eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 با سلام خدمت شما بزرگواران همراهان همیشگی 🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 گذاشته شده است. در صورت تمایل تعداد صلوات های خود را به آیدی زیر بفرستید با تشکر. 🌹🍃 اجر همه شما بزرگواران با ان شاءالله حاجت روا شوید. التماس دعا... 👇🌹👇🌹👇🌹👇 @ahmadmakiyan14 ☝️🌹☝️🌹☝️🌹☝️ در ضمن مهلت تا روز میلاد امام زمان (عج) ۲۸ اسفند ماه۱۴۰۰ می باشد. 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت نهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روز چند تا ماشین سبزی آورده بودند خانم ها جا خوردند خیلی بیشتر از مقدار معمول و همیشگی بود گفتند اشرف سادات می خوای چی کار کنی حالا گفتم هیچی رفتم سراغ تلفن و با چند پایگاه و مسجد هماهنگ کردم و سبزی ها را پخش کردم و گفتم تا شب بفرستند خانه مادخودمان هم نشستیم دور هم و شروع کردیم بعضی ها وقت ها یادم نمی امد ملافه هایی را که می انداختم روی فرش تا رویش کاری انجام دهیم کی جمع کرده ام این ملافه ها همیشه پهن بودند بس که ما همیشه مشغول بودیم ان روز تا شب خیلی کار کردیم دلم می خواست بنشینیم پاهایم را دراز کنم و یک لیوان چای بخورم و کمی خشتکس در کنم ولی نمی شد کار سبزی ها که سبک شد رفتم توی آشپزخانه عذای ساده ای گذاشتم تشت را هم توی حمام پر از لباس کرده بودم و پودر ریخته بودم تا بروم سروقتش تند تند دور خودم می چرخیدم و دست می انداختم به کارهایم که صدای محمد از پشت سرم آمد گفت مامان کمک می خواهی می خواستم دو تا کاری می کردیم و حرف می زدیم محمد از آن شور و شیطنت قبل افتاده بود با طمانیه و کمی مکث انگار هی حرفش را بخورد گفت توی سینه اش یک راز دارد دست از کار کشیدم و خیره نگاهش کردم خیر باشه مادر نگاهش را دزدید و گفت قبلش یک قول می خوام آدمی که می خواهد رازی را فاش کند چه می خواست جز اینکه بعد از به زبان اوردنش توی سینه من امامت بماند و دو تایی یک راز مشترک مادر و پسری داشته باشیم گفتم نشنیده قول قبول پرسیده تا من زنده ام توی دلم گفتم مادر مگر تو چند سال داری که از این حرف ها می زنی ؟ نگذاشتم عاطفه مادری ام خودش را بکشد پشت چشم هایم گفتم خیالت راحت به زبان اند که امروز جمکران بودم گفتم بله خبر دارم این روزها زیاد میری قبول باشه گفت یک کاری کردم از آقا خواستم تا زنده ام کسی خبردار نشود رفتم وضو گرفتم نماز خواندم بعدش هم یک گوشه نشستم و شناسنامه ام ... را حرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تاحرفش را خورد و شناسنامه را گرفت طرفم تا بخواهم بازش کنم خودش ادامه داد دست کاریش کردم یه کم فقط خوب این طوری که منو نمی برن مجبور بودم خنده ام گرفت از جسارتش خوشم آمد فکر کردم اگر حاج بفهمد چطور می شود گلویم از بغض می سوخت سوزن سوزن می شد کف پایم گزگز می کرد محمد تجسم اروزهای من بود پاره تنم هم سن و سالی نداشت دلش کوچک بود افقش رسیده بود به جایی که عقل من قد نمی داد همه این ها مثل یک فیلم خیلی سریع از جلوی چشمم رد شد به خودم امد دیدم بچه یک لنگه پا ایستاده و منتظر عکس العمل من است فقط گفتم داری کارای مردونه می کنی باید از اینجا به بعد خیلی شجاع باشی بغض و خنده و تردید و ترس و حتی قول قلب دادن به محمد همه را مهار کردم دلم آشوب شد کارهایم را رها کردم و وضو گرفتم نشستم سر سجاده. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت دهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دروغ چرا غافلگیرم کرده بود از خدا خواستم کارش خیلی گره نخورد حدس می زدم حاجی هم خیلی جدی مقابلش نایستد همین طور هم شد شاید فکر می کردیم حالا یک بار می رود و دستش می آید و سختی می چشد معلوم نیست دوباره چنین هوایی به سرش بیفتد سخت نگرفتیم تا ان روز به بهانه دوخت و دوز دستم فقط به لباس خاکی جوان های مردم خورده و حالا نوبت خودم رسیده بود اولین بار که محمدم را توی لباس خاکی دیدم دلم تکان خورد محمد با ذوق و شوق منتظر تایید بود تا نمی گفتم مامان جان عالیه دلش آرام نمی گرفت صدایم را صاف کردم از ته دل گفتم خوش به حالت مامان کاش منم مرد بودم و می تونستم همراهت بیام چشم ها و لب هایش خندیدند یک ساک نسبتا کوچک سبز کم رنگ را گذاشته بود توی اتاق که من رفتم سر وقتش زیپ ساک را که باز کردم دیدم جای زیادی ندارد نمی توانستم از لباس هایش کم کنم اما به جا به جایی و کوچک تر تا کردنشان بالاخره گوشه ساک خالی شد یک نگاه به پلاستیک انار کنار دستم انداختم و یک نگاه به ان جای خالی صدای محمد را توی ذهنم می شنیدم که لابد می خواست بگوید من این همه انار رو کجا ببرم خودش را هم وقتی ایستاده بود و با چشم های متعجبش به من و انارهای توی ساک خیره شده بود دیدم گفتم بیا مادر کمک کن لبه های ساک را به هم نزدیک کردم تا بتواند راحت تر زیپ ساک را ببندد درباره زمان برگشتنش پرسیدم گفتم می داند تا آنجا چند ساعت توی راه هستند کی می رسند سفارش می کردم نکند انجا سرش گرم شود و یادش برود نامه بنویسد محمد خودش هم خیلی دقیق جواب این سوال ها را نمی دانست احر سر هم قبل از اینکه اعتراضی کند گفتم دور هم که نشسته بودین این انارها رو بخورین حتما خیلی مزه می ده اولین اعزام محمد توی پاییز بود یکی از همین روزهایی که تا چشم به هم می گذاری شب می شود و حاج حبیب مثل خیلی وقت های دیگر قم نبود جلوی در خانه ایستادم و قرآن را کمی بالا گرفتم قد و بالایش چقدر بود مگر از زیر قرآن ردش کردم صدقه را گذاشتم کنار قرآن کاسه آب را برداشتم و به محمد گفتم برود توی کوچه پیراهن مردانه سفید رنگی تنش بود که روی سینه چپ و راستش جیب داشت شلوار پلنگی و یک جفت کتانی کرم هم پایش بود عکسش را دارم وسط صحن حرم رو به روی ایوان آیینه ایستاده اند کنار حوض دست هایش را پشت سرش قلاب کرده و سر سانه هایش را داده بالا نرم توی دوربین نگاه می کند و هیچ بهش نمی آید که عازم جنگ باشد از درگاهی خانه یک قدم بیرون گذاشتم و آب ریختم روی زمین نگاهم افتاد به صورت خندان محمد و گفتم کاسه رو بذارم تو و بریم چادر را روی سرم مرتب کردم و دو تایی راه افتادیم سمت حرم از همان دور که گنبد پیدا شد مادر و پسر دست روی سینه سلام دادیم و کمی خم شدیم دلم می خواست پر بزنم و بروم گوشه حرم رو به روی ضریح بنشینم و فقط ضریح را نگاه کنم اشک شره کرد دوی صورتم و برای اینکه محمد نبیند و ناراحت نشود زود دستم را کشیدم روی گونه ام‌. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت یازدهم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همراه نفس عمیقی گفتم خدایا شکرت رفتیم طرف اتوبوس ها آن قدر شلوغ بود و گله به گله آدم ایستاده بود که نمی شد راحت حرکت کرد سنگینی ساک محمد از حجمش پیدا بود ساک را یک گوشه که خلوت تر بود کنار پای من زمین گذاشت و با سلام یکی از رفقایش سرش چرخید پس صدا دست دادند و پسر دست محمد را رها نکرد کشید و برد پیش باقی جوان ها آن قدر شیطنت می کردند و از سر و کول ها هم بالا می رفتند که فکر می کردی خبر ندارند مقصد این ماشین ها کجاست حال و روز ان هایی هم که برای بدرقه آمده بودند گفتن ندارد دلواپس عزیزانشان بودند و مدام ذکر می گفتند دلم می خواست بایستم تا رفتن اتوبوس ها را ببینم وچند قدر کنار ماشینی که محمد سوار می شود راه برویم و برایش دست تکان بدهم ولی نمی توانستم کارهای توی خانه روی زمین مانده بودند و اگر خودم بالا سرشان نبودم به سرانجام نمی رسید محمد و رفقایش را که دور هم دیدم دلم آرام شد و خیالم راحت صدایش زدم قبل از اینکه حرفی بزنم خودش خواست برگردم خانه دستم را انداختم دور گردنش و سرش را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم خودش را از بغلم کشید بیرون خجالت بود یا حیا یا شوق و بی قراری از اینکه بالاخره به آرزویش رسیده بود نمی دانم فرقی هم نمی کرد از خداحافظی های پر سوز و گداز خوشم نمی امد مگر فقط بچه من بود که می رفت؟ یک نگاه به دور و برم کردم و دلم را سپردم دست خدا مختصر و سریع خداحافظی کردیم راه افتادم سمت خانه توی راه هزار فکر و خیال دلم را جوید قدم هایم را بلند بر می داشتم تا زودتر از آنجا دور شوم اموم کنار خیابان دستم را بلند کردم و یک تاکسی ایستاد باید زودتر می رسیدم خانه دوباره خودم را توی کار غرق می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم با این حال گاهی به خودم می آمدم و می دیدم محمد تمام فکرم را گرفته اینکه کجاست توانسته خوب بخوابد مریض نشده نمی خواستم توی این حال و هوا بمانم کار زیاد بود و وقت کم حالا دیگر فکر می کردم از این همه وسیله و تنقلات و خوارکی و پوشیدنی ای که می فرستم برای رزمنده ها شاید یکی اش هم به دست محمد برسد نمی رسد هم غمی نبود همه ان بچه ها برایم با محمد فرقی نداشتند هر کدام عزیز یک خانواده بودند روزهای کوتاه پاییز کش آمدند تا بگذرند سحر بود بلند شدم داشتم وضو می گرفتم که زنگ خانه صدا کرد خیلی کوتاه و زود قطع شد زنگ این خانه زیاد به صدا در می آمد ولی ان موقع از شبانه روز که هنوز اذان صبح را نگفته بود سابقه نداشت چادر رنگی انداختم سرم و رفتم پشت در دعا دعا کردم هر کسی دوباره دست نگذارد روی زنگ و بچه ها را بد خواب کند از همان پشت در پرسیدم کیه کوچه خلوت بود صدایم با اینکه خیلی بلند نبود راحت رسید به ان طرف و وقتی جواب داد با زنگ صدایش گل از گلم شکفت زبانه قفل را کشیدم و گفتم خوش آمدی مادر محمدم بیا تو ساکش را از دستش گرفتم نشست روی پله و بند پوتینش را باز کرد از همان که بالای سرش ایستاده بودم و نگاهش می کردم فهمیدم آن جثه نحیف کوچک تر شده این عجیب نبود پسرم بعد از سه ماه و نیم از جبهه برگشته بود سالم و سلامت رفتیم داخل آشپزخانه آهسته حرف می زدیم تا بچه ها بیدار نشوند سماور را روشن کردم ولی محمد خسته بود گفت نماز می خواند و می خوابد بعدش با بچه ها کنار هم صبحانه می خوریم ولی ان قدر خسته بود که دم ظهر بیدار شد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
تشنه هستم ؛ تشنه ی یک جرعه ی دیدار تـو... وعده گاه ما شبی در جمکران ؛ صاحب زمان... سلام امید دل ها خسته... 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 💚 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خسته شدم آنقدر توبه کردم😔 حجت‌الاسلام والمسلمین دانشمند👌 ترک‌گناه = ↯ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خسته شدم آنقدر توبه کردم😔 حجت‌الاسلام والمسلمین دانشمند👌 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
《با وجـــــود این دنیای بی ارزش نشستن در گوشه‌ای و در فکـــــر خود بودن گناهـــــی بزرگ است! 》 🕊 🌹 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
جاے شهید توسلے خالی ڪه😔 همیشه میگفت: پیروی از اهل بیت فقط با پوشیدن لباس عزا و گریه نیست، بلکه در رفتار هم باید محب بود💔 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---