🌿🌿🌸🌸🌺🌺 #خاطرات_شهدا #ماجرای_دو_برادر با برادر کوچکم محسن هر دو رفتیم جبهه. مرا که بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلی قرار گاه بود. یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم:«در عقب آمبولانس را باز کنید» به شدت برخورد کردند و گفتند: مجروح دارند. حساس شدم پیاده شان کردم. راننده گفت: «من تو را می شناسم، تو چطور مرا نمی شناسی؟ اصلا فرمانده ات کجاست؟ بردمش پیش فرمانده. چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد. بعدا فهمیدم جنازه ی محسن توی آمبولانس بوده و نمی خواستند من بفهمم. شادی روحشان صلوات🌿🌿🌸🌸🌺🌺 📚قصه های کوتاه، زندگی به سبک شهدا، مهدی نقدی، ص124. https://eitaa.com/shamem_hoozoor