eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
298 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
302 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
ایستاده ای به تماشا سردرگمی تماشا دارد؟! نه به خوابمان می آیی و نه در بیداری هستی ولی نیستی ایستادی و نگاه می کنی ولی نگاه نمی کنی کاش جای‌مان عوض می شد تا بدانی چه می کِشیم از دستت مارا با تو چه کار؟ داشتیم راهمان را می رفتیم... ماشینت را در مسیرمان پارک کرده ای و دست در جیب، ایستاده ای به تماشا سعید جان! اصلا خودت می دانی و خاطراتت فقط اینکه؛ مگذار حسرت، روزی مان شود @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تا به حال شده است در کوچه تنها قدم بزنی و با خودت بخندی؟! حتما داری گوشی‌ات را نگاه می کنی... نه، صبح است و با اینکه دیر شده ولی آرام به سمت مقصد قدم بر می داری و در عالم خودت غرق شده ای. ناگهان یاد یک خاطره می افتی و خنده‌ات می گیرد. مراقبی کسی تو را نبیند و گمان نکند که دیوانه هستی. رفته بودند کرج برای عرض تسلیت به یکی از بچه های پایگاه که پدرش تازه از دنیا رفته بود. آنجا هم سعید دست از مسخره بازی برنداشته بود. تصور می کردم چه می خواند و چه طور می خواند که صاحب عزا لب گزید و برگشت گفت سعید! زشششته... سکانسش مثل فیلمی از جلوی چشمم عبور کرد. آن بنده خدای مرحوم، دامدار بوده و سعید شروع می کند با حالت مداحی و روضه خواندن می گوید؛ از در که وارد شدم چه بووووی گوسفندی اووووومد ... این را گفته بود و همه داشتند منفجر می شدند از خنده صد البته کاملا می توان حدس زد شرایط و طرفش را سنجیده بود و این شوخی را انجام داده بود. صاحب عزا هم خنده اش گرفته بود و فقط می خواست زودتر جمع کنند و بروند، قبل از اینکه آبرویش برود. آخر این کارهایت گفتن دارد؟! نکند انتظار داری این کراماتت در کتاب ثبت شود؟! در همین افکار، هوای سرد و تازه‌ی صبحگاهی را در ریه ام فرو می برم و سردم که می شود، نگاهم را از ورای ساختمان تخریب شده‌ای که آماده ساخت و ساز است تا آسمان بالا می برم. یکباره دلم برایت تنگ می شود و باز غمِ خاطراتی که تا کتاب شدن فاصله‌ی زیادی دارد، بر دلم می نشیند. دوست دارم پر باز کنم و تا خودِ خدا پرواز کنم؛ همانجا که تو و خوبان عالم دور هم جمع گشته اید و به ما می خندید. اما چه کنیم که پای عمل‌مان می لنگد و تنها به بهانه‌ی دلی خوشیم که بهانه تان را می گیرد. اگر چه بهشت را به بها دهند نه به بهانه.😔 عجب داستانی شد ماجرای هبوط آدم بر زمین و ناله هایش برای بازگشت به جنات رضوان الهی. این چه تقدیری ست که انسان بما هو انسان گرفتارش شد از نیستان تا تو را ببریده اند از نفیرت مرد و زن نالیده اند @shalamchekojaboodi
سعید جان! نمی شود ایام فاطمیه از راه بیاید و تو در یاد نیایی، نمی شود روضه‌ی غسل شبانه حضرت زهرا(س) و بازوی ورم کرده‌‌شان را بخوانند و تو در خاطر مجسم نشوی نمی شود دسته عزاداری راه بیفتد و تو آن وسط نباشی. این روزها و به خصوص امروز یادت خیلی زنده بود. به قول آن راوی؛ از لحظه ای که وضو گرفتیم و وارد مجلس روضه شدیم تا دسته‌ی با شکوه عزاداری مساجد مهرآباد تا پادگان شهید ستاری از تشییع تابوت نمادین حضرت زهرا سلام الله علیها در خیابانهایی که حدود سه سال آنجا رفت و آمد داشتی تا مزار شهدای گمنام واقع در پادگان، تو حضور داشتی. و کاملا انتظار می رفت که اولین سنگ مزار شهید گمنامی که دستمان خیلی اتفاقی به آن می رسد محل شهادتش در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در فکه باشد.‌ خدا را شکر به خاطر این همه حضور حضرت زهرایی ات. @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ گاهی در یک چشم به هم زدن، ۲۷ سال با سرعت باد از خاطر می گذرد و از تو شاید قابی می ماند که دستی به کمر زده‌ای و پایی را ستونِ پای دیگر کرده ای... یا آخرین لحظاتی که مادرت اخیرا باز از آن یاد کرد و بی مقدمه گفت؛ « هر بار می رفت پشت سرش می رفتم و نگاه به قد و بالایش می کردم، خیلی دوست داشتم نگاهش کنم ... ولی آخرین بار مهمان داشتم و نشد که پشت سرش بروم.» چه بی دلیل سالها منتظر است که تو را در خواب ببیند، در حالیکه تو در بیداری‌اش هستی و از خاطرش نمی روی. همین امشب که در مستند ابوعیسی(فرمانده‌ی شهید لبنانی)، همسرش می گفت: «هر وقت سر مزارش می روم، احساس می کنم از او دور شده‌ام، احساس می کنم ابوعیسی در قبرش نیست و در خانه‌مان بیشترین حضور را دارد.‌ خانه ای که گوشه گوشه اش از او خاطره دارد.» سرگذشتت مثل باد از خاطر که نه، از جان و قلب عبور می کند و می رود و یکباره قصه تمام می شود و کامی شیرین می ماند و حسرتی عمیق. شیرین از تمام فصلهای شیرین زندگی‌ات، از نوزادی و کودکی گرفته تا نوجوانی؛ از مسابقه دوچرخه سواری در لبه‌ی جدول و پاتوق مسجد و برف پارو کردن ها و شیطنت هایت، از پشت لبهایت که در لباس خاکی جبهه سبز شد و شلوغ کاری هایت در واحد تسلیحات و به هم زدن ها و زیر میز زدن هایت و ... تا کانون ابوذر و مجمتع صابرین و هیئت عشاق الخمینی(ره) و هیئات دیگر از سفرهای دوستانه‌ات گرفته تا خانوادگی سراپا شیرین... شیرین تر از عسل یک لحظه چشم باز می کنی و می بینی قصه تمام شد و باز هم یک کام شیرین ماند و یک غم شیرین باز هوا سرد شد و یاد آن لحظات وداع در روزهای آذر ماه و یاد آن بازگشت خونین دی ماهی‌ات ما بی تقصیریم که بی بهانه یادت می‌کنیم، تقصیر توست که میان این همه حوادث روزگار و میان این همه شهید که ردی عمیق بر دلها انداخته، می خواهی یادت زنده باشد و بهانه‌اش را جور می کنی تا خوابی را از سر بپرانی و انگشتی را که آغشته به جوهر دل است قلم کنی و یادت را عَلَم. باشد که از ما یاد کنی و دستمان را بگیری. @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ باز هم سالگردی پر از خاطره و پر از شور. امسال دعوتنامه های بیشتری داده بودی، خیلی‌ها آمده بودند؛ از دوستان قدیمی ات گرفته تا جدیدها یک مهمانی با شکوه که دوست داشتیم ساعت ها با میهمان‌ها بنشینیم و با خاطراتت، صبح را تا شب یلدا برسانیم و یلدا را به آخرین دقایقش. حیف که زمان مانند برق می گذرد و می گذرد بالاخره عاشَ سعیدا 😅 هم با ماجراهای پشت پرده‌ی خودش رسید و پخش شد. کأن خودت ایستاده ای و تمام داستان سالگردت را مدیریت می کنی. هر سال نظرات مختلف مطرح می شود که اینطور باشد و آنطور نباشد. مثلا آش نباشد و فلان چیز باشد. اما تو همان را رقم می زنی که می خواهی. حتی نیروهای جوان و تازه نفس مثل علی و هم گردانی هایش را می فرستی. باز هم سفره ات را خودت پهن می کنی و خودت جمع می کنی و ما فقط وسیله ای بیش نیستیم. سفره ای ساده اما پر از برکت. هر کدامش را که نگاه می کنیم می بینیم جز رزقی که پیشآمد چیزی نبود. حتی حلوای شیرینت که خودت سفارشش را دادی، حتی روضه حضرت رقیه(س) و روضه حضرت زهرا(س) که به جای مدح خوانی انجام شد. اما این بار طور دیگری سفره را جمع کردی و حضورت را به اثبات رساندی. که اگر چه خیلی تلخ و ناراحت کننده بود😔😔، اما نشان داد هنوز هم حواست هست و هنوز هم دست فرمانت عالی‌ست. در حالیکه هیچ کس حواسش نبود چه اتفاقی افتاد تو سریع خودت را به ماشین رساندی و کنترلش را دست گرفتی و آن اتفاق را ختم به خیرش کردی. درست همان زمانی که هر گوشه ای جمعی به صحبت ایستاده بودند و جوان ها مشغول سلفی گرفتن با تو و مزارت بودند، جز تو هیچکس ندوید سمت پدرت😭 (ببخشید گفتن این اتفاق هم برایم سخت است.) درست مثل همان روزها، مثل همان شبی که به سمت روستای سُه می رفتید و در دل بیابان ماشین خراب شد؛ در تاریکی مطلق جاده، گفتی بابا شما پیش بچه ها بمون، من خودمو می رسونم به شهر، قطعه خراب رو عوض می کنم و برمی گردم ... چه شبی بود ... دیر کردی و زن و بچه و پدر و خواهرت در ماشین خیلی نگرانت شده بودند. ولی بالاخره پس از ساعتی مثل نوری در ظلمات شب، با قطعه‌ی سالم در دست، پیدایت شد و قلب همه را چنان شاد کردی که قابل وصف نیست😭 سعید جان! گفتنی از رزق های دیروز زیاد است و شاید فرصتی دیگر مطرح شود. اما فعلا همه اش را در یک عبارت خلاصه می کنم و می گویم؛ خیلی دوستت دارم 😭♥️ از میزبانی ات بسیار ممنونم... حقا که تو شهیدی و زنده♥️ @shalamchekojaboodi
به وقت دوم دی ماه ۱۳۷۴ حوالی همین ساعت؛ همین ساعتی که یک انفجار مهیب در اطراف ارتفاعات ۱۱۲ فکه، تقدیر پرواز کبوتر با کبوتر را رقم زد؛ شهادت‌تان مبارک آقا محمود و آقا سعید♥️ و اما آقا محمود غلامی! ببخشید که ما کمتر از شما یاد کردیم، این از کم توفیقی و روح کوچک ماست و بزرگی شما. شما و مقام‌ محمودتان که واسطه شد تا سعید به ماتَ سعیدا برسد. قدم خیر شما بود که واسطه گره گشایی از سعید شد و پر پروازش را باز کرد. سعیدی که سالها چون تشنه ای به دنبال شهادت دوید و در آخرین روز ماه رجب با زبان روزه و تشنه، هم قدم با شما توانست به تعارف حضرت اباعبدالله(ع) روزه اش را بگشاید و جام شهادت را سر بکشد و سیراب شود. همان قدمی که با آن پای آسمانی برداشتید؛ پایی که با والمر متلاشی شد و نه تنها پای خودتان را، بلکه پای عاشقان دیگری را نیز به بهشت شهدا باز کرد پایی که باعث شد در پی پیدا کردنش، پای شهدای دیگری چون آقا مجید پازوکی و علی آقا محمودوند به آن منطقه و چه بسا به تفحص باز شود. روح همه تان شاد. اگر چه شما دور هم خوشید و این ما هستیم که پای مان در باتلاق دنیا گیر کرده است و پر پروازمان شکسته. باز هم با همان پایی که جا ماند، قدم خیری بردارید و در این روز ولادت حضرت مادر(س)، ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکشید. این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند یارانِ رفته با قلم پا نوشته اند سنگ مزارها همه سر بسته نامه‌هاست کز آخرت به مردم دنیا نوشته‌اند نسأل الله منازل الشهداء🤲 @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نمی شود از تو نگفت و ننوشت. بارها گفته ام و باز هم می گویم که تو حواست به همه چیز هست. همه چیز را منظم تنظیم می کنی، حضورت خیلی تمیز، مشخص است. خودت هستی کارِ خودت را خودت انجام می دهی خودت می گویی چه کسی بیاید چه کسی نیاید حتی خودت می گویی چه موقع کدام محتوا در کانال قرار بگیرد مگر می شود این همه حضور را انکار کرد و چیزی نگفت. ماه رجب و دی ماه و حضوری چنین پررنگ ... دیروز آن نویسنده‌ای که سالهاست به تو ارادت خاصی دارد و یکباره در مسیرمان قرار گرفت، همان حرفهایی را زد که لازم داشتیم. حرفهایی که شنیدنی بود. چه کسی او را در اینجای قصه رساند؟ ما که اصلا او را نمی شناختیم. چه کسی دیروز یکباره کانال هیئت عشاق الخمینی(ره) را در مسیر جستجوهایمان سبز کرد و عکس حسینیه و عکس تو ... و باز هم خاطرات هیئت عشاق الخمینی(ره) که دیشب یکی یکی از جلوی چشم عبور می کرد و دست از سر دل برنمی داشت؛ عَلَمی که تو با چه عشقی بلند کردی و الحمدلله هنوز پابرجاست. بگذریم... حرف برای گفتن زیاد است ولی به قول معروف؛ خودت را عشق است و بی خیالِ بقیه‌اش... تو که باشی همه چیز خوب است، همه چیز زیباست. تو که باشی؛ وفا کنیم و خوش باشیم و اصلا ملامتی را نمی بینیم. تو هستی و هر روز خودت شاهدی، ای سعید شاهدی! که ریسمان یادت یک سرش در دست توست و یک سرش در دل بیچاره‌ای که روزی نیست بی یادت و بی خاطراتت برایش شب شود. باشد قبول! اما یادت باشد تو نیز یک ریسمانی و اگر این نی ها را به نیستان رساندی مَردی! اگر پایان این کِشاندن و کُشاندن، آغوش خدای محبوبِ توست پس بِکِشان هر طریقی می توانی و ان شاء الله ما نیز بتوانیم محکم بگوییم؛ ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم ... نسأل الله منازل الشهداء🤲 @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سه نفری نشسته بودند سر سفره افطار و باز هم یاد تو گل انداخته بود‌. همسرت با همان شور و غلظت همیشگی اش می گفت؛ سعید شب‌های ماه رمضان هررررر شب می رفت مسجد ارک و وقتی می آمد من سفره‌ی سحری را قششششنگ چیده بودم و غذا را آماده کرده بودم. هر شب هم که از مسجد ارک می آمد، محال بود برای رضا آلوچه نخرد و به خانه بیاید. رضا عاشششق آلوچه بود و هیچ وقت سعید این را فراموش نمی کرد. سریع سلام نمازم را دادم و گفتم صبر کن تا من ضبط کنم. تا بیایم و نرم افزار ضبط صوت را در گوشی ام بریزم و دوباره خاطراتش را پلی کنم تا بگوید، آن حرارتی که در کلام و در فی البداهه گویی اش بود قدری ملایم شد. در حالیکه من همان شورِ یاد کردن ناگهانی‌اش را می خواستم. به هر حال بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود در میان تمام حرفهایی که صدا به صدا نمی رسید باز هم یاد تو پابرجا بود؛ _هیس! بابا داره با گوشی صحبت می کنه _ کیه؟ صدای سلام حسن جان و قربان صدقه های پدرت که بلند شد یکی گفت _ حسن ادیبیه _ اوه آقای ادیبی!!! زنگ زده بود تا روز پدر را تبریک بگوید. یاد روز سالگرد افتادم که حسن آقا خودش را از شهر قدس رسانده بود به بهشت زهرا(س) و آن متنی که در وصف این جانباز روشندل و رفیق با معرفتت که ورد زبانش «به جانِ سعید» است، نوشتم و رفت در بایگانیِ یادداشتهایی که در کانال قرار داده نشد؛ آقای ادیبی که در عالم ظاهر، دست به عصا و سخت تر از همه راه می رفت و در باطن؛ بر بال فرشتگان پرواز می کرد. بگذریم ... مهم این است که باز هم نام و یاد توست که محال است فراموش شود و عطر توست که در خانه‌ی پدری‌ات پیچیده. بارها به بهانه ای نام تو وسط بود و حرف تو. کأن خودت همراه همسر و فرزندت آمده‌ بودی و خودت پدرانه، حضور داشتی.♥️ @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ تیتراژ برنامه سمت خدا در ذهنم تکرار می شود؛ تا بوی زلف یار در آبادی من است... دیشب هم یاد تو کوران کرد... آن شور و هیجان نوجوانی و آن خنده ها و شلوغ کاری ها‌ی بچه‌ها در جمع دوستانه شان، و آن آغوش گرم خدا در ایام البیض ماه رجب و مسجد و بچه هایی که دلهایشان چون زمین ‌آماده‌ی کشت بود، چه حال و هوایی را رقم زده بود. کاش ما هم معتکف بودیم در میان این عزیزکرده‌های خدا. اگر‌چه مسجد همان مسجدِ نوجوانی‌های تو بود و عکس تو روی دیوارهایش خودنمایی می کرد ولی قرار نبود حرفی از تو به میان بیاید. صحبت از نوجوان شهیدی بود که در انفجار تروریستی حسینیه رهپویان وصال شیراز به شهادت رسید. بچه ها شب آخر اعتکاف، دل داده بودند پای خاطرات این شهید و چهره‌هایشان از یاد او که همسن و سال آنها بود، گل انداخته بود و حسرتِ کام او در چشم هایشان موج می زد. تا روایتِ راوی رسید به این ابیاتی که پس از آن حادثه سروده شد و بغض حضرت آقا پای آن ترکید؛ ما سینه زدیم و بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند درست همین جا که رسید؛ مسجد صاحب الزمان(عج) و صف آخر و خاطرات تو یکی یکی از ذهن شروع به عبور کرد. صحبت از طلب گمنامی شهدا بود و عزتی که خدا به آنها داد. صحبت از رفاقت با شهدا بود و دستی که اگر در دستشان گذاشتی تا تو را به بهشت نرسانند، رهایت نخواهند کرد. بچه ها بمب انرژی بودند و آماده‌ی یک استارت و تیک آف شاید اگر بگویم لذتی بالاتر از حضور در میان نوجوانان نیست، اغراق نکرده باشم. آنهایی که با این همه آمادگی قلبی برای اتصال به خدا، به خاطر کم کاری‌های ما، در هزار و یک دام شیطان گرفتار می شوند و در قتلگاه فرهنگی دسته دسته مُثله می شوند و ما هنوز سرمان به خودمان گرم است😔😔 بگذریم ... نفهمیدم چه طور شد که حلقه ای تشکیل دادند و شروع کردند به سوال کردن راجع به تو. دست بردار هم نبودند ... جواب یکی را می گرفتند بعدی را می پرسیدند و تا پاسی از شب یادواره‌ات ادامه پیدا کرد و پای خاطراتی از تو به میان آمد که روح سرکش درونشان را در تو و شلوغ کاری هایت می یافتند. آنها به دنبال سعید درون خودشان، سراپا گوش شده بودند و می خواستند بدانند آخر این عاشقی و دیوانگی چه می شود. این بار صدای مصطفی صدرزاده در گوششان طنین انداخته بود؛ اگر ما شهید شدیم بدانید به خاطر این بود که ماه رجب است و در رحمت خدا باز است... بچه ها در آغوش خدا چه دیدنی شده بودند و زیبا ... سعید هم آمده بود تا به آنها بگوید من هم در آخر ماه رجب که درهای رحمت الهی باز بود به آغوش خدا رفتم. رجب را دریابید... در سمت توام، دلم باران، دهانم باران، چشمم باران ... چشمهای بچه ها آماده‌ی بارش بود و چه کسی جز خدا می دانست که در این سه شب چه آتش زیر خاکستری در دلهایشان به پا شده بود خاطرات تو که حلقه‌ی وصل شد، هر بار یکی صحبت می کرد و حرفها بدون هیچ هماهنگی‌ای از دهان ها خارج می شد؛ قدم اول طلب است ... قدم آخر هم طلب. اصلا ما خودمان هیچ کاره ایم. تا اینجا هم که آمده‌ایم به خاطر آن طلبی بود که از قلبمان گذشت و دعوتنامه اش را برایمان فرستادند. اگر پای عمل مان می لنگد به خاطر این است که پای طلب مان می لنگد. نور مسجد را کم کرده بودند و ولوم صحبت‌ها پایین آمده بود. شب عملیاتی بود برای خودش و شگفتانه‌ای عجیب. در گوشه‌ی مسجد یک نفر این حدیث قدسی را، عبارت عبارت می خواند و یک نفر ترجمه می کرد؛ من طلبنی وجدنی هر کس مرا طلب کرد مرا می یابد و من وجدنی عرفنی و هر کس مرا بیابد مرا می شناسد و من عرفنی احبنی و کسی که مرا بشناسد دوستم می دارد و من احبنی عشقنی و کسی که من را دوست بدارد عاشقم می شود♥️ و من عشقنی عشقه و کسی که عاشقم بشود، عاشقش می شود بچه ها! شهدا از اون طلب، رسیدند به جایی که خدا عاشقشون شد. می دونید خدا عاشق کسی بشه چی کار می کنه؟ و من عشقه قتله و کسی که عاشقش بشم او را می کشم و من قتله فهو دیته و کسی که او را بکشم دیه اش به گردن من است و من علی دیته فهو دیته و کسی که دیه اش به گردن من باشد خونبهایش خودم هستم😭 داستان شهدا از این قرار است؛ یک داستان عاشقانه. شهید به جایی می رسد که می خواهد جانش را فدای خدا کند. و همه اش از همان مرحله اول شروع می شود؛ از همان طلب اللهم ارزقنا توفیق شهادة عارفا خالصا فی سبیلک🤲 @shalamchekojaboodi
‌ یه خانم مانتویی اومد آروم زد به شیشه ماشین و با دست اشاره کرد که شیشه رو بده پایین. بعد هم به راننده سلامی کرد و بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب؛ «چند شب پیش خواب دیدم؛ مادربزرگم که فوت کرده، رفته کربلا و داره از کربلا بر می گرده. ما هم منتظریم که بیاد. دیدم یه آقای خوش تیپی داره حیاط خونه مون و کوچه مون (کوچه شهید شاهدی) رو سرتاسر، آب و جارو می کنه. با تعجب از مامانم پرسیدم این کیه که داره آب و جارو می کنه؟ گفت آقا سعید؛ پسر آقای شاهدیه. از خواب بیدار شدم و اصلا یه حس و حال عجیبی داشتم. فردای اون روز رفتم سر مزارش...» دختر همسایه بغض کرده بود و خوابش را تعریف می کرد. نه از کانال شلمچه خبر داشت و نه از اینکه ممکنه خاطره اش ثبت بشه. فقط با عجله می خواست احساسی را که از اون خواب پیدا کرده منتقل کنه. احساسی که تا اون لحظه همراهش بود. سعید جان! امروز باز هم خودت بی مقدمه بهانه ای دستمان دادی که یادت کنیم.♥️ و از طریق یک خواب، دعوتنامه ای فرستادی و میهمانی را به کانال دعوت کردی. به سعیدآباد خوش آمدید💐 @shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اینجا می نویسم که به یادگار بماند از حضور تو، اینجا که تو هستی و خودت شاهدی! ای سعید شاهدی!🥹؛ باز نزدیک غروب شد و با دل گرفته به تو شکایت کردم. از اینکه چرا کارَت پیش نمی رود؟؟! چرا اینطور شده؟!!! چرا انقدر کِش پیدا کرده؟!!!... کلافه و ناامید دل را زدم به دریا و خواستم با نویسنده ای هماهنگ کنم که خودش بیاید کمپلت کار را دست بگیرد و تمامش کند و تمام. اگر چه نگرانی ها و وسواس های سپردن کار، همچنان باقی ست... بگذریم... شاید هم سعید خودش در حد کانال، راضی است و مشکلی ندارد که خاطراتش همینجا بماند و بس. باشد ما هم مشکلی نداریم. باز داشتم کلنجار می رفتم و دوباره همه چیز را از اول در ذهنم مرور می کردم... همان لحظه یادم افتاد باید با یکی از دوستان برای کار دیگری تماس می گرفتم و همین کار را انجام دادم؛ پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، اول بسم الله گفت؛ دیشب خواب سعید را دیدم... _ عجب!!! چه خوابی؟ _ «خواب دیدم که داریم فیلم زندگینامه شهید شاهدی رو می‌سازیم و کارهاشو انجام می‌دیم. یه تیمی از خانواده‌شون هم جمع شده بودن، به علاوه تعدادی افراد دیگه که داشتیم اون قسمت خاطره راپل رو می ساختیم. یهویی شهید زنده شد و گفت خودم می‌خوام توی فیلمم بازی کنم؛ خودم اجراش می‌کنم. چند باری تاکید کرد؛ خودم اینکار و انجام می‌دم و اومد شروع کرد به انجام کار راپل و حرکات خیلی عجیب و جالبی موقع راپل انجام می‌داد و جالبه که کنارش یه همرزمش که نمی دونم چه کسی بود و او هم از اون دنیا اومده بود، حضور داشت.» @shalamchekojaboodi
‌ ✍ به وقت بهمن پارسال که حالا حدود دو هفته از سالروز آن می گذرد عجب روزی بود و چه دیداری؛ توفیق کمیابی رقم خورده بود و چند کارت دعوت به واسطه‌ی سعید به خانواده اش دادند. پدر و مادر آقا سعید به خاطر شرایط نامساعد جسمی نتوانستند بروند و دو نفر دیگر از خانواده تصمیم گرفتند به جای آنها بروند. منتها نه امیدوار به اینکه با این کارت‌ دعوتهای کاملا شخصی که به نام پدر و مادر خورده بود راهشان دهند، بلکه با خودشان گفتند می روند و پشت در می نشینند و آنقدَر در می زنند این خانه را تا ببینند روی صاحبخانه را اگر هم راهشان ندادند اسمشان در فهرست خریداران یوسف ثبت شود صبح زود، هنوز هوا تاریک بود که راه افتادیم و بعد از قدری پرس و جو که از کدام در وارد شویم، تقریبا جزء اولین نفرهای صف ورودی درب کشوردوست رسیدیم و در صف منتظر ماندیم تا در باز شود. باران می بارید و زمین را خیس و هوای دیدار را عاشقانه تر کرده بود. دو روز مانده بود به روز پدر و همه به دیدار عزیزترین پدر آمده بودند؛ سپیده‌ی صبح که سرزد و هوا قدری روشن شد، رفت و آمدها به در ورودی بیشتر شد و طولی نکشید که در باز شد و چند نفری به راحتی با نشان دادن کارتشان وارد شدند. نوبت‌که به خانواده‌ی سعید رسید با عنایاتی که از غیب رسید و طی ماجراهای جالبی، گره‌های آن دو نفر هم باز شد و هفت نفر از هفت خان، عبور کردیم و در پیشانی حسینیه و بهترین جاهایی که می توان آقا را از نزدیک دید مستقر شدیم. قبل از دیدن حضرت آقا، یکی از لذتهای این دیدار، دیدن خانواده های شهدا بود؛ خانواده‌های شهدای معروف و غیر معروفی که دیدنشان بسیار ما را سر ذوق آورد. چه در گیتها و چه در اطرافمان روی صندلی ها؛ خانواده شهید محمدحسین حدادیان، خانواده شهید ابراهیم هادی، خانواده شهید بروجردی ... حتی دیدن فرزندان سعید هم در بیت رهبری چیز دیگری بود؛ حالا که رضا و صادق را در حوالی روز پدر، در گرمای محبتِ بهترین پدر می دیدی‌شان. پس از مدتی انتظار، حضرت آقا آمدند؛ چه آمدنی نور مطلق وارد شد؛ در میان صحنه ای آراسته به قاب عکس های شهدا. بر بال ملائک جلوس نمودند و ما غرق تماشا شده بودیم. از دیدنشان سیر نمی شدیم و ایشان که صحبت می کردند هر یک از ما نیز غرق نجوای درونی شده بودیم. قطعا آقا صدای ما را می شنید؛ آقا جان! خودت ما را دریاب، خودت کاری کن و گره ها را باز کن ... آقاجان! پدر و مادر شهید نتوانستند بیایند و خدمت تان سلام رساندند. آقاجان! شما ما را می بینید؟! آقاجان! ما و نسل مان را به نوکری خودتان بپذیرید... نجواها تمامی نداشت؛ خدایا شکرت که آمدیم. آقاجان ممنونیم که ما را طلبیدی و راهمان دادی... چشم به هم گذاشتیم بیانات نورانی حضرت آقا بر ما تابید و تمام شد. ما ماندیم و یک دنیا حس خوب. ما ماندیم؛ لبریزِ لبریز. تا مدتها می خواستیم از این دیدار، یادی کنیم. از دیداری که آقا سعید برای ما رقم زد و برای تک تک مان خاطره ساخت. خاطراتی که هر کدام را بخواهیم بگوییم کتابی ست برای خودش؛ از زنده شدن خاطرات عقد خودش در محضر حضرت آقا تا ... امروز یکباره چشممان به عکسی افتاد که یاد آن دیدار افتادیم و فهمیدیم یکسال و دو هفته از آن گذشت. حالا شاید وقت آن بود که به رسم وفا، یاد آن یوم الله و زیارت ولی الله کنیم. باشد که حضرت آقا نیز ما را یاد کنند. @shalamchekojaboodi