باغ کتاب شمعدونی
معرفی کتاب سرود سرخ انار «سرود سرخ انار» داستان بلندی از الهه بهشتی است که برمبنای یکی از ملاقاته
گفتم: «خانمِ خانه، بیآنکه بپرسی کیست، در را باز میکنی؟» گفت: «بعد از این همه سال، صدای پایت آشناترینِ صداهاست».
#برشی_از_کتاب
باغ کتاب شمعدونی
معرفی کتاب سرود سرخ انار «سرود سرخ انار» داستان بلندی از الهه بهشتی است که برمبنای یکی از ملاقاته
مهدی جانم! حتماً لیاقت و وسع ما همین مقدار است و ایمانمان، نقصان بسیار دارد که لایق چنین عقوبتی شدهایم. پس ما را ببخش. العفو از این همه کاستی. العفو... العفو...»
#برشی_از_کتاب 📚
رییس نگهبان ها به ترکی به یکی از سربازهایش گفت: «این ها قهوه چی هم همراه خودشان آورده اند.»
مدرس زغال ها را روشن کرد و قوری را روی آن گذاشت تا آبش جوش بیاید. با لبخند به مترجمش امیر خیزی گفت: «الان چای آماده می شود.»
مدرس چند پیاله چای ریخت و به امیر خیزی و همراهانش داد. چند پیاله چای هم به نگهبان ها داد.
نگهبان ها با تعجب چای را می گرفتند و تشکر می کردند؛ برای خودش هم چای ریخت و شروع به خوردن کرد. خوردن چای که تمام شد رییس آنها به ترکی به یکی از نگهبان ها گفت: «این قهوه چی چه چای خوش عطری دم کرده! تا به حال چنین چایی نخورده بودم!»
#برشی_از_کتاب
#چای_خوش_عطر_پیرمرد📚
#موجود
«تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر میشود، دل است! دلِ آدمیزاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید... حکماً شیرهاش هم مطبوعه... عاشقی که هنوز غسل نکرده باشه، حکماً عاشقه، نفسش هم تبرکه...»
#برشی_از_کتاب
#من_او📚
بخشی از کتاب آن مرد با باران میآید
فرياد جمعيت بلندتر از قبل در تمام صحن خيابان مي پيچد: شاه فراري شده، سوار گاری شده.
سعيد به طرفم برمی گردد و در حالي كه در چشمانش برق شادی می درخشد، چيزهايی می گويد. صدايش در ميان همهمه جمعيت گم می شود. فقط چند كلمه ای از حرف هايش را پراكنده مي شنوم: بهروز... زندان... آزادی...
بوی باران می آيد. صورتم را كه به طرف آسمان می گيرم، چند كبوتر از وسط كاج هاي وسط ميدان پر مي كشند و در دل آسمان ابری بالا می روند.
چشمانم را كه باز می كنم، از پشت پرده تار و لغزان اشك، می بينم كه به جای مجسمه شاه وسط ميدان، كه حالا تكه تكه روی زمين افتاده، پرچم سبز الله اكبری بالا رفته است.
#برشی_از_کتاب📚
بچه را باید جوری تربیت کرد که وقتی بالغ شد، بالغ شده باشد! یعنی وقتی کبوتر را یلهاش دادی، جلد باشد. بپرد، اما برگردد، نه این بالش را ببری... خودش باید بتواند انتخاب کند... اگر بالغ باشد، ولش کن میانِ یک لشکرِ عزب، سالم برمیگردد... اما اگر نباشد، توفیری نمیکند؛ اینجا باشد یا کنارِ حرمِ شاهعبدالعظیم یا وسطِ پاریس
#برشی_از_کتاب
#من_او📚
باغ کتاب شمعدونی
دربارهی نادر ابراهیمی نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران بهدنیا آمد. او تحصیلات مقدماتی
مشکلِ ما این است که همانقدر که ویران میکنیم، نمیسازیم؛ همانقدر که کُهنه میکنیم، تازگی نمیبخشیم؛ همانقدر که دور میشویم، باز نمیگردیم؛ همانقدر که آلوده میکنیم، پاک نمیکنیم؛ همانقدر که تعهّدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش میکنیم، آنها را بهیاد نمیآوریم؛ همانقدر که از رونق میاندازیم، رونق نمیبخشیم. مشکل این است که از همهٔ رؤیاهای خوشِ آغازْ دور میشویم و این دورشدن به معنای قبولِ سُلطهٔ بیرحمانهٔ زمان است. بر سر قولوقرارهای نخستین نماندن، باورِ پیرشدگی روح است و خواجگی عاطفه
#برشی_از_کتاب
هیچوقت همهچیز درست نمیشود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. هیچ قلّهیی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غمانگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بیآنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.
#برشی_از_کتاب
#یک_عاشقانه_ی_آرام
باغ کتاب شمعدونی
این ماه رمضان عجیب به ما علی را شناخت❤️
#برشی_از_کتاب
یک بار از رسول خدا (ص) خواهش کردم که برای من دعا و از خداوند طلب مغفرت کنند. فرمودند: برایت دعا میکنم. سپس برخاستند و به نماز ایستادند. هنگامی که دست خود را برای دعا به درگاه الهی بلند کردند، شنیدم که چنین دعا کردند: بار پروردگارا، بهحق بندهات علی، مغفرت خود را شامل علی کن! عرض کردم: ای رسول خدا، چرا اینگونه دعا کردید؟! فرمودند: آیا نزد خدا کسی گرامیتر از تو وجود دارد که برای اجابت دعا، او را شفیع قرار دهم؟!
#علی_از_زبان_علی📚
#کتاب_خوب
@shamdoonigarden
برشی از کتاب چپ دست ها عاشق می شوند:
دوران کودکیام را با لیلا گذراندم. هر روز ماشین خاور پلاستیکیام را دست میگرفتم و به خانهشان میرفتم. از زیر درخت زیتون، آن را پر از خاک و سنگریزه میکردم و پیش بوتۀ گُل یاس خالی میکردم؛ درست درِ کارخانۀ شکلاتسازی لیلا. آن وقت او گرۀ روسری زردِ گل نارنجیاش را سفت میکرد و با ظرافت دخترانهاش یک شکلات به راننده میداد و یکی خودش میخورد. اگر یک شکلات بیشتر نداشت، همان را با هم نصفش میکردیم. اگر هم کلّاً شکلات نداشت، پوستی پیدا میکرد و داخلش سنگی میگذاشت و دستمزدم را میداد. من و او همیشه زود بیدار میشدیم. صدرا دیرتر میآمد. وقتی میآمد اولش با موهای درهم بر هم و چشمهایی پفکرده و خیلی بیحوصله، روی سنگچین دور باغچه مینشست.
#برشی_از_کتاب
#کتاب_خوب
@shamdoonigarden
#برشی_از_کتاب
شاید هم توی کتابخانه پایش به قفسهای گیر میکند و بعد کتابی را میبیند که گوشهاش کمی از بین کتابهای دیگر خارج شده؛ کتابی که انگار از او دعوت میکند تا دستش را دراز کند و آن را از بین دیگر کتابها بردارد
#ادواردو
#کتاب_خوب
@shamdoonigarden