یه روز بابا به مامانم گفت ؛ خانوم این بچه رو حاضر کن ببرم استخر .
مامان ساکم رو بست و داد دستش ، منم خوشحال دست بابا رو گرفتم و رفتیم که اولین استخر پدر پسری عمرمو برم ، منو نشوند جلوی موتور و خودش پشتم ، دستاش رو سپر کرد دو طرفم و گرفت به فرمون ؛ رضا جون بابا ! محکم بشین که رفتیم.
رفتیم تا رسیدیم به استخر محل کارش، وارد محوطه استخر که شدیم ، با دیدن آب یه کم ترسیدم،
اون موقع ۵ ساله م بود ، همینجور که داشتم با ذهن کودکانه ی خودم حساب می کردم چقدر قد آب از قد من بلندتره یک دفعه نفهمیدم چی شد ... یه دستی کتفم رو گرفت و پرتم کرد توی آب
شاتالاپ ... تا اومدم به خودم بیام بابا هم خودش شیرجه زد تو آب
_ قربونپسرم ... شنا کن ببینم
اصلا فرصت نداد که آمادگی پیدا کنم 😁
همون شد که ترسم از آب ریخت ...
راوی ؛ آقای #رضا_مومنی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روز ۱۷ربیع الاول بعد از خواندن خطبه عقد توسط حضرت آقا و موقع برگشت از بیت رهبری، از گمرک، یک دوچرخه به عنوان هدیه تولد ۵ سالگی رضا خرید. رضا تعریف می کرد ؛
« فقط روز اول و دوم با چرخ های کمکی دوچرخه سواری کردم و بعدش بابا سعید کمکی هاشو باز کرد و گفت باباجون! رکاب بزن برو ... من پشتت هستم.
منم به امید اینکه بابا سعید هوامو داره ، با خیال راحت ، بدون کمکی کلی رکاب زدم و جلو رفتم . یک لحظه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم از بابا خبری نیست ...😳😄
البته یه جوری پشتم بود که روی پای خودم واستم. من به نسبت همسن و سالهام خیلی زود دوچرخه سواری بدون کمکی رو یاد گرفتم. »
راوی؛ آقای #رضا_مومنی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
صدا ۰۰۳.mp3
54.1K
« دیشب از مهمونی برمیگشتیم دیدم سامی حسین داره میگه باباسعید ، خیلی هم جلوش تکرار نکردم ولی تا خونه چند بار گفت باباسعید ، خلاصه دیروز ما با باباسعید شروع شد شب هم با اسم ایشون به پایان رسید.»
آقا #رضا_مومنی
@shalamchekojaboodi
اولین بار که با مادرم، ترک موتور بابا سعید رفتیم هیئت، شاید اولین باری بود که من میرفتم هیئت؛ دم در که رسیدیم بدون اغراق، واقعاً حس کردم که دارم وارد بهشت میشوم. این یک حرف دلی ست و ممکن است عدهای باور نکنند، ولی من واقعا چنین احساسی داشتم.
فکر میکنم هیئت، خانهی آقای ملک کندی بود و جلوی در را آبپاشی کرده بودند. در باز بود و تابلوی هیئت عشاق الخمینی (ره) را جلوی در گذاشته بودند.
ما وارد که شدیم، یادم میآید توی حیاط انگار داشتند کارهای شام را انجام میدادند؛ شام ساده ای بود و سبزی داشتند میشستند.
با باباسعید رفتیم داخل و لحظه ای را به خاطر دارم که همه ( پیراهن هایشان را درآورده بودند) روی پا ایستاده و داشتند سینه میزدند.
باباسعید هم پیراهن من را در آورد و گفت رضا جون! بابا! برو وسط. خب من یک بچه ی ۵ ، ۶ ساله بودم و آن وسط، مردهای هیکلی ایستاده بودند. شاید هم پیش خودشان گفتند این بچه این وسط چه کار میکند؟!
ولی به هر حال من با آن فضا ارتباط برقرار کردم و تاثیر عمیقی در دلم گذاشت، با اینکه بچه بودم، آن حال خوبی را که آنجا برایم ایجاد شد، قشنگ یادم میآید، انگار به یک منبع نوری وصل شده بودم.
هنور هم خیلی دنبال یک فضای آن شکلی هستم که باز هم بروم، ولی متاسفانه هر هیئتی رفتم، آن حال و هوا را دیگر پیدا نکردم. هیئت امام حسین علیه السلام خیلی ارزشمند است ولی آن وقتهایی که با بابا سعید هیئت رفتم، دیگر تکرار نشد.
شاید آن اخلاص و پاکی بابا سعید و این با هم بودن، خیلی به من چسبید و لذت بخش بود ، انگار باباسعید، امام حسین را برداشت و گذاشت توی قلب من.
ان شاء الله که همیشه در قلبم بماند و بیرون نرود...
راوی: آقای #رضا_مومنی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi