eitaa logo
باغ کتاب شمعدونی
810 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
936 ویدیو
14 فایل
|•بہ وقت دانایـے🌱🧠•| کتاب‌های‌خوب📚 لحظات‌خوب⏳اتفاق‌های‌خوب📣 🗓️شنبه، دوشنبه و چهارشنبه‌﴿عصر﴾ 🕒ساعت ‌۱۵ تا ۱۷ 📍ما‌ اینجاییم: ورامین، مجتمع‌ ادارات، روبروی‌ قنادی‌ کاج، طبقه پایین سازمان تبلیغات اسلامی میشنویم☎️:09036182154 ادمین: @Najvaa_1
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨ اگر نمی خواهیم بازیچه ی دست هر فرومایه ای و مایه ی ریشخند هر تهی مغزی باشیم، اصول اول این است که محتاط و دست نیافتنی بمانیم... @lezat_e_daanaayee2
✨🌟✨ یک جمله زیبا از طرف : قبل از خوابیدن ؛ دیگران را ببخش... ومن قبل از اینکه بیدار شوید شما را بخشیده ام...!! شبتون در پناه حق @lezat_e_daanaayee2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح برفی تون بخیر باغ شمعدونی ها 💙 @lezat_e_daanaayee2
باغ کتاب شمعدونی
هرروزتو با کتاب شروع کن اون موقعه ست که فرقشو با روزای دیگه میفهمی😉 @lezat_e_daanaayee2
باغ کتاب در برف❤😍 @lezat_e_daanaayee2
#معرفی_کتاب 📚 این کتاب روایتی است از زندگی پسربچه ای که در روزهای ابتدایی انقلاب اسلامی و درگیری های کردستان و آذربایجان غربی با خروج مادر و خواهرش از منزل به دلیل اختلاف نظر با پدرش روبرو می شود. به دنبال این اتفاق پدر و پسربچه به دنبال یافتن رد و نشانی از مادر به راه می افتند و در مسیر جستجو هر دو به دست اشرار ضد انقلاب دستگیر می شوند اما در نهایت پدر آزاد و پسر گروگان باقی می ماند. مهمترین گره داستان از ماجرای اسارت پسرک در دست این اشرار شکل می گیرد و آنچه که او می بیند و حس می کند. #مسافران_جاده_های_سرد📚 #کتاب_خوب_بخوانیم 😍 #کتابخونا_باکلاس_ترن 😎 #باغ_کتاب_شمعدونی 💕 @lezat_e_daanaayee2
لَّا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ (انعام/۱۰۳) ‌ عزیز من! نَفَس را بگیــر از من نگــاهـت را نه ... @lezat_e_daanaayee2
دخترای کتابخون پنج شنبه این هفته منتظرتونیم💕 یادتون نره🍁 📚📚📚📚 @lezat_e_daanaayee2
باغ کتاب شمعدونی
#معرفی_کتاب 📚 این کتاب روایتی است از زندگی پسربچه ای که در روزهای ابتدایی انقلاب اسلامی و درگیری های
۱ درشکه سروصداکنان، مثل یک گردباد می پیچید و می رفت. هوا تاریک به نظر می رسید. لحظه ای حس کردم در توده ای از غبار فرو رفتیم. همه جا مه گون و خاکستری شد. پدر در گلو فریاد زد: «برو حیوون!» و شلاق را پایین آورد. سرعت اسب مضاعف شد. درشکه با تمام سرعت از روی چیزی گذشت. من بند دلم پاره شد. فکر کردم الان است که همه کله پا شویم؛ ولی پدر و اسب هردو زرنگتر از این حرف ها بودند که بگذارند درشکه چپ شود. حتی پدر، در آن حین تفنگ را برداشت و به طرف عقب چرخید و شلیک کرد. صدای انفجار گلوله در سکوت دشت و کوه پیچید. بوی باروت را در حلق خشکیده ام حس کردم و با ترس برگشتم که نگاهم را به عقب بیندازم. 📚 😍 😎 🌸 @lezat_e_daanaayee2