فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز
غلمرادهایی که میرید خواستگاری...
حرفهایی که تو خواستگاری زدید رو یادتون نره😂😂😂
@shakhehnabat
#طنز
خلاقانه ترین کاری که تو عمرم انجام دادم این بوده که تو #خواستگاری💐اگه حس میکردم میخوان جواب منفی بدن ، انقدر میوه و شیرینی میخوردم که حداقل طرف شکست اقتصادی متحمل بشه😋😋😆😆
@shakhehnabat
#طنز 😂😂😂😂😂
#خواستگاری در گذر زمان!
سال 1375 💘💘💘💘💘💘💘
آقا پسر ١٩ساله به همراه پدر، مادر، برادر و سه خواهر، هر چهاردایی و هر سهخاله، خانعمو و دو جفت پدربزرگ و مادربزرگ میروند به منزل امیدشان. پدر دختر که منتظر است همه بروند داخل و در را ببندد: «بفرمایید... خوش آمدید... پسرم کامل اومدی داخل درو ببندم؟!»
خواستگار با یک دنیا شرموحیا: «نه... اجازه بدید سه پیل از شلوارم هنوز تو کوچهس!»
(خانوادهها دورتادور نشستهاند و برای اینکه اول زندگی دو جوان، دودستگی و تفرقه نباشد، دارند موج مکزیکی میسازند! بعد از آن...)
پدر دختر: خب پسرم چندسالته؟
خواستگار که نزدیک است آب بشود برود توی فرش: با اجازه شما ١٩سال.
پدردختر: ماشاا... ماشاا... با این سنات چه سبیلی داری... آفرین... خب ببینم؛ این پشت مو رو کدوم سلمونی برات درست کرده؟ ماشاا.. ماشاا.....
خواستگار: همین علیآقا رشتی پایین چهارراه.
پدردختر: خب چیکار میکنی؟ شغلت چیه؟
خواستگار: وردست بابام تو جیگرکی سیخ میزنم.
مادربزرگ پدری پسر: خب این حرفا رو ول کنید. بریم سر اصل مطلب؛ آقا آخرش چند سکه؟!
سال 1380 💘💘💘💘💘💘💘💘💘
آقا پسر ٢٤ساله به همراه پدر و مادر و خواهر و عمو و عمه و خاله بزرگه و دایی و آخرین بازمانده از دوران نوروزوئیک یعنی مادربزرگ وارد منزل امید میشوند.
پدر دختر رو به پسر: ببینم این چیه به موهات زدی؟
خواستگار: با اجازه بزرگترها، ژل کتیرا.
پدر دختر: دیگه تکرار نشه. خب تعریف کن... شغلت چیه؟ چه میکنی؟ چه نمیکنی؟
خواستگار: دانشجو هستم...
پدر دختر: چی؟! خانم پاشو زنگ بزن کلانتری.
مادر بزرگ پسر: آقا خون خودتونو کثیف نکنید... پسر ما دانشجوی پشمکسازی دانشگاه آزاد قطورکلای ساوجبلاغه... اصلا این حرفا رو بگذاریم کنار. آخرش چند سکه؟!
سال 1385 💘💘💘💘💘💘💘💘
آقا پسر ٢٩ساله و پدر و مادر و خاله بزرگه پشت در منتظر هستند. خانعمو قهر کرده و نیامده.
پدر دختر هنگام ورود پسر برایش جفتپا میگیرد و داماد بالقوه باسر میرود توی بوفه آن طرف پذیرایی!
خاله پسر: وا؟! آقا این کارا چیه؟
پدر دختر: من چیکاره بیدم؟ هر هر هر
پسر که دارد خون سرش را با دستمال پاک میکند: آقا ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟
پدر دختر: ها الان این سرویس بهداشتی که و گفتی یعنی چه؟ هارهارهار
مادر پسر به شوهرش: بیا برگردیم بابا فکر کنم این یارو کلن پیادهست.
پدر پسر: هر چی خاله جان بگه. خاله جان؟ نظرتون چیه عزیز دلانگیز؟!
خاله بزرگه: آقا این حرفا رو ول کنید عزیز دل برادر. آخرش چند سکه؟!
سال 1390 💘💘💘💘💘💘💘💘
مادر و خاله [خیلی] بزرگه داماد، برای آقاپسر ٣٤سالهشان به صورت غیابی خواستگاری میکنند.
پدر دختر: خب خب خب خوش آمدید... چرا آقا پسر رو نیاوردید؟ کجان؟ شرم حضور داشتن حتمن.
مادر پسر: یه جایی هستن که نمیشه نوشت!
خاله خیلی بزرگه: این حرفا رو ول کنید. آخرش چند سکه؟!
سال 1397 💘💘💘💘💘💘💘💘💘
آقا پسر ٣٩ساله با دختر خانم ٤٢ساله در کافیشاپ نشستهاند و دارند حساب میکنند مگر یک لیوان آبجوش و یک چای کیسهای چقدر تمام میشود که قیمتاش ٧٠٠٠ تومان است؟!
پسر: من میخواستم باهات درباره موضوع مهمی صحبت کنم. حتمن در این چندسال با نظر فلسفی من درباره ازدواج آشنا شدی. البته من بیشتر درباره ازدواج نظر شوپنهاور رو قبول دارم تا نظر کانت رو...
دختر: بله. به نظر من هم تئوریهای شناختی شوپنهاور...
(تلفن پسر زنگ میزند. روی گوشی نوشته شده Grand Khaale)
پسر: الو سلام...
خاله بزرگه: الو؟؟؟ این حرفا رو ول کنید. آخرش چند سکه؟!
@shakhehnabat
#طنز
این می انداخت توی زمین آن خانواده، آن می انداخت توی زمین این خانواده.
خلاصه هیچکدام زیر بار سرویس چوب نمیرفتند!
آخر بحت هم بی نتیجه ماند و سرویس چوب بعد از آن همه بگومگو همینطور ماند روی هوا.
من و داماد را فرستادند به یک اتاق دیگر که برویم سنگهایمان را وا بکنیم. و حتما خودشان هم دوباره می نشستند برای مذاکرات سرویس چوب!
من از قبل حرفهایم را آماده کرده بودم.
راجع به معیارهایم برای انتخاب همسر پرسید و من هم قاطع و سریع گفتم:
«ایمان، اخلاق، سرویس چوب»!😳😬
صدای شلیک خنده از پشت در اتاق به هوا رفت.
نگو بچه ها به حرفهای ما گوش می کردند.
داماد به زحمت جلوی خنده اش را گرفت و البته بعدا سرویس چوب را هم!😂😂😉😉
#شاد_باشید
@shakhehnabat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 #طنز
سفارش مؤکد سجاد رضایی به امیرعباس (کچلیک) درباره ازدواج...😂😂😂
@shakhehnabat
#طنز
«یادت نره دختر... با انگشت کوچیکه عسل رو بذاری تو دهنش...
یدفعه هول نکنی اول بله رو بگی ها!!. دفعه سوم...
بار سوم هم تندی بله رو نگی!، میگن عروس هوله...!
حواس پرتی نکنی ها دختر!... دفعه سوم!!»
خودم کم اضطراب داشتم، مادرم هم فوت میکرد به آتیش...
یمدت گذشت و کم کم همه چی آماده شد..
عاقد بعد کلی سلام و ثنا گفت:
«... آیا بنده وکیلم؟»
چشمم افتاد به مادرم که نگام میکرد...
یاد توصیه هاش افتادم، فوری بلند گفتم:
« بله... بله... بله»!!🙊🙊😊😊
@shakhehnabat