت من گفت اون طرفا یه جالی خالی هست که مال منه وقتش هم خیلی دور نیست از حرفش جا خوردم با تشر گفتم بچه دم رفتن این حرفا رو نزن این بار هم مثل دفعه های قبل میری و سلامت بر می گردی ایشالا سکوت کرد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن شب بی قراری محمد بیشتر شده بود هی رفت و آمد لب هایش را روی هم فشار داد و سعی کرد حرف بزند ولی نمی توانست از اتاق می رفت توی هال قدم می زد و بی بهانه سر از جلوی در کوچه می آورد بر می گشت خانه و خودش را می رساند آشپزخانه در یخچال را باز می کرد و یک نگاه می انداخت و می بست چند تا ظرف کثیف داخل ظرفشویی بود ایستاد به شستن ظرف ها محمد عادت داشت توی خانه هر کمکی از دستش بر می آمد انجام می داد دیدم نمی شود بچه دارد بال بال می زند خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم مامان اگر حرفی که می خوای بزنی مربوط به جبهه اس من آماده ام انگارش کارش کمی راحت شده باشد نفسش را بیرون داد و گفت بله قوری را گذاشتم زیر شیر سماور و گفتم خب باشه بابات که اوند سه تای حرف می زنیم دستش کشید روی صورتش و گفت این حرفا رو می خوام فقط به شما بگم و رفت همه خواب بودند اخرین چراغ را خاموش کردم و رفتم سمت اتاق محمد که نورش از لای در نیمه باز افتاده بود روی فرش هال و انگار به گل های ریز و قرمز رنگش جان بخشیده بود آهسته صدایش زدم و رفتم داخل نشسته بود سر ساکش و وسیله هایش را چیده بود دورش پرسیدم همه چی برداشتی چیزی لازم نداری بیارم و نشستم و لباس هایش را وارسی کردم سرم پایین بود و بیخودی لباسی را باز می کردم و دوباره تا می زدم مامان میشه این بار ساکم را شما ببندید نگاهش نکردم خودم را مشغول نشان دادم ادامه داد می خوام اونجا هر بار که میرم سر ساکم یاد شما بیفتم انگار که بوی شما بپیچه توی وسیله هایم. باز هم ساکت بودم بسم الله گفتم و زیپ ساک را باز کردم خودش هم کمک کرد تمام که شد برداشت و گذاشتش یک گوشه بعد هم طوری نشست که رو به رویم نباشد نگاهش را می دزدید نمی خواستم اوضاع سخت بشود همان شکلی که نشسته بودم کمی پایم را جا به جا کردم چشم هایم را ریز کردم و زل زدم به صورتش و گفتم خب مامان جان بگو معذب شد یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت ولی خیلی زود زنگ صدایش محکم و جان دار شد همان محمد کم و سن سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تهی کرده بود حالا نشسته بود و برای من وصیت می کرد البته قبلش گفت همه این ها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی می ترسید دیر بشود و وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد شمرده شمرده حرف می زد و سعی می کرد چیزی را از قلم نیندازد رفتن این بارم برگشتنی نداره فقط می خوام برام دعا کنید از خواستم بعد از شهادت جنازه ای ازم باقی نمونه اگر این طور شد که من از شما فقط یک چیز می خوام اونم صبر کردنه یکهو صورتم داغ شد شاید حتی سرخ هم شده بود دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید همان طور نشسته تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم می دونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی ولی این رو هم می دونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش باقی بمونه و بر گرده چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش چند باری تو منطقه رفتم و تو قبر های خالی که بچه ها کنده بودن نماز شب خوندم وقتی میری سجده و صورتت رو خاک مالیده میشه تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور می کنه تازه می فهمه چقدر شرمنده و روسیاهه‌. اگر راضی بودین من به یادگاری از شما با خودم داشته باشم اون کفنی که از مکه برای خودتون آورده بودین رو با من بزارین تو قبر اون شال سبزتان هم بندازین روی صورتم البته اگر سری به بدن داشته باشم سرم سنگین شد درد پیچید پشت گردنم یادم شال افتادم تا گفتند اینجا مقام راس الحسین است اشک هایم چکید روی مقنعه ام هی روضه خواندم برای خودم با اشک چشم و تکان دادن سر و دستم سعی کردم خواسته ام را به مامور بداخلاق سوری حالی کنم فایده نکرد دیدم با التماس کار پیش نمی رود کمی پول گذاشتم کف دست نگهبان انجا تا راضی شد یک تکه از پارچه سبزی را که یک گوشه آویزان بود هول هولکی بکشد روی سنگ و بعد بیندازدش سمتم یکهو انگار همه چیز دود شد خیره شدم به صورت محمد به ابروهای مشکی اش به خط های ریز و سطحی کنار چشمش که وقتی پلک می زد معلوم می شد دست هایش را گذاشته بود روی هم و آرام بی اینکه تغییری در حالت نگاه با تن صدایش بدهد سر چرخاند و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیز کنم ببینم حرف را به کجا می رساند 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیزکنم ببینم حرف را به کجا می رساند سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیر کنم ببینم حرف را به کجا می رساند سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خوانده بود اسم سید الشهدا علیه السلام را که آورد قلبم تیر کشید زیر لب گفتم هر خوبی لایق شهادت نیست ولی اگر تو لایق شدی مبارکت باشه مادر من برات دعا می کنم یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند زیاد به صبر حضرت زینب فکر می کردم و رنج ها و مصیبت های خانم را مرور می کردم و به خودم دلداری می دادم.اگر اینهایی که محمد می گفت هم اتفاق می افتاد من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم یاد روضه های عاشورا هم دلم را تکان می داد و اشکم را در می آورد هم پاهایم را محکوم می کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم فکر کردم حرفش تمام شده ولی نشده یک نفس عمیق کشید و گفت من مسجد المهدی رو خیلی دوست دارم می دانستم خسته و بی رمق هم شده خودش رامی رساند آنجا می گفت نماز خواندن آنجا برایم مزه دیگری دارد اخت شده بود انکار با آن مسجد جلد شده بود خواست پیکرش را ببریم ک توی همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم خدا رحمت کند امام جماعت مسجد آقای سید جعفر حسینی را بچه ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رو و بدرقه مس کرد جبهه و هراز چند وقتی که یک بار پیکر یکی شان بر می گشت برایش نماز می خواند با اشک چشم می گفت الهی که خودم از این ها جا نمانم. صدای محمد کم جان شد گفت حرف هایش فقط همین ها که گفته نبوده بقیه اش رو هم می شنوم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هشتم ...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می خوام خودتون من رو توی قبر بگذارید همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیاین شما این طور نباش می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو بر می گردونی گریه رو بذار برای خلوت و تنهایی سرما دوید درون تنم لرزید سینه ام سنگین شد مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید او سینه ام اما قورتش دادم محمد زخمی می شد و بر می گشت راضی بودم اسیر می شد و قرار بود سال ها چشم انتظارش بمانم راضی بودم شهید هم می شد راضی بودم بعد از نماز صبح یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهم تا وقتی خانم ها می آیند اول بروند سراغ آنها محمد هم داشت کم کم آماده رفتن می شد دیدم هی می رود و از دور پدر بزرگش را تماشا می کند پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش می آمد بی خداحافظی برود نه دلش می آمد برای وداع بیدارش کند کمی که گذشت پیرمرد چشم های بی رمق را باز کرد و وقتی دید نوه اش بالا سرش نشسته دستش را آرام و کم جان تکان داد محمد هم معطل نکرد و دست های چروکیده پیرمرد را جا داد میان انگشت های بلندش سرش را پایین آورد و دست پدر بزرگش را بوسید بابا جان اجاره میدی من برم مرخصیم تموم شده دیگه پیرمرد چانه اش لرزید و چشم های ضعیفش خیس شد با صدای بی جانی گفت بابا جون به حال من نگاه نکن اگر وظیفه ت رفتنه برو خوشا به حال شما جوون ها که بدنتون قوت داره واسه دین خدا کم نذارید خدا به همراهت محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدر بزرگش را بوسید خانه شلوغ شده بود هر کسی گوشه کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات می پیچید توی خانه دیدم محمد جلوی در اتاق ایستاده و منتظر است تا با من خداحافظی کند محمد چند باری جبهه رفته و انده بود خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم همین ها باعث می شد هر بار دم رفتنش خیلی معمولی با هم خداحافظی کنیم دیدم این پا و آن پا می کند گفت مامان میشه این دفعه تا جلوی در کوچه باهام بیایید و مند بدرقه کنید قرآن و یک کاسه کوچک اب توی دستم بود کنج دیوار راهرو زبانم سنگین شد گفتم پس یک لحظه صبر کن مادر رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم فصلی نبود که باغچه و گلدان های پر از گل باشند چشمم خورد به شاخه یکی از گلدان های شمعدانی چند تا گل کوچک سفید داشت از سوز سرما مچاله شده بود تا از شاخه جدایش کردم انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین نتوانستم سرپا بایس دستم را گرفتم به نرده اهنی و نشستم لبه پله هوا سرد بود ولی یک چیزی درون من شعله می کشید.گر گرفته بودم نفس گرفتم و با خودم گفتم خانم سادات یادت نره داری با خدا معامله می کنی ها دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد گل را که انداختم داخل کاسه روی آب چرخی زد و ایستاد مثل دلم خودم که بی قرار شده ولی حالا مطمن ایستاده بود جلوی در کوچه کنار محمد از زیر قرآن رد شد و چند قدم که بر داشت برگشت و با خنده گفت مامان محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره جواب دادم بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد مامان هر چی می خواهی نگاهم کن دیگه فرصتی پیش نمیاد پاین را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه گفتم برو مادر بخشیدمت به سید الشهدا دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیجید توی گوشم گردن کشیدم دیدم ایستاده سر کوچه ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار با شوخی پرسیدم نمی خوای بری گفت دیدار به قیامت مامان ان شاءالله سر پل صراط . دوباره تکرار کردم بخشیدمت به شش ماهه اباعبدالله با دل قرص برو مادر همان شد رفتن هیچ مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 احساس می کردم یک چیزی را از من گرفته اند سینه ام سنگین بود و نفس هایم کوتاه انگار پنج انگشت یک دست نشسته باشد روی گلویم پای سجاده بودم نمی توانستم بلند شوم همان سه رکعت مغرب را هم به زحمت سلام داده بودم از ظهر احوالم خوش نبود هر چه خواستم سرم را به کاری گرم کنم فایده نداشت تند تند به ساعت روی دیوار نگاه می کردم ان قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم تا بالاخره غروب شد و با الله اکبر اذان مسجد مشغول وضو شدم یک مشت آب ریختم توی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند حاج حبیب رفته بود مسجد نمازش را خوانده بود و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا ان همه بی قراری ام کمتر شود حاجی هم کاسه صبرش لبریز شد و پرسید اشرف سادات چرا همچی می کنی چیزی شده و من بی خبرم .مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد از خدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم گفتم حاجی دلم گواهی بد میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بوده دیگه از این به بعد نیست چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دو تا رد می کردند و صدایش را می شنیدم خانم سادات چیزی که واسه خدا دادی دیگه چشمت پی اش نباشد چشمم پی محمد نبود اگر پسر دیگری داشتم او را هم راهی می کردم حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی بمان خانه پیش بچه ها خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی اما مادر بودم و محمد را از ریشه جانم کنده شده باشد رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هر چه این پهلو به ان پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم خواب به چشمم نیامد بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم به حضرت زینب توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمن خانم تا مرا شرمنده نکند مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود روسیاه شوم فکر می کردم از دریای صبر بی بی قدر یک ذره هم به من برسد برایم بس است خدا صدایم را شنید بعد از روضه یک نفره و توسلم آرام گرفتم تمام اضطراب و دل نگرانی هایم را همان جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم دو سه روز از مراسم چهلم پدر شوهرم می گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود مهمان هایی از تهران آمده بودند برگشتند و من ماندم میام دنیایی از کار یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد یک طرف هم ریخت و پاش های مهمانداری خواهر شوهرم گفت اشرف سادات دست تنها که نمی تونی این همه کار انجام بدی و ماند برای کمک دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم خانم های پایگاه هم مشغول بودند نزدیک ظهر بود آفتاب بی رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق چند تا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می رفتم سمت دری که به حیاط باز می شد از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد من توی حال و هوای خودم بودم حواسم پی صداهایی که می شنیدم نبود اما گوینده رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد همان جا جلوی در شیشه ای حیاط که آفتاب ازش رد شده بود و می شد چرخ زدن گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید خشکم زد محمد امد جلوی چشمم شب اخری که با هم حرف زده بودیم دم رفتنش که چند بار گفته بود خوب نگاهش کنم یقین داشتم خواسته اش از خدا گرفته برگشتم و به خواهر شوهرم گفتم فکر کنم دوباره مهمون دار بشیم نمی خواد خیلی جمع و جور کنیم همه این وسیله ها دوباره لازممون میشه ساعت را نگاه کردم تا اذان چیزی نمانده بود همه چیز را رها کردم لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد تا شب سر هم گرم کارهایم بود باید تدارک یک مراسم دیگر را می دیدیم صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم قرار بود با شوهر خواهرم و دو تا از اشناها یک کامیون مواد غذایی و کمی وسیله ای که جفت و جور کرده بودیم برای کمک به مردم سیل زده ببرند داراب بعد از آن هم راهی منطقه بودند حاجی که رفت من هم پشت بندش شال و کلاه کروم و وقتی بچه ها پرسیدند کجا جواب دادم عملیات شده و بیمارستان ها پر از زخمیه الان حتما به خون احتیاج دارن. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از خانه امدم بیرون خودم را رساندم به پایگاه انتقال خون نزدیک حرم ان موقع سالی سه بار خون می دادم فکر می کردم بچه های ما حتی از جانشان دریغ نمی کنند و خوشی و راحتی برایشان معنا ندارد حالا انصاف نیست بعد از عملیات وقتی دسته دسته زخمی و مجروح می شوند با ان همه درد و زجری که تحمل می کنند تازه توی بیمارستان معطل یک کسیه خون بمانند وقتی بر گشتم خانه صدای دامادم محمد اقا می آمد آمدنش ان وقت صبح غیر عادی بود چادرم را از سرم در آوردم و انداختم روی دستم و وارد اتاق شدم این قدر دستپاچه بود که وقتی گفت پدرش مریض احوال است و ماشین حاج آقا را لازم وارم و آمده دنبال سویچ باور نکردم سعی می کرد نگاهم نکند با عجله خداحافظی کرد و رفت من هم چیزی به رویش نیاوردم و سوالی نپرسیدم پشت سرش رو کردم به خواهر شوهرم و گفتم رفت دنبال محمد چشم هایش را ریز کرد و پرسید محمد و خیلی ساده حرف مرا را رد کرد به من هم گفت بی خودی فکر و خیال نکنم و بد به دلم راه ندهم ان ها نمی دانستند ولی خدا می دانست که من خودم را برای همچو روزی آماده کرده بودم خیلی وقت بود که چشمم به درد بود و گوشم پی خبر. ظهر نشده بود که داماد خواهرم امد یادم نیست به چه بهانه ای یک استکان چای خورده و نخورده خداحافظی کرد و رفت داشتم مطمن می شدم که خبری شده یواشکی خواهر شوهرم را کشیدم کنار و گفتم حواست به مادر باشه بهش هم چیزی نگو پیرزن هنوز دلش از داغ شوهرش قرار نگرفته من خودم می رم محمدو پیدا می کنم می دونم اوردنش همین جا تو قمه حالا یا تو بیمارستانه یا ... و حرفم را همراه بزاق دهانم خورد. صورت نگران بچه ها را دیدم و تصمیم گرفتم به جای حرف یا انتظار اینکه کسی برایم خبری از محمد بیاورد خودم بلند شدم و دنبالش بگردم می رم لیست بچه هایی که برشون گردوندن رو می بینم خودش پیدایش می کنم بخوایم منتظر اینا بشیم حالا حالاها جرئت نمی گنن چیزی به ما بگن همین طور که این ها را می گفتم جوراب هایم را بالا کشیدم مقنعه زدم و چادر انداختم روی سرم بنده خدا ها حتی فرصت نکردند جلویم را بگیرند تا به خودشان بیایند من در خانه را کشیدم سمت خودم و باز شد همان جا با یکی از همسایه های صمیمی مان و دو تا از خانم های فامیل که به هم نزدیک بودیم روبه رو شدم دیگر مطمن شده بودم که این بندگان خدا بی دلیل اینجا نیستند فقط دلم می خواست بدانم محمد کجاست و خودم را برسانم انجا ابرو در هم کشیدم و گفتم اگه بهم بگید یه جا می رم و پیدایش می کنم نگید چند تا رو می گردم تا پیدایش کنم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع بشوند از همه بیشتر فکر دخترها بودم به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم از طرفی نمی شد بگویم هیچ کسی گریه نکند پش در را باز کردم و رفتیم داخل خانه دخترها باور نمی کردند توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آرام امدم یک گوشه کیفم را که برداشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه اگر می خوای بیای باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی قول داد رعایت کنه نه فقط او بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تابوت نبود چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند بین جمعیت گشتم دنبال آشنا می دانستم حداقل دامادم محمد اقا باید اینجا باشد کمی که چشم چرخاندم این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین راهم را کج کردم طرفش و تا امدم صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم گریه کنم بدوم آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد یک ان فکر کردم من با سرعت آمده بودم و اینها را پیدا کنم دست دست کنم و بقیه سر برسند معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم شستم خبر دار این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چه طوری حاجی را مطلع کنند من را که دیدند جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند مسولیت رساندن خبر چیز کمی نیست دستپاچه تا آمدند که بپرسند که من آنجا چه می کنم نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم درست نگاهش کنم خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های زیر سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم خوش به حالت مادر حال تو که گریه کردن ندارد. صدای صلوات و گریه و همهمه اطرافم پیچید توی سرم خیلی سریع روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا به دامادم گفتم تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبر دار میشن بیان خونه بهتره. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بچه ها هم رسیده بودند تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد اقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره بر گشتیم خانه خبر کردن حاجی کمی طول کشید تعاونی و شماره بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند حاج حبیب را بر گردانند گویا ان هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و جای رفتن به داراب بیاید تهران البته حاج حبیب که تنها نبود تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانش شهادت محمد را خبر داده بودند ولی حاجی چیزی نمی دانست من بیشتر از همه نگران او بود کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهادی را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سو استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ولی حاجی نیامد نه ان شب و نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم یک دلم مانده بود پیش محمد یک دلم پیش حاج حبیب کور کور مال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سر و صدا بیارمشان پایین حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قرآن تا بعدا لازم نباشد دنبالش بگردم رفتم توی حیاط سوز هوای ان موقع سال ان هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم. هوا ان قدر گرفته و ابر بود هر چه توی آسمان گشتم نتوانستم ماه را پیدا کنم یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود همسایه ها جمع می شوند بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در باید جلوی مهمان های محمد در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد پس خیلی فرصت نداشتم اگر نمی رفتم یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مجبور شده بود محمد را بگذارم و بیام خانه همین بود ولی نمی توانستم برگردم همه حواسشان پس من بود دلم می خواست بدانم بچه ام کجاش عیب کرده و چطور شهید شده ان موقع حتی اگر هنوز اذان صبح را نگفته بودند تنها وقتی بود که می خواستم خودم را پیش محمد برسانم و کسی مزاحم خلوت مادر و پسری نشود امدم داخل و یک نگاه کردم دیدم همه خواب بودند بی سرو صدا لباس پوشیدم کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به در راهرو حتی کفش هایم را نپوشیدم خیلی آهسته زبانه قفل در را کشیدم در را باز کردم و با همان جوراب امدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم باد سرد خورد توی صورتم با چادر جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با خالی که کم از دویدن نداشت خودم را از کوچه رساندم به خیابان باران شب قبل شهر را شسته بود تک و توک ماشین عبوری می گذشت از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر را پیچیده بودم دورم یک نگاه به سر و ته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن نمی دانم چند تا شد یک ماشین ترمز زد جلوی پایم وقتی گفتم بهشت معصومه راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کاری خیری بود هر چه که بود گفت بفرمایید چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم می لرزیدم . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 از شیشه کنار دستم به درخت های ردیف خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان چوب خشک شده بودند از فکر و خیال فرار می کردم چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم قم مگر اول و آخرش چقدر بود از هر طرفی که می رفتیم می رسیدیم به حرم خیلی زود نور گنبد میان سیاهی شب پیدا شد از پشت حلقه اشک چشم هایم و شیشه بخار کرده ماشین دست گذاشتم روی سینه نفس عمیقی کشیدم و لب هایم تکان خوردند السلام علیک یا فاطمه معصومه به بی بی گفتم بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید خدا رو شکر که محمد را پذیرفته بود دلم می سوخت ولی بی تاب و نگران نبودم غصه نمی خوردم شکر گفتم فقط به زبان نبود ان وقتی هم که به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند اعتقادم بود حالا محمد لایق شده بود و من سربلند. از ماشین که پیاده شدم باد پیچید زیر چادرم و با دست محکم تر گرفتمش سوز دوباره افتاد به تنم و لرزیدم راهم را گرفتم سمت سردخانه بر عکس دفعه قبلی که آمده بودم اینجا و صدای هیاهو و صلوات گریه و فریاد یا حسین لحظه ای نمی افتاد همه جا سکوت بود فقط صدای باد و قدم بر داشتن من که گاهی تند می شد و گاهی کند سر و صورتم را بیشتر پوشاندم بهشت معصومه وسط بیابان بود و سرمایش بیشتر. وقتی دستم را کوبیدم به در فلزی نمی فهمیدم دست من سردتر است یا ان تکه اهنی طوسی رنگ که چراغی کوچک بالایش روشن است دعا دعا می کردم هر کسی داخل است زودتر از خواب بیدار شود که صدای خواب آلود و ریز یک جوان بلند شد دریچه کوچک فلزی روی در را باز کرد مرا پشت در دید خواب از سرش پرید چشمان خواب الودش را مالید و زیر لب سلامم را جواب داد در جواب نگاه پر از متعجبش گفتم اومدم بچه م رو ببینم و برم خیلی هم طولش نمی دم میشه در رو باز کنی دعات می کنم یک جوری نگاه کرد که بنده خدا توی این سرما خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در خب معلوم است که نمی شود منتها ادب کرد با احترام گفت ببخشید ولی نمیشه نمی تونید بیایید داخل سماجت کردم دوباره خواسته ام را گفتم نگو نمیشه اجاره بده من بیام داخل اگه داد و قال و گریه کردم بیرونم کن فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن بچه رو ببینم همين دریچه کوچک را بست و در آهنی روی پاشنه چرخید صدای زمخت لولاهای خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن سکوت اطرافمان را شکست خیلی وقت نداشتم از صدای دور الله اکبر اذان بلند شد یک صدای ضعیف و خفه گفتم میشه اول نماز بخونم فقط یه مهر بهم بدی بسه یک موکت کوچک خاکی انداخت رو به قبله گفت بفرمایید سلام نماز را که دادم و تسبیحات حضرت زهرا گفتم سریع بلند شدم جوان نبود صدا بلند کردم پیدایش شد سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند گرفتم آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم ته یک راهروی نیمه باریک در اتاق را باز کرد و خودش کنار ایستاد سرمایی که از اتاق هجوم اورد طرفم با سرمای بیرون فرقی نمی کرد تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد تمام وجود آدم را فرا می گرفت زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق شدم نمی دانم میان چند تا گشتم اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم عکس محمد و نگاه آشنایش صدایم زد چادرم کشیده می شد روی زمین آرام رفتم سمتش به سرباز رو کردم و گفتم میشه ببریمش بیرون من چند دقیقه باهاش حرف دارم اینجا خیلی سرده چادرم را بستم دور کمرم یکطرف تابوت را من گرفتم طرف دیگر دست های سرباز جوان بلند کرد تابوت را گذاشتیم توی راهرو و جوان کلید برق را زد نشسته بودم کنار تابوت پسرم زانوهایم می خورد به دیواره تابوت پرچم رویش را کنار زدم تخته نازک در تابوت را برداشتم اول سر تا پایش را نگاه انداختم و دقیق شدم بدن محمد توی چند لایه پلاستیک پیچیده شده بود دست بردم و با احتیاط لایه به لایه پلاستیک را کنار زدم تا صورتش و بدنش بیرون بیاید هنوز لباس خاکی اش تنش بود حتی پوتین هایش را در نیاورده بودند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خوب براندازش کردم ظاهر بدنش تا آنجایی که من می دیدم طوري نشده بود صورتش زخم های ریزی داشت و رد خون روی گونه هایش روی لباسش حتی روی پوتین هایش فراوان بود دستش کشیدم روی محاسن تنکش خون شره کرده و اثرش باقی بود از فکرم گذشت کاش یک شیشه گلاب می آوردم صورتش را می شستم ان رد خون های کم رنگ و پر رنگ را چشم هایش کبود و لب هایش خشک و ترک خورده بود و آن همه زخم و خشکی و خراش نتوانسته بود آفتاب سوختگی صورت پسرکم را پنهان کند یکی دوباری که دست کشیدم به صورتش و از کنار پیشانی تا زیر چانه اش را نوازش کردم دیدم دلم آرام نمی شود خم شدم و صورتش را بوسیدم همین طور زیر لب صدایش می زدم و قلبم آگاه بود که محمد حرف هایم را می شنود به حال پسرم غبطه می خوردم ک فکر می کردم این بچه ها چطور این قدر از ما جلو زدند یک بار که مدام افسوس خورده بودم برای زن بودنم که نمی توانم تفنگ دست بگیرم و رو در روی دشمن بجنگم محمد به زبان آمد من اولین بار نبود که به محمد می گفتم مادر خوش به حالت که میری جبهه من اینجا سر خودم رو با خیاطی و سبزی پاک کردن و این طور کارها گرم کردم الکی دارم دل خودمو خوش می کنم این کارا کجا جنگیدن شما با دشمن تو منطقه و پشت خاکریزا کجا محمد ولی برای اولین بار حرف مرا رد کرد و جواب داد مامان جان ببخشیدا ولی من این حرف شما رو قبول ندارم چرا همیشه می گین خوش به حال شماها که مردهستین و می تونین برین جبهه خدا به اندازه وظیفه هر کسی بهش تکلیف کرده ازش سوال می کنه شما که خانمی اگه وظیفه ات به اندازه دوختن یه درز از لباس رزمنده ها باشه و ندوزی مسولی من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم وقتی هر کسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره یه قسمتی از کار جنگ لنگ می مونه کار که برای خدا باشه دیگه آشپزخونه و خط مقدم ندارد قیچی قند شکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخانه هم با اسلحه فرقی نمی کنه حالا دوباره احساس خسارت و عقب ماندن می کردم وقتی این حرف های محمد یادم اماد نفش عمیقی کشیدم و گفتم محمد جان مادر دیدی آخرش تو جلد زدی و رفتی دستم را بردم پشت سرش که دستم خیس شد فکری شدم باید برش می گرداندم و پشت سرش را هم می دیدم جوان که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود و تماشا می کرد یکهو به زبان آمد و گفت خانم چی کار می کنی دست بهش نزن اتفاقا اومدم بهش دست بزنم یا علی گفتم و با احتیاط بدن محمد را به پهلو برگرداندم اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی یقین داری که نمی توانی تحملشان کنی ولی سر بزنگاه خدا یک طوری به بنده اش قدرت و آرامش می دهد که حسابش از دست من و شما خارج است محمد وقتی دستش زخم می شد من همیشه دلداری اش می دادم و سعی می کردم شجاع بار بیاورمش ولی خدا از دل خودم خبر داشت کدام مادری حاضر می شود خار به پای بچه اش برود مادر کی می تواند بنشیند و زخم های بچه شانزده ساله از جنگ برگشته اش را بشمارد از خدا خواستم هم دلم آرام را کند هم به دست و پایم قدرت بدهد محمد را به پهلوی راست خوابانده بودم و داشتم به سرش نگاه می کردم چیزی از پشت سرش نمانده بود ظاهر صورتش از رو به رو تقریبا سالم بود اما از پشت گوش به بعد نه آرام دست بردم و باندها و پارچه هایی را که فرو کرده بودند در حفره خالی سرش در آوردم دور گردن محمد و دست من پر شد از تکه پارچه هایی که قبلا سفید بودند و حالا به قرمزی می زدند یک تکه از زبان و دندان هایش لا به لای باندها بود و آمد توی دستم دلم ضعف رفت با احتیاط باندها را گذاشتم سر جای اولشان به محمد نگاه کردم و گفتم مادر خوش به حالت که رفتی اخرم حرف تو شد بالاخره یه تیکه از بدنت رو جا گذاشتی و اومدی ان شاءالله روز قیامت با بدن مادرم زهرای مرضیه پیدا بشه. کارم تمام شده بود می خواس محمدم را با زخم های تنش ببینم که دیده بودم همان جا کنار تابوت کمی برای خودم جا باز کردم و پیشانی ام را گذاشتن روی کاشی های سرد زمین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خدا محمد را از ما پذیرفته بود و این شکر را داشت یک لحظه یادخانه و بچه ها افتادم حتما برای نماز که بلند می شدند نبودن من نگرانشان می کرد خودم را جمع و جور کردم و چادرم را روی سرم محکم کردم به جوان گفتم خیلی به من محبت کردی موقع تشییع و دفن اینجا این قدر شلوغ می شد و عجله می کردن نمی ذاشتن با خیال راحت یه دل سیر پسرمو ببینم خداحافظ از خجالت سرخ شد پرسید همین گفتم بله دیگه فعلا بچه ام اینجاست هر روز میام بهش سر می زنم و بر می گردم خونه با دستش اشاره کرد به سمتی و گفت خون دست هاتون رو بشورین با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم دست چپم را هم مشت کردم انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم نه بیرون به خلوتی دم سحر نبود تاریک و روشن صبح رسیده بود و گاهی ماشینی رد می شد یا تک و توک آدم هایی تند قدم برمی داشتند تا خودشان را ار سرما نجات دهد باید برای برگشت ماشین پیدا می کردم کاری از دستم بر نمی امد توسل کردم و دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات گوشه خیابان بهشت معصومه سلام الله علیها را گرفتم و به سمت در خروجی می آمدم چشمم دنبال ماشین می گشت ولی خبری نبود لباسم کم بود سرما کمرم را خشک کرده بود یک ماشین از کنارم رد شد و تا دستم را بالا ببرم از من گذشت بنده خدا دلش نیامد متن را وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود ادرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یکبار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند ای و جارو می کردند گلدان می چیدند کوچه و محله را آماده و بلند گو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان ار خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت ان ها می رسد.من را که ان موقع صبح انجا دیدند تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه فقط یک سلام دادند و با سرهای پایین ایستادند کنار دیوار یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم حاج آقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفقیمون بوده تشکر کردم و خیالش را راحت که اگر لازم باشد خبرشان می کنم و قدم برداشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارو هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری کلافه شده بود پرسید اشرف سادات کجا بودی گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را بالا اوردم و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم زد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش. زیر لب گفت بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه . محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند. یک رور و نیم دیگر بعد از رفتن حاج حبیب توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند یک روز نیم هم طول کشیده بود تا برگردند سه روز چشم انتظار امدن حاجی بودم و برای دیدن محمد می رفتم سردخانه بچه آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید روز سوم هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم امد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب امد چادرم را از روی میله کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه صدای گریه و شیون دخترها و خواهرهای خودم و حاجی پشت سرم بود خودم را رساندم به در کوچه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چیدند روی صورتش روی پیراهنش حاج حبیب گریه می کرد مردم گریه می کردند خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم هاج و واج داشتم حلقه مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی توانست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد بس که نفسش از میانه گریه بالا نمی امد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای ان یکی تعریف می کرد که شنیدم ماشین هنوز کامل نایستاده بود حاجی حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد بلندش کرده بودند ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودنش کنار دیوار سیمانی دیدم همان جا بایستم حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش من را دید و چنان صدای گریه اش بلند شد که به جانش ترسیدم نشستم رو به رویش کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم حاجی منو نگاه کن گریه می کرد حاجی دستاتو بذار تو دستای من گریه میکرد حاجی یک نگاه به صورت من بنداز گریه می کرد زار می زد انگار صورتش را شسته باشند خیس بود چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد اشک همین طور از گوشه چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های ان دست ها جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود گفتم حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟ یادته بهم گفتی خاتم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه گریه اش شدید تر شد پا شو بریم تو خونه من نمیگم گریه نکن ولی چیزی که برای خدا دادی دیگه دنبالش نگردد پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای یا علی بگو بلند شو توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد بعد چند لحظه دوباره راه افتاد من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت همان وقتی که دست هایش را فشار دادم دلدار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را بر گرداند آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید. نه اینکه فقط نخوابد دوره خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد. حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام گفت محمد بابا و اشک را از صورتش پاک کرد اخر سر هم به بهانه نماز راضی شد ابی به صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیم بیمارستان صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همراه چند تا از خانم ها زودتر رفتن بودیم داخل مسجد یک لحظه پرده میان مسجد را بالا زدم و نگاه انداختم به قسمت مردانه پیکر محمد داخل تابوت ان جلو رو به روی محراب بود از آن طرف هم حاج حبیب به همراه عده ای داشت داخل مسجد می شد یک ان با خودم فکر کردم حاجی از وقت آمده محمد را ندیده اگر بخواهد پرچم روی تابوت را کنل بزند و برای دیدن یا بوسیدن این بچه دست ببرد زیر سرش و اوضاع پیکرش را ببیند حتما طاقتش طاق می شود و زبانم لال همان جا سکته می کند زیر لب گفتم خدایا خودت کمک کن پرده را زدم بالا و خودم را رساندم نزدیک تابوت دوستانش اطراف تابوت نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند تقریبا همزمان با حاجی رسیدم کنار محمد مسجد هنوز خلوت بود رفتم جلو و یک گوشه از صورت محمد را باز کردم . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت نهم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دستم را گذاشتم روی پیشانی اش به حاجی نشانش دادم و گفتم ببین چقدر آروم خوابیده حاجی ما رو سربلند کرد حاجی خم شد و از همان یک تکه صورت پسرش که پیدا بود بوسه ای برداشت و دوباره صدای گریه اش پیچید توی مسجد چانه اش چسبیده بود به سینه اش اشک هایش بدون اینکه بریزند صورتش مستقیم می افتادند روی پیراهنش روی پرچمی که تابوت محمد را پوشانده بود برای محمد دعا کرد مهمان جوان ابا عبدالله باشی بابا جان دور و بری ها کمکش کردند و امد یک گوشه به دوستان محمد سپردم نگذارند حاجی پیکر محمد را ببیند و از احوالش مطلع شود خیالم را راحت کردند و بر گشتم قسمت خانم ها به پیکر محمد نماز خواندیم و تشییع کردیم سمت حرم محمد دو بار برای خداحافظی حرم رفت و اطراف ضریح طوافش دادند مدام زیر لب می گفتم خدایا راضی ام به رضایت خدایا شکرت بچه ام عاقبت به خیر شد محمد خوش به احوالت مادر جان. از حرم باید محمد را می بردیم گلزار شهدای های بن جعفر باد سرد می خورد به صورتم دلم می خواست این راه طولانی را تا آخرش بروم کفن و شال سفارشی محمد را گذاشته بودم داخل یک ساک دستی سبک و انداخته بودمش روی مج دستم وقتی گفتم خودم می خواهم محمد را داخل قبر بگذارم یکی دو نفر با سکوت فقط نگاهم کردند انگار آدم جن زده دیده باشند دو سه نفر مخالفت کردند شاید حاجی هم خوش نداشت اما تا شنیدند خواسته محمد بوده تسلیم شدند. گلزار محشر کبری بود تکه زمینی که تا هفته قبل خالی بود ظرف چند روز پر می شد همین طور جوان هایی را که هیچ نسبتی با هم نداشتند اما همه شان انگار شکل هم بودند کنار هم توی قبرهای تنگ و تاریک می خواباندند و کمی ان طرف تو دوباره قبر می کندند برای جوان ها ی توی راه. خاک قبرهای تازه پخش شده بود زمین گلی بود هدا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری کسی نشانه ای گذاشته بود یکی میله پرچم یکی گلدان پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند بچه های مسجد نوحه می خواندند بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم همان عکسی که در آن موهای محمد محمد بلند ار از همیشه تو هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم داخل بینی ام می سوخت صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند حاج حبیب را که دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش مادر و مادر شوهرم نشسته بودم روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند سه روز بود گریه شان بند نمی امد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل نهم ...( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دخترها دست هایشان را گذاشته بودند جلوی دهانشان و تا می توانستند آهسته و بی صدا اشک می ریختند از وقتی گفته بودم برادرتان همیشه نگران بود صدای گریه و بی تابی شما را نامحرم بشنود حواس جمع گریه می کردند فاطمه افتاده بود یک گوشه روی زمین و چند نفر دورش را گرفته بودند و اصرار می کردند کمی آب بخورد رفتم طرفش سرش را که بلند کرد و خونسردی مرا دید آرام شد بی سر و صدا از میان خانم ها را باز کردم و رفتم سمت مردها آدم هر چه قدر هم برای موقعیت ویژه ای خودش را آماده می کند وقتش که می رسد چشم هایش را می بندد و فکر می کند همه چیز فقط یک خیال است خواب می بیند و هنوز فرصت دارد زمین زیر پایم نرم شده بود ولی هیچ به فکرم نمی رسید که این انرژی فوق العاده‌ از کجا سر ریز شده به دلم گمان می بردم که لابد دلیلی دارد و من نمی دانم حس کروم همه‌ دنیا چشم در آورده اند و مرا تماشا می کنند و از همه دنیا مهم تر محمد بود ان شب آخر خیلی سفارش کرده محکم باشم نه اینکه به ظاهر محمد دلش می خواست من با رضایت خاطر از بالای سرش بلند شوم دلم می خواست جز مادری کارهای دیگری هم ازم بر بيايد دامادم حسن آقا خودش را به زحمت از بین جمعیت رساند نزدیکم گفتم می خوام بروم بالای قبر صدایش گرفته بود بغض نمی گذاشت خوب حرف بزند گفت محمد خودش می دونست جاش اینجاست نشونم داده بود سرم را تکان دادم و نگفتم محمد خیلی چیزهای دیگر را هم می دانست پدر و برادرم دورم را گرفتند از نگاه و صدای مطمئنم خیالشان کمی راحت شد که حالم خوب است نگاه کردم به اشک های پدرم که خیلی راحت از چشمش سر می خوردند و صورتش که سرخ شده بود صدای مردانه از پشت سر ما بلند شد تا مردم راه بدهند و من رد شوم از تپه های کوچک خاک که ریخته بودند چند گوشه عبور کردم و رسیدم بالای قبر خالی محمدم هوشیارم مطمن و حواس جمع پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است چشم هایم دو دو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم قبول نکردم گفته بودم امروز روز عزت و سربلندی ماست حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایین را نگاه می کنم با چشم انداره می زنم بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله که لاغر بود با قد و قواره ای متوسط شاید مناسب باشد زمین خیس و خاک کمی سفت است چادرم خاکی و گلی شده از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم مقنعه چانه دارم را روی سرم تکان می دهم و وکمی جلو می کشم کفش هایم را در می آورم خم می شوم و با بسم الله دستم را تکیه می دهم به گوشه قبر اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر بعد هم پای چپم را می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم لرزم می گیرد با کف دست خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند بر می دارم و می گذارم بالای قبر ان قدر بالا تا پایین مساحت آن مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است خاطر جمع که شدم بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم با سر اشاره می کنم تا محمد را بگذارند توی بغلم. آن بالا زیارت عاشورا می خوانند تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم به پهلو می خوابانمش روی خاک سرد و خیس باران خوردپلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می زنم به صورت محمد و می کشم به سر و صورت و سینه ام انگشت هایم را می گذارم زیر سرش بین خاک و صورتش دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت تا صحرای محشر صبر کنم با انگشت صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم روز هفتمی ایت که این چشم ها بسته شده اند گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک مثل گل افتاده روی زمین بدنش سه روز مانده روی زمین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری فصل نهم ...( قسمت آخر ) 🌷🕊بسم رب الشهدا و
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مردم فکر می کنند گردش و مهمانی و بگو و بخند حواس مادری را که فرزندش زودتر از او از دنیا رفت پرت می کند ولی نمی دانند یاد بچه آدم تو دلش است نه جلوی چشمش یا بین یاد گاری هایش یا حتی در اتاق و خانه اش به حاج حبیب هم همین حرف ها را زدم وقتی تصمیم گرفت خانه را عوض کند به هوای اینکه خاطره های محمد آرادم می دهد ولی دخترها و دامادها و فامیل که می آمدند و اصرار می کردند برویم گشت و گذار و هوا خوری نه نمی اوردم نمی خواستم فکر کنند داغ محمد نشسته روی دلم و زندگی ام را تعطیل کرده است اصلا خجالت می کشیدم در انظار مردم گریه کنم وقتی یادم می افتاد حضرت زینب در یک رور چقدر داغ دید و صبر کرد دندان سر جگر می گذاشتم توسل می کردم و آرام می شد میان جمع برای محمدم شیون نمی کردم گریه هایم را هم نگه می داشتم برای خلوت و سحر حتی ان اوایل که توی مراسم ها هر کسی یک گوشه بق می کرد و به آب و غذا بی میل بود اولین نفری که می نشست سر سفره خودم بودم تا بقیه بهانه ای نداشته باشند برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود برای من هر روز این سه سال به اندازه سی سال کش آمده بود نبودن محمد دلم را چنگ می زد اما کاری نکردم انگشت نما شوم داغ جوان شوخی نیست یکی یکی یادم می آمد محمد تا روز شهادتش چند بار خطر و بلا از سرش گذشته بود انگار چند باره از خدا گرفته بودمش اما با قسمت نمی شود جنگید روزی اش چیز دیگری بود و خوشا به حالش که خوش روزی بود بوی محرم می آمد و همه می دانستند برنامه زندگی ما در آن دهه معلوم است روضه رفتنمان برای هیچ کاری تعطیل نمی کردیم این شد که زودتر قرار و مدار گذاشتند و یکی دو روزی برای آی و هوا عوض کردن رفتیم کرمجگان. نشسته بودم توی ایوان خانه باغ که دیدم نوه ام مسعود روی پله ها تلو تلو می خورد اگر نمی جنبیدم با سر به زمین می خورد بچه را روی هوا گرفتم ولی پای خودم لیز خورد و از میان نرده رد شد و گیر کرد تعادلم را از دست دادم و با سر خوردم به سیمان کنار جوی آبی که از بغل باغچه می گذشت بچه ها کمک کردند و پایم را از میان نرده آزاد کردند ولی هم سرگیجه داشتم و عقب سرم اندازه یک گردو باد کرده بود هم نمی توانستم پایم را تکان بدهم دید چشم هایم تار شده بود همه را فقط یک شبح می دیدم و نمی توانستم آدم ها را از هم تشخیص بدهم دکتر درمانگاه بعد از معاینه سطحی سفارش کرد زودتر برگردیم قم برای عکس و آزمایش برویم بیمارستان وقتی رسیدیم قم بهتر شدم دیدم واضح شده بود و سرگیجه نداشتم زیر بار حرف بچه ها نرفتم حوصله بیمارستان و دکتر و معطلی اش را نداشتم ولی اصلا نمی توانستم پایم را تکان بدهم ‌گفتم به جای بیمارستان من را ببرید پیش حاج ممد شکسته بند تا به پایم نگاهی بیندازد ان بنده خدا هم کمی استخوان پایم را بالا و پایین کرد و گفت تمام شد ولی من هنوز درد داشتم نمی توانستم کف پایم را روی زمین بگذارم یک طوری درد می پیچید توی پایم که تا مغز سرم می رفت هر چقدر می خواستم به روی خودم نیاوردم فایده نداشت راضی شدم بروم بیمارستان بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم خودم را می شناختم خلقم تنگ می شد حوصله نمی کردم بنشینم گوشه خانه و دست و پایم بسته باشد همین شد که قبول نکردم دوباره همان باند و پارچه ها را بستم و برگشتم خانه ورم پشت سرم هم این قدر اذیت داشت که شب ها برای این پهلو به پهلو شدن نمی توانستم سرم را روی بالشت بچرخانم از خواب بیدار می شدم می نشستم و خودم را جا به جا می کردم هفت هشت روزی این وضع را تحمل کردم گاهی برای روضه خودم را لنگان لنگان می رساندم خانه در و همسایه می نشستم یک گوشه و حسرت می خوردم با خودم می گفتم اشرف سادات می بینی زمین گیر شدی مگه بی لیاقتی چطوریه دهه محرم ار نصف گذشته و تو نتونستی یه چایی بگردونی تو روضه یک استکان نشستی تو این چند روز. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد دوست داشتم مثل از سال از این روضه به آن روزها بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه حاج آقا حسینی رل گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت چند تا یا حسین بگویم اخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ولی من هر طور شده با خواهش و اصرار کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم از کارهای ساده و معمولی گرفته تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم پوست دستم را که از زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین. محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک خودشان راه بلد مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها. کار هر ساله شان بود چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند تا ان روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم حاج اکبر مسجد چه خبر کاری هست جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده ولی آدم کم داریم ببین می تونی چند تا از خانم ها رو سفارش کنی بیان ماشالا همه میرن روضه هیچکی واسه کار نمی مونه شما بودی بقیه رو راه می انداختی که خودت این طوری گرفتاری شدی. گفتم پام شکسته ولی هنوز زنده ام و نفس دارم میام هر طوری شده خدا رو چه دیدی شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که حتی اگر راه هم نمی رفتم هم درد داشت چه برسد به اینکه بخواهم بایستم یا سخت تر از آن بخواهم قدم بردارم کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم با کمک محمد آقا دامادم سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم به جز من چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند از دیدنم ذوق کردند خودم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر شده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم نیت شان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند کوتاه آمدند و سفره سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جا به جا شوم دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا رو شکر می گفتم توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود درد هم که می پیچید به جانم دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم اما صدایم در نمی امد تا کسی ناراحتم شور هر طور بود تا اخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دست می آمد کمک کردم بعد از نه شب بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد انجا می توانستم نشسته کار کنم سر ظهر لاشه گوسفندی های قربانی شده رسیده به مسجد باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم چند ساعت بود که به وقفه کار می کردیم گاهی چشم هایم به سیاهی می رفت ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم شاید اگر هر وقت دیگری بود حرفشان را گوش می کردم ولی ان روز فرق می کرد همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ابا عبدالله اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک روی پای خودم بیام اینجا دیگ های غذاهای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم اینها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم بلکه حس می کردم باعث زحمت و درد سرم . حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد دلم نمی امد برگردم خانه فکر می کردم مگر هر آدم 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چند سال عمر می کند و چند تا شب عاشورا می بیند. حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه پایم را دراز کنم با این همه تا اخر مراسم هم دوام نیاوردم چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم. پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم پایم را تکان دادم و از درد صدای فریادم بلند شد دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام. چشمم را بر گرداندم به سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان سیاه دوره را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم درد کف پایم پیچید و تا ساث پا بالا امد چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم محرم بود و تمام کوچه و خیابان مشکی پوش و عزادار دوست نداشتم بخوابم خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال انهایی که راحت و بی دردسر این دهه را عزاداری و خدمت کردند چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند نا نداشتم تکان بخورم خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح چشم هایم باز شد دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از روز قبل مانده بود کنار رختخوابم وضو گرفتم نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا مثل اخر شبی که با حسرت گذارنده بود و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم صدای عزا داری می آمد اول دور بود و نامفهوم من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم یقین کردم صدای سعید آل طاهاست. توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت می خواستم با همان عصا هر چه قدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد آرام گرفتم خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و می رفتند سمت محراب سعید هم وسط دسته دم می داد چشم دوخته بودم به سعید و با خودم می گفتم بی خود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینش و قربون صدقه ات می ره خدا حفظت کنه واسه مادرت. یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه اش می کوبید ک سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شو و نوحه بخواند هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت پسرم از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه. شک کردم یقین کردم گیچ شده بودم دستم را گذاشتم روی قلبم ک گفتم سعید که شهید شده اینجا چه می کنه تعادلم داشت بهم می خورد پرده را انداختم عصرهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد. زل زل نگاهش می کردم چشمش که به من افتاد به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم ایستاد رو به رویم دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی دانستم چه کار کنم کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش بر خلاف همیشه که تاب نمی آورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام از خودم جدایش کردم خوب نگاهش کردم باور نمی شد پرسیدم محمد تویی مامان می دونی چند وقته ندیدمت چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهیم جوابش را بدهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و بنا کرد به سلام و احوال پرسی از دلم رد شد که این از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید حال و احوال می کرد نه فقط بعد از شهادتش حتی جبهه هم که بود همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم آزادیان با دستش اشاره کرد حاج خانم اینا چی تو دستتون تا بخواهم جواب بدهم محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد و دل کنم مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره با آدم عزیزی افتاده باشد و دلم غنج برود با لبخند گفت مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت برات سوغاتی اوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم برویم این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا زیارت آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است بوسید و گذاشت روی چشم هایش از داخل ضریح برداشتم دستش را دراز کرد سمت صورتم از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد من عصا به بغل هاج و واج و منقلب محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت غصه نخور مامان جان برو نذرت را ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم سمت راست آسمان بود سمت چپ را نگاه کردم آسمان بود سمیده زده بود از خنکی نسیم اول صبح مور مورم شد بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم نه سعید آل طاها و صدایش و نه خوبش کردن حسن ازادیان و نه محمدی اثر پیدا کردم توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود ترس عجیب دلم را گرفت دلهره ای همراه هیجان قلبم را پر کرد با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن بذار ببینم می تونم بایستم با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی بی کمک بدون عصا گریه کردم و بلند گفتم خدایا شکرت اقا جان از شما هم ممنونم حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم ممنونم شنا به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین امدم . رفتم آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند. حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم گفتم حسین جان ظرف ها را جا به جا کردم گفتم حسین جان صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیده برگشتم جواب سلامش را بدهم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری چرا پا شدی راه افتادی مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی برادر حاج حبیب حاج محمد اقا شب را منزل ما مانده بود من هم چادر سرم بود و حاجی چیزی از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب برادرش وارو آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایش را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم خوبه حاجی یعنی خوب شدم . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و بنا کرد به سلام و احوال پرسی از دلم رد شد که این از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید حال و احوال می کرد نه فقط بعد از شهادتش حتی جبهه هم که بود همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم آزادیان با دستش اشاره کرد حاج خانم اینا چی تو دستتون تا بخواهم جواب بدهم محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد و دل کنم مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره با آدم عزیزی افتاده باشد و دلم غنج برود با لبخند گفت مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت برات سوغاتی اوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم برویم این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا زیارت آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است بوسید و گذاشت روی چشم هایش از داخل ضریح برداشتم دستش را دراز کرد سمت صورتم از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد من عصا به بغل هاج و واج و منقلب محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت غصه نخور مامان جان برو نذرت را ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم سمت راست آسمان بود سمت چپ را نگاه کردم آسمان بود سمیده زده بود از خنکی نسیم اول صبح مور مورم شد بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم نه سعید آل طاها و صدایش و نه خوبش کردن حسن ازادیان و نه محمدی اثر پیدا کردم توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود ترس عجیب دلم را گرفت دلهره ای همراه هیجان قلبم را پر کرد با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن بذار ببینم می تونم بایستم با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی بی کمک بدون عصا گریه کردم و بلند گفتم خدایا شکرت اقا جان از شما هم ممنونم حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم ممنونم شنا به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین امدم . رفتم آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند. حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم گفتم حسین جان ظرف ها را جا به جا کردم گفتم حسین جان صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیده برگشتم جواب سلامش را بدهم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری چرا پا شدی راه افتادی مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی برادر حاج حبیب حاج محمد اقا شب را منزل ما مانده بود من هم چادر سرم بود و حاجی چیزی از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب برادرش وارو آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایش را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم خوبه حاجی یعنی خوب شدم . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حاج حبیب کوتاه نیامد برادرش هم ناراحت شد گفت من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی اصلا روز عاشورایی چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد نشستم روی صندلی گوشه آشپزخانه حالا بوی عطر مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن جوابم رو دادن حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه سبزی که عطرش تمان خانه گرفته بود سه تایی گریه می کردیم نقل ان روز اول توی مسجد صدا کرد همه چشم بودند هاج و واج نگاه می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزادارای می کردم گاهی گریه می کردم گاهی سینه می زدم غذا پخش می کردم دوست و آشنا طاقت نیاوردند دورم را گرفتند اولش احوال پرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستند نه به حرف حتی از فکرم نگذشت فقط می گفتم محمد وساطت کرده و اقا ما را به جواب نگذاشته اند به حاج آقای حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود همین ها را گفتم اخر شل هم رفتم زیر زمین و دیگ ها را شستم سوم امام که گذشت خیلی ها خبر شده بودند همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرک است بکش روی سر مریض ما ان ها هر چه می گفتند من فقط می گفتند حسین می گفتند من کاره ای نیستم از اباعبدالله بخواهید لطف و کرمش زیاد است خیلی آقاست می خواستند دعایش کنم مریض های بد حال بچه های کوچک تازه عروس پیرمرد و پیر زن جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چشم من ابرویی ندارم ولی دعا می کنم شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت ایت الله گلپایگانی هستند پسر اقا بودند طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم وارد خانه اقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند اقا روضه دارند کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده اتاق بود که صدای یا الله گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان افتاد به آقای گلپایگانی افتاد روی پا ایستادیم با مهربانی زیاد سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند پیرمردی نورانی و خوش رو بود آرام و با اطمینان حرف می زد احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب حاجی شال را با احترام بوسید و بلند شدند و گرفتند مقابل آقا بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدالله علیه السلام خواسته بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند. این ها را به اقا هم گفتم گفتم ما هیچیم و هیچ کاره هر چه بوده کار خود اهل بیت است من این لیاقت امانتی را ندارم خواستم بماند پیش ایشان نپذیرفتند گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید هم اهل بیت و هم خلق خدا شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا ابرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد اقا زاده شان یک بسته کوچک با احترام خدمت ایشان اوردند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل آخر ...( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اقا فرمودند این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید یک ان یاد چهره آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای اقا احوال چند تایشان را گفتم خواستم دعایشان کنند اقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند دعا کروم وظیفه ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است و یک کار یاد من دادند امدم خانه و سحر که شد وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی اقا ریختم داخل یک ظرف آب تکه کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف بعد از آن هر مریض و گرفتاری امد دست خالی برنگشت . کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد آب نیستم برایمان اوردند هر طوری بود نگذاشتم ان ظرف از تربت سید الشهدا علی السلام و آب خالی شود نه که من نگذارم خودشان نظر کردند. کیسه کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم اقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید گاهی چند واسطه کسی از کربلا برایم تربت می فرستد می گوید قصه را شنیده توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت سحرها بلند می شوم و توی خانه می چرخم به عکس محمد نگاه می کنم می گو مادر اگر ما عزتی داریم صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست مس گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین علیه السلام سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره ابی به لب های خودت که هیج حتی به فرزند شیر خواره ات نرسید ولی عالمی را سیراب کردی وفتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ظرف ظرف آب تربت اب درخانه من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود جگرم خال می زند این ها را زمزمه می کنم و می نشین برایش گریه می کنم خودم تنهایی در این دنیا از هر کسی کاری بر می آید از من هم اینها در خانه ام همیشه به روی مردم باز است حرف ها و درد هایشان را می شنوم اگر از دستم بربیاید خودم غمشان را بر طرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل برای مردمی که به دیدنم می آیند از حضرت امام حسین علیه السلام حرف می زنم قصه شال و شهید من بهانه است حرف اصلی قصه کربلاست به این تقدیر خودم می بالم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---