eitaa logo
باغ کتاب شمعدونی
779 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
955 ویدیو
15 فایل
|•بہ وقت دانایـے🌱🧠•| کتاب‌های‌خوب📚 لحظات‌خوب⏳اتفاق‌های‌خوب📣 📍ما‌ اینجاییم: ورامین، مجتمع‌ ادارات، روبروی‌ قنادی‌ کاج، طبقه پایین سازمان تبلیغات اسلامی میشنویم☎️:09036182154 @Najvaa_1
مشاهده در ایتا
دانلود
|🍉•.🍇.•🍓| [ فصیح 😁 ] مدّت‌ها پشت میله‌های خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و هم‌دم بود، حالا غریب شده بود ☹️ یک‌روز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی‌ داشت اسرا را می‌شمرد که در میان سکوت بچّه‌ها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّت‌ها بود که نشنیده بودیم 🤦🏻‍♂😂 یکی از بچّه‌ها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده 😂 سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت ؟!😠 مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّه‌ها می‌گن چه قدر خوب عربی عَرعَر می‌کنه 😁😂 سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمی‌داد، گفت: نَعم...فصیح...😂🤣
🍔 [ هویج 🥕 ] ﺑﺎﻏﺒﺎنﻫﺎ ، ﺗﻮي زﻣﻴﻦِ ﺟﻠﻮي اﺗﺎقﻫﺎ ﻫﻮﻳﺞ ﻛﺎﺷﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ . ﻓﺼﻞ ﺑﺮداﺷﺖ ﻛـﻪ رﺳـﻴﺪ ﻳـﻚ ﺳـﺒﺪ ﭘـﺮ از ﻫﻮﻳﺞ ﻫﺎي زرد داﺧﻞ اﺗـﺎق ﺧﻮدﻧﻤـﺎﻳﻲ ﻣـﻲﻛـﺮد ✨ ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻋﺮاﻗﻲ آﻣﺪ ﺗﻮي اﺗﺎق و ﻫﻮﻳﺞﻫﺎ را دﻳـﺪ 🤩 ﺑـﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎن ﮔﻔﺖ : "ﺟﺎي ﻫﻮﻳﺞﻫﺎ رو ﺗﻮي ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻧـﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪه" ! ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻫﻢ ﻧﺸﻮﻧﺶ داد . نگهبان ﺷﺐ رﻓﺖ ﻛـﻪ ﻫـﻮﻳﺞ ﺑﭽﻴﻨﺪ ، ولی ﭼﻴﺰي ﻧﺪﻳﺪ !🧐 ﺻﺒﺢ، آﻣﺪ و ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎن اﻋﺘﺮاض ﻛﺮد "ﭼﺮا ﺑِﻬِﻢ دروغ ﮔﻔﺘﻲ؟! "😡 ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻫﻢ اﻧﻜﺎر ﻛـﺮد ! ﻧﮕﻬﺒﺎن ﮔﻔﺖ : "ﺧـﻮدت ﻫﻤـﺮام ﺑﻴـﺎ ﺗـﻮي ﺑﺎﻏﭽـﻪ و ﻧﺸﻮﻧﻢ ﺑﺪه " ﺑﺎﻏﺒﺎن رﻓﺖ و ﺑﻮﺗﻪﻫـﺎ را ﺑِﻬِـﺶ ﻧـﺸﺎن داد . ﻧﮕﻬﺒﺎن، ﻧﺎراﺣـﺖ ﺷـﺪ و ﮔﻔـﺖ "ﻛـﻮ ﻫـﻮﻳﺞ؟ "😠 ﺑﺎﻏﺒﺎن ﻛﻪ ﻗﻀﻴﻪ را ﻓﻬﻤﻴﺪه ﺑﻮد ، دﺳت ﺑـﺮد و ﻧـﻮك ﺑﻮﺗﻪ را ﮔﺮﻓﺖ و ﻫﻮﻳﭻ ر ا از زﻳﺮزﻣﻴﻦ ﺑﻴﺮون ﻛﺸﻴﺪ . 🥕 ﻧﮕﻬﺒﺎن ﺷﺮوع ﻛﺮد ﺑﻪ داد و ﺑﻴﺪاد : ﻛﻪ ﻫﻮﻳﺞ ﻫﺎ رو زﻳﺮ ﺧﺎك ﻗﺎﻳﻢ ﻛﺮدي ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲﮔﻲ ﺗﻮي ﺑﺎﻏﭽﻪ اﺳﺖ !😐😂😂😂
|○•🧀•🐭•○| [ ابوالفضل 😁 ] کل جبهه ها رسم بود که شبها قبل از خواب سوره "واقعه" را دست جمعی میخواندند ✨ میان چادر ما "ابوالفضل نقاد" بود که سوره را قرائت میکرد ، اما تا میرسیدیم به "و حورالعین ...کامثال اللولو المکنون..." ابوالفضل شیطنت میکرد و "حورالعین "را کش میداد و میخندید 😐😁 همان شد که تصمیم گرفتیم کاری کنیم تا این عادت از سرش بپرد 👊🏻 اما علت فقط این نبود !! بعضی وقت‌ها بحث های کش دار و طولانی او ؛ سر همه را درد می آورد و تا نیمه شب مزاحم خواب دیگران می‌شد 😫 ما هم تصمیم گرفتیم تا دهان او به صحبت باز می‌شود همه با هم صلوات بفرستیم و این کار را کردیم 😃 ابوالفضل سلام می‌کرد صلوات می فرستادیم ؛ خداحافظی می‌کرد صلوات می فرستادیم .. خلاصه تا لبانش می‌جنبیدند کل جمع صلوات می فرستادند 😂 یک هفته این وضع ادامه داشت تا این‌که نقادتسلیم شد و گفت : باشه...باشه...دیگه حورالعین رو کش نمیدهم ... چشم...فهمیدم ...دیگه بحثای طولانی راه نمی اندازم ... باشه دیگه ساعت 9 شب خاموشی بزنید منم ساکت میشم . قبوله ؟! 😂 [ ابوالفضل یک سال بعد در ملکوت عراق جادوانه شد 🕊♥️ ]
🍋•°🧡.•|° [ چای شیرین ☕️ ] در تیرماه ۱۳۶۳ در گروه فرهنگی رزمی شهید افیونی با مسئولیت شهید سجاد ناجی به مقر پایگاه آویهنگ در سنندج رفته و قرار بر این شد که بنده و آقای حاج شیخ عباس شاهزیدی به عنوان خدمه (شهردار) در روز اول استقرارمان در این پایگاه به نیروها خدمت رسانی کنیم 💂‍♀ تصمیم گرفتیم که صبحانه بهشون پنیر و چای شیرین بدهیم و سورپرایز شوند 🤩 چون در صبحانه های قبلی چای شیرین نمیدادن( بعلت کمبود شکر و قند) 🍾 در شیشه های مربایی چای و یک قاشق پر شکر ریختیم و با شوق و ذوق سفره را پهن کردیم ( فضای سوله تاریک بود) 🙈 بچه‌ها مشغول خوردن شدن 😋 شهید ناجی چای شیرین رو بردن بیرون سنگر که ناگهان به داخل سوله آمد و با حالت خنده گفت دست نگهدارین نخورید که داخل چایها پر مگسه! 😳 دیدیم روی چایها مگس زیادی شناوره و چون سوله تاریک بوده ما ندیده بودیم توی شکرا پر مگسه 🤣😅 همه بچه ها شروع کردن سر ما داد و بیداد کردن که چرا حواستونو جمع نکردین صبحونه بهمون نون و مگس دادین 😐🤣 شهید ناجی هم گفتن با این دسته گلی که به آب دادین شما را از توفیق شهردار بودن منع میکنم و یکی یک مشت به بنده و اقای شاهزیدی زد 👊🏻 و گفت همون بهتر که شما دوتا طلبه کار نکنین و مارو از لیست شهرداران حذف کرد ❌ که راستش اقای شاهزیدی هم خوشحال شد و گفت کارا خدا بود که دیگه کار نکنیم 😌
•○|🍓°•🍇•°🍉|○• •✨| طمانینه ✋🏻 |✨• سال 63 در هورالعظیم مستقر بودیم . فرمانده گردان «حمزه سیدالشهدا» ی لشکر 25- محسن قربانی - مدام این نکته را به بچه های عمل کننده گوش زد می کرد که موقع حرکت با طمأنینه بروید و با طمأنینه هم برگردید 👌🏻 یکی از بچه ها که در جلسه ی توجیهی گردان حاضر بود و مثل دانش آموزهای زبر و زرنگ 🤓 شش دانگ حواسش گرم صحبت های فرمانده بود رو به اکبر خنکدار کرد و گفت : - اکبر آقا! ما نفهمیدیم این طمانینه کی هست ؟!😳 هر جا می رویم صحبتش است با طمانینه بروید و با طمانینه برگردید 😑😁 ما که الان چند وقت این جاییم، ندیدیم این رزمنده، تو جلسه ها و برنامه ها آفتابی بشود !!🔫😐😂😂🤣
🚙°•🍋 { مگس 🕸 } بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود 😇 یک روز در فاو نشسته بودیم. درهمان اروژانس خط اول با علی رضا چای می خوردیم . یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته ☕️ همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا 😬😑 علی رضا هم برگشت گفت : - نگاه کن!😐 می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند .. بعد غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد 😑😂🤣
🌽•.°🧡 [ یدالله 😆 ] چند ﻧﻔﺮ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗﺎق ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮ ﺑـﻪ ﺳـﺮ ﻳﺪاﷲ ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ 😁 ﮔﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺧﻮاﺑﻴﺪه ﺑﻮد، ﻣﻲرﻓﺘﻨـﺪ و ﻟﺒﺎﺳﺶ را ﺑﻪ ﭘﺘﻮ ﻣﻲ دوﺧﺘﻨﺪ 😆 وﻗﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﻲ ﺷـﺪ ، ﭘﺘﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻠﻨﺪ ﻣـﻲ ﺷـﺪ 🤪 ﻳـﻚ روز ﻇﻬـﺮ، آﻣـﺪ وﺳﻂ اﺗﺎق و ﺑﺎ ﺻـﺪاي ﺑﻠﻨـﺪ ﮔﻔـﺖ : "اﻳـﻦ ﻛـﻪ آدم ﺧﻮاﺑﻪ ، ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻣﻴﺎن ﻣﻲدوزﻧﺶ ﺑـﻪ ﭘﺘـﻮ ﻛـﻪ ﻫﻨـﺮ ﻧﻴﺴﺖ 😏اﻳﻦ ﻧﺎﻣﺮدﻳﻪ ، اﮔﻪ راﺳﺖ ﻣﻲ ﮔﻴﻦ ، ﺗﻮ ﺑﻴـﺪاري ﻣﻨﻮ ﺑﺪوزﻳﻦ ﺑﻪ ﭘﺘﻮ "😝 ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر ﻛﻪ داﺷﺖ ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ ﻣﻲﻛﺮد ، ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫا که ﻛﻨﺎرش ﺑﻮد، ﺳﻮزن و ﻧﺦ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﭘﺎﭼـﺔ ﺷـﻠﻮارش را دوﺧـﺖ ﺑـﻪ ﭘﺘـﻮ !! ﺳﺨﻨﺮاﻧﻴﺶ ﻛﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ ، آﻣﺪ ﻛﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻜﻨﺪ دﻳـﺪ ﭘﺘﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎش ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺖ درآﻣﺪ 😂 ﺑﭽﻪﻫﺎ زدﻧـﺪ زﻳـﺮ ﺧﻨﺪه. ﺣﺮﻓﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاي ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺪاﺷﺖ ﮔﻔﺖ : "آره، اﻳﻦ ﻃﻮري. اﻳﻦ درﺳﺘﻪ، اﻳﻦ ﻫﻨﺮه " 🤧 ﺻﺪاي ﺧﻨﺪة ﺑﭽﻪ ﻫـﺎ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺷﺪ 🤣🤣🤣
•|غلام سیاه🧟‍♂|•      تئاتری در اسارت داشتيم که طنز بود. 🎭يكی نقش غلام سياه🧟‍♂ را در آن بايد ايفا می‌كرد. پس از تمرينات بسيار كه علي‌رغم محدوديت‌های بسيار صورت پذيرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد كه در آخر شب اجرا شود.🎎 برای مواظبت، نگهبان گذاشتیم و تدابير امنيتی لازم رو دیدیم.👮‍♂ تئاتر آنقدر نشاط آور بود كه توجه همه بچه‌ها از جمله نگهبان‌ها به خود جلب كرد و به همين خاطر متوجه حضور سرباز عراقی💂‍♀ در پشت در آسايشگاه نشدند و هنگامی که كلمه‌ رمز قرمز🔴 اعلام شد، درِ آسايشگاه با كليد🔑 باز شد و... همه پراكنده شدند، از جمله همان برادرمان كه نقش غلام سياه را بازی می‌كرد. او هم رفت زيرپتوي و خودش را به خواب زد.😴 سرباز عراقی وارد آسايشگاه شد و در حالی كه دشنام می‌داد، 🤬گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نيست؟ ديد همه بچه‌ها نشسته‌اند و دارند به او نگاه می‌كنند👀 اما يك نفر روی سرش پتو كشيده است. سرباز عراقی كه از عصبانيت می‌لرزيد😡😤، به تندی به طرف او رفت و در حالی كه با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش كشيد و با ديدن صورت سياه او از ترس نعره‌ای😱 كشيد و فرار كرد و خودش را از آسايشگاه بيرون انداخت و سپس خنده بچه‌ها🤣🤣 بود كه مثل بمبی آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت‌برگشته خراب كرد. اين صحنه از صدها تئاتر طنز برای ما جالب‌تر بود😃 و بعد ازاين جريانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تميز كرديم و وسايل را هم جمع كرديم تا همه چيز را حاشا كنیم.😁 🌱..↷