آندم که شدی برون ز مادر عریان
جمعی ز تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت مُردن
باشند همه گریان و تو باشی خندان
***
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
از قصر دشت تا قصر بهشت
راهی بود ۲۷ ساله که سعید
زود طی کرد و به مقصود رسید
در شرف آن ایام غدیر و عید
آن صبحگاه که میآید پدید
نوزادی مبارک به نام سعید
چونکه داده است به ما این نوید
اوست همان سرباز صاحبِ این عید
لیک نگفت یا نتوانست که دید
عاقبت این مولود ناز میشود شهید
آن هم به روزی در ایام عید
عید شعبانیه، میلاد امامان سعید
حال که خوب مینگرم میبینم
سن همرزمانش شده دو برابر سعید
غبطه خورانِ شهادت، تا کی توان رسید
همگی تاکنون شدهاند محاسن سفید
اما سعید خوش تیپ ما که بودست رشید
و برایش در این ماه اسفند دود کنید
زود میوه دل طلب کرد و برچید و رهید
بهرحال خوش به حال داش سعید
رفت و خیلی زود به مقصود رسید
در دلم آتش عشق او زبانه کشید
همه چیز را بسوخت جزء یاد سعید
که هیچ لحظهای از عشق سعید
در سویدای دل نگشتم نا امید
از خانواده بگیر تا دوستان سعید
هر کدام دلی زنده دارند به عشق سعید
هیچگاه از ذهنمان او نشد ناپدید
از سرانجامی که او پرکشید و پرید
گرت بواسطه سعید محبوب شُدید
بدانید که این است از حب شدید
❤❤❤❤❤❤❤❤
@shalamchekojaboodi
سحرگاه عید سعید غدیر که سعید به دنیا آمد قابله وعده سرباز امام زمان بودنش را داد، آن پوسته ی نازک را که به دور بچه بود و اعتقاد داشت خوش یمن است با خودش برد ...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
سعید در عید سعید غدیر نزدیک اذان صبح که به دنیا آمد و قابله مژدهی سرباز امام زمان بودنش را داد، آن پوسته ی نازک را که به دور بچه بود و اعتقاد داشت خوش یمن است با خودش برد.
نامش را به تناسب اسم سهیلا، سعید گذاشتم (بچه اولمان زهرا را در کودکی سهیلا صدا می کردیم. )
سعید در اوایل نوزادی چهره چروکیده و بدن لاغر و ضعیفی داشت. مادرشوهرم ناراحت بود و می گفت این بچه اینقدر ضعیف است که فکر نمی کنم زنده بماند.
من هم شیر چندانی نداشتم و همه ی بچه هایم را با شیر خشک بزرگ کردم، آن زمان با اینکه شیرخشک ارزان بود ولی ما نمی توانستیم با قیمت آزاد بخریم. من یا شوهرم با دفترچه ارتش می رفتیم میدان حُر و هفته ای یک قوطی شیر از داروخانه ۲۹ فروردین می خریدیم و گاهی یک صبح تا ظهر معطل می شدیم.
بعد از دو سه ماه سعید، فرز و زرنگ شد و با قنداق بالا و پایین می پرید. ۷ ماهه که شد جان گرفت و کمی تپل شد.
از یک سالگی به بعد خیلی با مزه و دوست داشتنی بود و نگاه های قشنگی داشت، طوری که دلم می خواست همه ش نگاهش کنم.
بزرگتر هم که شد همینطور نگاه هایش زیبا بود. خیلی وقت ها نگاهش به آسمان بود.
شاید کسی فکر کند حالا که شهید شده این را می گویم ولی من همیشه از حالات سعید متعجب بودم، انگار هیچ میل و ذوق دنیایی نداشت و از این دنیا دل کنده بود.
من به سادات خیلی ارادت داشتم، یک آقا سید بقالی در محلمان بود که آدم خوش اخلاقی بود. به مادرشوهرم سپرده بودم که وقتی سعید را از حمام دهه آورد، پیش آن سید برود تا در گوش سعید اذان بگوید.
تا حمام ده دقیقه ای راه بود ، ایشان سعید را برد حمام دهه و بعد همان کار را انجام داد. بعدها می گفت چون آن سید در گوشش اذان گفت سعید این قدر خوش اخلاق است.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
41.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر سعید از صبح چندین بار گفتند که روی یک برگه بنویسید؛ سعید جان تولدت مبارک و بالای مزارش بزنید ولی فراموش کردیم 🙈
تا اینکه آخرین لحظاتی که داشتیم از سرمزار راه می افتادیم که برگردیم، دوباره گفتند آن را ننوشتید؟ یادمان افتاد در گلزار شهدا میزی برای سفارش خطاطی هست، سریع سراغ گرفتیم و خودمان را به نزدیکی قطعه شهدای گمنام رساندیم و سفارش دادیم نوشتند، بعد هم سریع خودمان را رساندیم به تابلو و آن را داخل قاب عکسش جا دادیم...
خدا رو شکر خواسته مادر را سعید برآورده کرد.
#یاداشت
@shalamchekojaboodi
با تشکر از مسئولین محترم قرارگاه جهادی اربعینی ها از جمله؛ حاج اکبر آقای طییی و خادمین عزیز این قرارگاه، بابت مراسم یادواره شهدایی که دیشب برگزار نمودند و بسیار زحمت کشیدند. اجرشان با سیدالشهدا علیه السلام و عاقبت همگی شان ختم به شهادت ان شاء الله 🤲
مصادف شدن این یادواره با سالروز تولد سعید، برای ما خاطره ای به یاد ماندنی و یک جشن تولد باشکوه بود.
@shalamchekojaboodi