eitaa logo
شمیم حضور
66 دنبال‌کننده
3هزار عکس
825 ویدیو
221 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️☘️ 1- راهنمایی در قدم اول از نرم و با بهره گیرید; حتی اگر مخاطب شما فرعون سرکش یا سران لجوج کفار جاهلی باشند; (طه/44 و شعرا/215) 2. الف) آدمی در هر زمان و مکان، در حافظه الهی محفوظ است; مراقب باشید; (لقمان/16 و کهف/30.) ب) نسبت به های اطرافت، احساس مسئولیت کن و آنها را از کارهای بد بازدار و به کارهای خوب تشویق کن . این استحکام یک پیکر است و بنی آدم اعضای یکدیگرند; (لقمان/17.) ج) در اجتماعی مبادا با غرور رویت را از دیگران برگردانی یا مثل متبکران راه بروی ; مبادا و شوی ; میانه روی، بهترین روش است ; مراقب باش را بر سر کسی بلند نکنی ; (لقمان/18و19.) 3. قرآن کریم به شدت با از جمع (خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو) و به دنبال اکثریت، مخالف است. قرآن می گوید: اگر بخواهی از اکثریت مردم فقط به این خاطر که اکثریت هستند، پیروی کنی، بدون شک از راه خدا دور می شوی ; همیشه با چشمان باز تصمیم بگیر; (انعام/116 و اسراء/36) 4. همیشه ترها، بهترین حرف را نمی زنند و همیشه حرف گوش کنی و اطاعت از بزرگان، انسان را به سعادت نمی رساند. که حتی در اطاعت از بزرگان هم و را باز کن که فردا فقط و فقط خودت پاسخ گوی اعمالت خواهی بود; نه بزرگ ترهایت; (احزاب/)) 5. بهتر است یا ؟ آیه 247 بقره 6. داری یکی از ارزش های قرآنی است. حضرت موسی (ع) را به خاطر امانتداری و قدرتش، در خانه حضرت شعیب پناه دادند; (قصص/26) و حضرت یوسف را به خاطر امانتداری وعلمش، بر خزانه مصر نشاندند; (یوسف/55) و حتی رسول خدا (ص) که از سوی خداوند برگزیده شد، مشهور به امانتداری و به محمد امین معروف بود . 7- جذب و و بی لطافت، هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود . مهربانی، دلسوزی و قلب را در خود بپرورید تا مردم بی آن که شما متوجه شوید، در اطراف شما جمع گردند; (آل عمران/159( 8. تبدیل شدن به دوست به با پاسخ گویید . آیه 34 سوره فصلت ☘️☘️ 📚پایگاه اطلاع رسانی حوزه، مجله پرسمان نکته های زیبای قرآنی https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌻♣ 💠 محبت عنصر جدایی ناپذیر. گلدان گلی در گوشه ای از اتاق بود. روز به روز زردتر می شد. افسردگی بدنش را فرا گرفته بود. هر لحظه حیاتش رو به پایان بود. چهره ظاهر او فضای اتاق را زشت کرده بود. روحیه اعضای خانواده را گرفته بود نه تنها به آنها شادابی و طراوات نمی داد، بلکه با نگاه به برگ های زرد و ریخته شده آن روح آنها نیز افسرده تر می شد. روزها می گذشت . یک روز پسر خانواده به خود آمد ، متوجه شد همان طور که من نیاز به محبت اطرافیان دارم تا روحم شاد و با طراوت شود و از شادابی و طراوات من اعضای خانواده و اطرافیان نیز طراوات بگیرند، این گلدان گل نیز به محبت و رسیدگی نیاز دارد تا اطرافیانش را به شادی و طراوت برساند. بلند شد، لیوان آبی به او داد. جرعه جرعه آن را نوشید کام جانش را از محبت او سیراب نمود، چند روز سپری شد، گلدان جان تازه ای گرفت شاد با طراوت شد. اعضای خانواده با نگاه به آن شادابی و طراوت گرفتند، حس آرامش و طراوت در وجود آنها جریان یافت. 🌻♣ ✏ https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🍃🍃 🌱🌱 💠 محبت به موجودات همه جا را برف فرا گرفته بود. زهرا گوشه اتاق جلوی بخاری نشسته بود. درس های عربی¬اش را مرور می کرد. غبار پنجره را پوشانده بود. زهرا گفت: چه هوای سردی است. چه برفی می بارد! مادرش مشغول آشپزی بود گفت: زهرا چیزی شده؟ چیزی می خواهی؟ زهرا گفت: نه مادر می¬گویم : هوا سرد است. مادر ش گفت: خوب زمستان است، هوا باید سرد باشد در این هوای سرد یک چیز گرم مثل چایی یا سوپ می تواند سردی هوا را از وجود آدم کمتر کند. زهرا گفت: بله اگر بود خوب بود. مادرش داخل آشپزخانه رفت: کاسه ای سوپ آورد و در مقابل زهرا گذاشت گفت: این هم یک سوپ گرم برای زهرا خانم. زهرا با خوشحالی از مادرش تشکر کرد. بلند شد رفت دستش را بشوید، از گوشه پنجره هوای بیرون را نگاه کرد، چقدر برف! از خوشحالی ذوق زده شده بود. ناگهان با دیدن پرنده کوچکی که در گوشه ای از برفها، خودش را مچاله کرده بود، دهانش باز ماند و ذوقش پرید گفت: مادر بیا این پرنده کوچک را بیین از سرما مچاله شده . مادرش گفت: خدای من! بیچاره چقدر مظلوم است. زهرا گفت: مادر من می خواهم بروم پرنده را بیاورم. مادرش گفت: زودتر برو تا از این مچاله تر نشده. زهرا کتش را پوشید بیرون رفت. پرنده کوچولو را آرام از کنار برف ها برداشت. در گوشه کتش قرار داد داخل اتاق شد. کنار بخاری گذاشت چند دقیقه نگذشته بود پرنده از مچالگی بیرون آمد. با جیر جیر کردن خوشحالی و تشکرش را ابراز نمود. 🍃🍃 🌱🌱 ✏ https://eitaa.com/shamem_hoozoor
🌺🌺🌺 💠 گل و شیرینی را گرفت و چیزی نگفت زهرا و رضا مدتی بود که ازدواج کرده بودند. خانه ای نداشتند. در خانه مادر شوهرش زندگی می کردند. گاهی اوقات زهرا برای درست کردن غذا از مادر شوهرش مواد غذایی را که نداشت تهیه می کرد. او هر روز با نیش و کنایه های خواهر شوهر و مادر شوهرش رو به رو می شد. یک روز مادر شوهرش به زهرا گفت: -خسته شدم یا باید به شما خانه بدهم، یا باید کمبود وسایلتان را جبران کنم . از کجا بیاورم؟ اوضاع اقتصادی سخت است من هم باید داشته باشم ؟ اگر شما نبودید می توانستم حداقل این خانه را اجاره بدهم و مقداری از پولش را به زخمم بزنم. زهرا ناراحت شد: در حالی که بغضی همراه با گریه او را فرا گرفته بود، چیزی نگفت از اتاق مادر شوهرش بیرون رفت. وارد اتاق خودشان شد. چند ساعتی گذشت؛ رضا از سر کار برگشت. زهرا را ناراحت و بغض آلود در گوشه اتاق دید . به نزدش رفت. -خانمم چه اتفاقی افتاده؟ ناراحتی ات را نبینم؟ -تا تو آبی به دست و رویت بزنی غذا را حاضر می کنم. زهرا به آشپزخانه رفت. ظرف غذایی برای مادر شوهرش آماده کرد. به در اتاق مادر شوهرش رفت. - اجازه است مادر؟ مادر شورش با تلخ رویی در را باز کرد. -باز چی شده ؟ وسیله دیگری کم داری ؟ - مادر برایتان غذا آورده ام. مادر شوهرش در را باز کرد در حالی که با شرم سرش را پایین انداخته بود، ظرف غذا را گرفت . - بله مادر حق با شماست. ما باید به فکر جا و کمبود وسایلمان باشیم. بعد عذر خواهی کرد و به اتاق خودشان رفت. سپس وارد آشپزخانه شد. غذا را در ظرف کشید. مقابل رضا گذاشت. با بسم الهن غذا را شروع کردند. رضا مشغول غذا خوردن بود. نگاهی به چهره گرفته و ناراحت زهرا انداخت. -خانمم چه اتفاقی افتاده ؟ باز به من نمی گویی؟ - آب یادم رفت بروم آب بیاورم. - رضا صدایش می زند زهرا چرا چیزی نمی گویی؟ - چیزی نیست سرم درد می کند. - تو که سردرد نداشتی ؟ چرا سرت درد می کند؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ - نه چیزی نیست؟ خستگی و کار زیاد است؟ کمی استراحت کنم خوب می شوم. - من می دانم اتفاقی افتاده است ؟ تا نگویی رهایت نمی کنم؟ زهرا دوست نداشت رضا را ناراحت کند یا اوضاع را خراب تر کند. اما رضا رهایش نمی کرد مدام می گفت: باید بگویی؟ زهرا مجبور شد ماجرا را بگوید . رضا سرش را پایین انداخت و گفت: خانم گلم، من شرمنده شما ومادرم هستم. اما چه کنم هر چقدر کار می کنم، بیشتر از این نمی شود. زهرا گفت: اشکال ندارد ناهارت را بخور خدا بزرگ است . از آن پس زهرا مراقب بود غذایی درست کند که تمام وسایلش را در خانه داشته باشدو علاوه بر احترام و محبت بیشتر به مادر شوهر، ختم ذکر استغفاری هم بگیرد و آنوقت، خدا آن طور برایشان گشایش ایجاد کرد. و چند روز گذشت. دوست رضا به او زنگ زد. گفت: مادر من دو خانه دارد یکی از خانه ها را وقف کرده است برای زن و شوهرهایی که، وضع مالی خوبی ندارند تا مدتی که خانه ای تهیه می کنند بدون هیچ هزینه ای در اختیار آنها قرار دهد. رضا باورش نمی شد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. از دوستش تشکر کرد. شیرینی و دو شاخه گل گرفت و به خانه رفت. هنگامی که وارد شد. زهرا او را با شرینی و دو شاخ گل دید تعجب کرد. - به به چه شاخ گل های زیبایی! چه خبره؟ من یک خبر خوب برایت داریم . -خبر؟! چه خبری؟ - اول غذا، بعد خبر. زهرا عجولانه به سمت آشپزخانه رفت آن چنان در فکر آن خبر بود که حواسش پرت شد. می خواست چایی بریزد ناگهان استکان از دستش افتاد شکست . رضا سریع به داخل آشپزخانه رفت . - چی شد خانمم؟ خوبی؟ اتفاقی برایت نیفتاد ؟ - نه خوبم. می خواستم چایی بریزم حواسم پرت شد استکان افتاد شکست؟ -فدای سرت . دستت که زخمی نشد ؟ - نه تو برو الان ناهار را حاضر می کنم. رضا سفره را داخل اتاق پهن کرد ظرف های غذا را با زهرا داخل سفره چید. با بسم الله غذا را شروع کردند. بعد از غذا رضا گفت: حالا خبر من! - بگو چی شده ؟ - بالاخره فرجی شد و ماجرا را برای زهرا توضیح داد . زهرا که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید سریع به سجده شکر رفت از خدا تشکر کرد. - برویم از مادرت هم تشکر کنیم این مدت خیلی اذیت شد. - چشم بانوی خوب و مهربان من. چند لحظه ای گذشته بود؛ رضا و زهرا یکی از گل ها و مقداری شیرینی برای مادر شوهرش بردند. از او به خاطر این مدت تشکر و عذر خواهی کردند و ماجرا را برای او توضیح دادند. مادر شوهرش از شرمندگی سرش را پایین انداخت. گل و شیرینی را گرفت و چیزی نگفت. 🌺🌺🌺 https://eitaa.com/shamem_hoozoor