فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابرد و چتربازی را دیدند...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابرد و چتربازی را دیدند.
من هم دلم میخواست این دوره را شرکت کنم ولی چون کادر نبودم نتوانستم بروم. دوره بعد بالاخره لطف کردند و اجازه دادن من و یکی از دوستان دیگه هم برویم و با بچههای تیپ هوابرد رشت، یه دوره چتربازی ببینیم.
خب اونجا یه پادگان نظامیه و همه چیز کاملا جدی هست و دیسیپلین نظامی خودش را دارد.
یک روز برای راپل سه سیم رفتیم روی برج. از این برج به آن برج سه تا کابل بسته بودن ، برای اینکه بچهها راپل بروند.
نوبت من شد و برج را رفتم بالا. مربی گفت بسم الله ... این طنابهای رایزر را بستم به کابل و یه سیم زیر پا ، دو سیم هم دستمان را گرفته بودیم بهش و شروع به حرکت کردم
یه مقدار که کابل را جلو رفتم، دیدم یا بسم الله ؛ یکی عین اجل معلق بدو بدو پلههای برج را داره می یاد بالا... بالاتر که اومد دیدم سعید شاهدیه
سعید اصلاً مال دوره ما نبود ولی انقدر این بچه شیرین و دلچسب بود که توی اون دورهای که قبل از ما دیده بود، همه مربی ها عاشقش شده بودند؛ همه باهاش دوست شده بودند و بگو بخند میکردند
وقتی یه نفر رفته بالای برج، دیگه نفر بعدی را راه نمی دهند بالا. ولی سعید اومد بالای برج و با مربی خوش و بش کرد و خندید، بعد هم بلافاصله دوید رو سیم پشت سر من، حالا خودش پوتین پاشه، شلوار گِت کرده تو جوراب، من یه گیوه پام بود پشتشم خوابیده بود.
من با گیوه رو کابل دارم می رم همینجوری ش دارم پرت می شم پایین، سعید اومد رو سیم، اول از اون دور شروع کرد کابل ها رو تکون دادن و هِر و کِر خندیدن، انگار اینجا سیرکه 😂
گفتم سعید نکن من دارم پرت می شم...🙈😱
بعد بدو بدو اومد پشت سر من چسبید، انگار بخواد منو پرت کنه پایین... خوبه حالا ما رایزرهامون وصل بود
گفتم سعید به قرآن من دارم پرت می شم ، انقدر قسم و آیه دادم، گفتم سعید جدی جدی من دارم از حال می رم، حالا اون داره میخنده...😁😁
یه مربی نامرد هم از بالای برج عکس ما رو گرفت. ( بالاخره به هر سختی ای بود خودم را به برج مقابل رساندم )
راوی ؛ آقای حسین #طوسی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابر
یکی از فصلهای پرهیجان خاطرات سعید ؛ #راپل نام داره
ان شاء الله خاطرات افراد مختلف را در این باره به مرور می گذاریم ... چه بلاهایی که سرشان نیاورده 🙈
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاکسپاری #شهیده_فائزه_رحیمی در قطعه ۲۸ ؛ میان شهدای دفاع مقدس و در جوار مزار #شهیده_ناهید_فاتحی_کرجو
دهه هشتادی ای که خودش را به خیل شهدای دهه شصت رساند 😭
@shalamchekojaboodi
و تو ، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت پای به سیاره ی زمین نهاده ای نومید مشو ، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست ...
و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی
و به کهف حَصینِ لا زمان و لا مکان #ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی...
@shalamchekojaboodi
پاییز سال ۷۲، قبل از حضور در پادگان شهید چمران پرندک، آموزش مقدماتی راپل را زیر نظر استاد شاهدی، صبحهای جمعه توی دبیرستان سلمان فارسی که بیشترین تعداد شهدای دانشآموز را در تهران داشت آموزش میدیدیم و دم اذان ظهر همگی جمع میشدیم و موتوری میرفتیم برسیم به نمازجمعه
روال به این صورت بود که قبل از پرش خودت را با صدای بلند معرفی میکردی و با یک "الله" گفتن، به ریسمان الهی چنگ میزدی و میاومدی پایین.
یادمه صبح یکی از این جمعهها، خود آقاسعید قبل از پرش آموزشی، خودش رو محمد سعید شاهدی معرفی کرد و چون بلافاصله رفت پایین ساختمون، فرصت نشد از خودش بپرسیم چرا گفت محمدسعید؟!
فقط حدس هامونو با هم مطرح کردیم؛ یکی گفت شاید اسم شناسنامهای ش محمد سعیده ، یکی دیگه گفت می خواد خودش رو به اهلبیت بچسبونه و ...
بعدشم نوبت پرش بقیهمون رسید و فراموش کردیم علتش را از خود آقاسعید سوال کنیم.
یادمه اون مقطع اکثر بچه حزباللهی ها اسم فرزنداشون رو دو تیکهای و به نام اهلبیت(علیهم السلام) میگذاشتند؛ مثل محمدرضا ، محمدصادق ، محمدمهدی و ...
شاید به عشق همین اسامی بچهها، خودش رو اینطور معرفی کرد.
توی این عکس اوستامون آقاسعید دقیقا بالا سر طناب ایستاده و نظارت میکنه که ما بچهها احیانا منحرف نشویم و جفت پا نزنیم تو شیشهها و پنجرهها.
روحش شاد❤
راوی ؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
زمان جنگ، سعید یک وصیت نامه نوشته بود که من یکبار در کمدش دیدم. بعد از جنگ گویا منهدمش کرد، متن اون وصیت نامه را اصلا یادم نیست، فقط می دونم یه سری بدهی هاشو توش نوشته بود و پایینش مثل همیشه امضای رمزی خمینی رهبر را انجام داده بود و زیر امضایش نوشته بود؛ محمدسعید شاهدی
پیام #خواهر2
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
ما عاقلانه فکر می کنیم و عاشقانه عمل می کنیم
شهید سید حسین علم الهدی
۱۶ دی ماه ؛ سالگرد حماسه دانشجویان خط امام در هویزه ، گرامی باد
@shalamchekojaboodi
... امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته ز نیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیرجماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این دلِ زار
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شاعر ؛ شهید سید مجتبی علمدار
@shalamchekojaboodi
تازه عروس بودم و آقا سعید و عمه رو دعوت کرده بودم بیان خونه مون... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
تازه عروس بودم و آقا سعید و عمه رو دعوت کرده بودم بیان خونه مون.
برای نهار قیمه بادمجون و قیمه سیب زمینی درست کرده بودم، سر سفره گذاشتم و آقا سعید که نشست کنار سفره ، یه نگاهی به سفره کرد و گفت ؛ منصوره خانوم! چرا دو مدل غذا درست کردین ؟
گفتم دو نوع درست نکردم، من قیمه درست کردم ، گفت؛ شما هم قیمه سیب زمینی گذاشتی هم قیمه بادمجون ، این دو نوع غذاست ، این اسرافه.
گفتم آقا سعید می دونی چیه ؟ آقا مجید ( شوهرم) بادمجون اصلا دوست نداره ، من حقیقت قیمه بادمجون می خواستم بزارم ولی به هوای آقا مجید یه کم سیب زمینی هم سرخ کردم.
گفت: خب همون قیمه سیب زمینی رو می زاشتین کفایت می کرد.
گفت اگه بخوای از این به بعد این جوری غذا درست کنی، من خونه ت نمی یام. گفتم باشه من از این به بعد دیگه یه مدل درست می کنم.
بعد از اینکه غذا رو خوردیم، آقا سعید نشسته بود تو اتاق و چشمش افتاد به تابلوهایی که به دیوار زده بودم. اون موقع ها دخترها کوبلن اینا که می بافتند اونو روی جهازشون می زاشتند و من هم قبل از ازدواج، دو تا کوبلن کوچیک با عکس زن هندی بافته بودم که مامانم آنها را قاب کرده بود و گذاشته بود توی جهازم.
آقا سعید که یه نگاهی به در و دیوار اتاقم کرد، گفت منصوره خانم یه چیزی بگم ؟ گفتم بفرمایید
گفت من هر چی نگاه می کنم می بینم عکس رهبر تو اتاقت نیست، این تابلوهای دختر رو بردار، به جاش یه عکس رهبر بزار تو خونه ت .
گفتم چشم و واقعا گوش کردم؛ اون تابلوها را برداشتم و عکس رهبر را هم گرفتم و زدم به دیوار. چون آقا سعید را خیلی دوست داشتم و می خواستم رفت و آمدمان ادامه پیدا کند .
با اینکه ما جوون تر از ایشون بودیم و تازه عروس داماد بودیم، ولی من و همسرم توانسته بودیم خیلی رابطه صمیمانه ای با ایشان برقرار کنیم.
راوی ؛ خانم #منصوره_خاکپور ( برادرزاده ی همسر سعید)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi