eitaa logo
شمیم حضور
64 دنبال‌کننده
3هزار عکس
825 ویدیو
221 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨🌹🌹 چند روز گذشت سراغی از ما نشد، تا اینکه جناب عزرائیل به حضورمان شرفیاب شدند، مرا به حضور خواستند، گفتند: بفرماید برویم دعوتید گفتم کجا؟ گفت قدم در مسیری دراز تا بلندای ابدیت خواهی نهاد، آنجا که چشمان سوسو زده ات باید غبار اعمالت و حساب و کتابت را بر قلب جان هموار نماید. دوباره گفتم: کجا من از دعوت نامه و حرفهای تو متوجه نمی شوم درست برایم روشن کن که ذهنم بتواند آن وادی را سیر نماید و مدهوش سخنانت نشود. آنگاه به خود آمد دید هنوز در عالم بی خبری غفلت و سرگردان از سفری بی نهایت طولانی و سخت هستم گفت: امده ام تو را دعوت کنم به سرزمینی به جز این سرزمین که تو آن را تسخیر کرده ای و در خواب بی خبری مدهوش شده ای و امروز را به امید فردا رهسپار جاده بی نهایت تا وادی حیرانی نموده ای . دوباره گفتم من غرق در باغ آرزوها هستم این افکار ناتوان من این چیزها را درک نمی کند آن چنان غرق در خیال بافی ها و آرزوها شده ام که نمی دانم. گفت می خواهم تو را به جایی ببرم که تا آخرین مرتبه خیال پردازیت در باغ آرزوهایت پذیرایی شوی. خوشحال و خرسند از پذیرایی، ناگاه گفت کجا؟ از چه چیزی خوشحال می شوی؟ تو به صرف انواع عذابها، دودها، نعره ها دعوتی انواع عذابهایی که با رنگ ها و طعم های مختلف انواع دسرهای تزئین شده با ندانم کاری ها و فریب های خودت باید بخوری. انواع آتش هایی که تو باید هرروز تن رنجور و روحت را به آن بسپاری. گفتم: نه من به این مهمانی و دعوتی نمی آیم. من هنوز با ارزو ها و افکارم در بی خبری می خواهم پرواز نمایم. من اگر دعوتت را بپذبرم سپری ندارم که جلوی آتش را بگیرد، من نمی توانم از این صراط عبور کنم، صراطش خیلی سخت، لرزان، نازک وآتشش آن چنان سوزان و فروزان و پای من هم لغزان ولرزان و در آخر به قعر و عمق آن خواهم رفت کمی به من اجازه بده. نمی شود فعلا مأمورم تو را به آن مهمانی ببرم همه منتظرت هستند مقدم و مؤخری در کار نیست تو باید باغ آرزوهایت را خراب نمایی و با من رهسپار این سفر همیشگی شوی. اما گفتم: تو می دانی روح، جسم رنجور و ناتوان من تحمل یک لحظه حرارت چهل تا پنجاه درجه ندارد چگونه در مقابل این خروارها آتش و دود تحمل کنم. کمی مهلت بده فعلا مؤخرکن می خواهم برگردم می خواهم خود را دراقیانوس عرفات شستشو نمایم، می خواهم اسماعیل نفس را به مسلخ عشق بکشانم تا باغ آرزوهایم با باران توبه رشدنماید.فعلا کمی مهلت ده چراکه صبح نزدیک است. ✨✨🌹🌹 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌺🌺 چند روز گذشت سراغی از ما نشد، تا اینکه جناب عزرائیل به حضورمان شرفیاب شدند، مرا به حضور خواستند، گفتند: بفرماید برویم دعوتید گفتم کجا؟ گفت قدم در مسیری دراز تا بلندای ابدیت خواهی نهاد، آنجا که چشمان سوسو زده ات باید غبار اعمالت و حساب و کتابت را بر قلب جان هموار نماید. دوباره گفتم: کجا من از دعوت نامه و حرفهای تو متوجه نمی شوم درست برایم روشن کن که ذهنم بتواند آن وادی را سیر نماید و مدهوش سخنانت نشود. آنگاه به خود آمد دید هنوز در عالم بی خبری غفلت و سرگردان از سفری بی نهایت طولانی و سخت هستم گفت: امده ام تو را دعوت کنم به سرزمینی به جز این سرزمین که تو آن را تسخیر کرده ای و در خواب بی خبری مدهوش شده ای و امروز را به امید فردا رهسپار جاده بی نهایت تا وادی حیرانی نموده ای . دوباره گفتم من غرق در باغ آرزوها هستم این افکار ناتوان من این چیزها را درک نمی کند آن چنان غرق در خیال بافی ها و آرزوها شده ام که نمی دانم. گفت می خواهم تو را به جایی ببرم که تا آخرین مرتبه خیال پردازیت در باغ آرزوهایت پذیرایی شوی. خوشحال و خرسند از پذیرایی، ناگاه گفت کجا؟ از چه چیزی خوشحال می شوی؟ تو به صرف انواع عذابها، دودها، نعره ها دعوتی انواع عذابهایی که با رنگ ها و طعم های مختلف انواع دسرهای تزئین شده با ندانم کاری ها و فریب های خودت باید بخوری. انواع آتش هایی که تو باید هرروز تن رنجور و روحت را به آن بسپاری. گفتم: نه من به این مهمانی و دعوتی نمی آیم. من هنوز با ارزو ها و افکارم در بی خبری می خواهم پرواز نمایم. من اگر دعوتت را بپذبرم سپری ندارم که جلوی آتش را بگیرد، من نمی توانم از این صراط عبور کنم، صراطش خیلی سخت، لرزان، نازک وآتشش آن چنان سوزان و فروزان و پای من هم لغزان ولرزان و در آخر به قعر و عمق آن خواهم رفت کمی به من اجازه بده. نمی شود فعلا مأمورم تو را به آن مهمانی ببرم همه منتظرت هستند مقدم و مؤخری در کار نیست تو باید باغ آرزوهایت را خراب نمایی و با من رهسپار این سفر همیشگی شوی. اما گفتم: تو می دانی روح، جسم رنجور و ناتوان من تحمل یک لحظه حرارت چهل تا پنجاه درجه ندارد چگونه در مقابل این خروارها آتش و دود تحمل کنم. کمی مهلت بده فعلا مؤخرکن می خواهم برگردم می خواهم خود را دراقیانوس عرفات شستشو نمایم، می خواهم اسماعیل نفس را به مسلخ عشق بکشانم تا باغ آرزوهایم با باران توبه رشدنماید.فعلا کمی مهلت ده چراکه صبح نزدیک است. 🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
چند روز گذشت سراغی از ما نشد، تا اینکه جناب عزرائیل به حضورمان شرفیاب شدند، مرا به حضور خواستند، گفتند: بفرماید برویم دعوتید گفتم کجا؟ گفت قدم در مسیری دراز تا بلندای ابدیت خواهی نهاد، آنجا که چشمان سوسو زده ات باید غبار اعمالت و حساب و کتابت را بر قلب جان هموار نماید. دوباره گفتم: کجا من از دعوت نامه و حرفهای تو متوجه نمی شوم درست برایم روشن کن که ذهنم بتواند آن وادی را سیر نماید و مدهوش سخنانت نشود. آنگاه به خود آمد دید هنوز در عالم بی خبری غفلت و سرگردان از سفری بی نهایت طولانی و سخت هستم گفت: امده ام تو را دعوت کنم به سرزمینی به جز این سرزمین که تو آن را تسخیر کرده ای و در خواب بی خبری مدهوش شده ای و امروز را به امید فردا رهسپار جاده بی نهایت تا وادی حیرانی نموده ای . دوباره گفتم من غرق در باغ آرزوها هستم این افکار ناتوان من این چیزها را درک نمی کند آن چنان غرق در خیال بافی ها و آرزوها شده ام که نمی دانم. گفت می خواهم تو را به جایی ببرم که تا آخرین مرتبه خیال پردازیت در باغ آرزوهایت پذیرایی شوی. خوشحال و خرسند از پذیرایی، ناگاه گفت کجا؟ از چه چیزی خوشحال می شوی؟ تو به صرف انواع عذابها، دودها، نعره ها دعوتی انواع عذابهایی که با رنگ ها و طعم های مختلف انواع دسرهای تزئین شده با ندانم کاری ها و فریب های خودت باید بخوری. انواع آتش هایی که تو باید هرروز تن رنجور و روحت را به آن بسپاری. گفتم: نه من به این مهمانی و دعوتی نمی آیم. من هنوز با ارزو ها و افکارم در بی خبری می خواهم پرواز نمایم. من اگر دعوتت را بپذبرم سپری ندارم که جلوی آتش را بگیرد، من نمی توانم از این صراط عبور کنم، صراطش خیلی سخت، لرزان، نازک وآتشش آن چنان سوزان و پای من هم لغزان ولرزان و در آخر به قعر و عمق آن خواهم رفت کمی به من اجازه بده. نمی شود فعلا مأمورم تو را به آن مهمانی ببرم همه منتظرت هستند مقدم و مؤخری در کار نیست تو باید باغ آرزوهایت را خراب نمایی و با من رهسپار این سفر همیشگی شوی. اما گفتم: تو می دانی روح، جسم رنجور و ناتوان من تحمل یک لحظه حرارت چهل تا پنجاه درجه ندارد چگونه در مقابل این خروارها آتش و دود تحمل کنم. کمی مهلت بده فعلا مؤخرکن می خواهم برگردم می خواهم خود را دراقیانوس عرفات شستشو نمایم، می خواهم اسماعیل نفس را به مسلخ عشق بکشانم تا باغ آرزوهایم با باران توبه رشدنماید.فعلا کمی مهلت ده چراکه صبح نزدیک است. ✨✨🌹🌹 https://eitaa.com/shamem_hoozoor خ. محمدجانی