پیرمردی که به مقصد نرسید
پایش را بر روی گاز گذاشت. چراغ قرمز را رد کرد.سرعتش روی صد هشتاد بود.صدای ضبط صوت ماشین تا آن سر چهارراه می رفت.
پیرمردی عصا زنان از سوپرمارکت حاج ابراهیم چند چهار راه آن طرف خانه شان خارج شد، شانه تخم مرغی در دستش بود. کت رنگ و رو رفته مشکی رنگی بر تن داشت. عینک مربعی شکلی بر چشم داشت که مدتی قبل شیشه اش ترک برداشته بود. او آرام آرام از پیاده رو می رفت.
کلاه نمدی اش را بر روی سرش جابه جا کرد. به خط عابر پیاده رسید تا نیمه رفت، سپس چشمانش سیاهی رفت، بعد ایستاد نفسش را بیرون داد. شانه تخم مرغ ها را بر زمین گذاشت. حس کرد خوب نمی شنود سمعکش را از گوشش بیرون آورد. دستش را بر درجه تنظیم صدای سمعک برد، والم صدایش را افزایش داد، بعد آن را در گوشش قرار داد. عینکش را از چشمش برداشت، دستمال سفیدرنگی از جیب کتش بیرون آورد و آن را تکاند.به شیشه عینک، ها کرد، با دستمال بر شیشه کشید، صدای دلخراشی گوشش را به درد آورد و ماشین با شتاب او را نقش بر زمین کرد.
#داستانک
#قوانین
#عابر-پیاده
✍خ. محمدجانی
https://eitaa.com/shamem_hoozoor