eitaa logo
شمیـــــــم مهـــــــربانے 💝💝
3.7هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
10هزار ویدیو
38 فایل
💚 مهدویت، سبک‌ زندگی، همسرداری 🤍 فرزندآوری، تربیت فرزند، حال‌خوب ❤️ رهبرانه، شهیدانه، چادرانه و لبخندانه 😇🙃 ارسال نظرات @A_5268
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🍀 راهکاری ساده برای شیـ❤️ـفته کردن بانویِ خانه 😉 👌دنبال بهانه‌ای برای تعریف کردن او باشید: 🍏 از ظاهرش 🍎 از جملاتش 🍋 از نگاهش 🍓 از دست پختش 🍐 از رفتارش 🍒 از هنرش و ... 💠 از لحاظ روانی، از زن به او داده و او را برای کردن و با همسر انرژی خواهد داد. میگین نه ..‌. امتحان کنید😊 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمـیـمـ‌ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🌀 آقای خونـه در خونه مهمترین عامل در تأمین و خانه شماست، 💕 اما این اقتدار زمانی حفظ میشود که بر قلب اهل خانه سلطنت کنید، نه بر جسم آنها ‼️ 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 نوجوانان‌ عزیز حتما گوش‌ ڪنید ♻️ یک راه حل عملی برای رسیدن به 😊😌 👤استاد پناهیان 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🧔 آقایون محترم 🌀 بافت شخصيتی زنان، ♨️ طوری است كه با كردن تخليه ميشوند؛ 🌀 اين فرصت را برای همسـ💘ـرتان فراهم كنيد ♨️ تا احساس سبكی و پيدا كند 😌 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 تو دنیا دنبال چی می گردی تا به برسی؟؟!🤔 خونه بزرگ؟ ماشین آخرین مدل؟ ثروت زیاد؟ امام صادق علیه السلام: 💠 سه كس مايه انس و الفت هستند: 1- موافق 2- نيک رفتار 3- بى غل و غش. 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ✴️ مردها قدرتمند و قوی‌اند 💪 ❤️ قدرت اینو دارن که به یک زن بدهند، انگیزه ی اینکه خودش رو زیبا ببینه و به هاش بپردازه. 💚 یا در عرض چند ساعت حال ِ بد ِ یک زن ناامید و خسته رو تبدیل به حال کنن، 💙 یا سنگینی و رخوت روحی یک زن رو به سبکی و و خلاقیت برسونن.  💜 یا اینکه زنی دوستشون داشته باشه. 💛 و یک موجودِ ظریف با خیالِ راحت بهشون تکیه کنه و از هیچ چیز آشفته و نگران نشه، و اونو 😁 🧡 و کاری کنن که روزهای یکنواخت و تکراری زندگی خانمش پر از شه.  آقایون محترم لطفاً از قدرت تون استفاده کنید 😉😁😜 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ✴️ هر چی بیشتر به پـ💓ـدر و مـ💓ـادرت 🤝 خدمت کنی بیشتر آسمونی میشی 🌙🌟 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 🌀 استادے مۍ‌گفتن: " عوذ " معنایۍ فراتر از پناهگاه داره ڪه مهجورتره " عوذ یعنۍ آغوش ..." این " اعوذ‌ بالله "و " اعوذ‌ برب" ڪه موقع قرآن خوندن میگۍ یجورایۍ عامیانه‌ش یعنی: " خدایا بغلم ڪن " 😍😍 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 ⚜خوبـــــہ بدونیـــــــم👇 💥👈 آیات برای در زندگی بهترین و پایدارترین آثار را برای هر شخصی در هر موقعیت و شرایط زندگی فراهم خواهد کرد، 🔰چرا که آثار این آیات برای کسب آرامش در زندگی ثابت شده است، 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
‌‌‎❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 💔 ایجــاد فرصـت بـرای همســـر 💁‍♀ بافت شخصيتی زنان طوریه كه با درد دل كردن ميشن، اين را برای همممممسـ🌸ـرتان فراهم كنيد تا احساس و پيدا كند❣ 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋 از بوسیدن همسـ❤️‍🔥ـرتان قبل و بعد از خواب غافل نشوید 😉 با بوسیـ😘ـدنش به او هدیه می‌کنید 🎁 🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @shamim_mehrabane ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ شمیـــــــم مهـــــــربانے
💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ادامه دارد ... ✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد