eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
25 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 ‍ "امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست" ✨ حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم. 📚 مصباح الهُدی ص ۳۱۹ ‌ از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید. 📚 بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
12593-fa-akharozzaman dar adyane ebrahimi.pdf
3.18M
عنوان کتاب:آخرالزمان در ادیان ابراهیمی نویسنده:محمدحسین محمدی موضوع:اعتقادی"مهدویت" 🌺🌺🌺 کتابخانه حوزه الزهرا سلام الله علیها مینودشت
خورشید مهدویت در منظومه فکری امام خامنه ای.rar
7.31M
🔺فایل (متنی و پی دی اف) کتاب خورشید مهدویت در منظومه فکری امام خامنه ای در ۱۴ فصل
*﷽* مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد 🎤 💢شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه 🌷اسامی شهدای تفحص شده :🕊 🌷شهید رضا حاجی زاده (مازندران) 🌷شهید علی عابدینی (مازندران) 🌷شهید محمد بلباسی (مازندران) 🌷شهید حسن رجایی(مازندران) 🌷شهید زکریا شیری (قزوین) 🌷شهید مجید سلمانیان (البرز) 🌷شهید مهدی نظری (خوزستان)
💢دو تصویر متفاوت از مشهد در یک روز ♦️دین فقط ضامن زندگی اخروی نیست، شعور و کیفیت زندگی بهتر همین دنیا را هم‌ تضمین میکند...
درس زندگی موضوع: احترام پدر و مادر رفته بودیم مشهد مقدس زیارت تو صحن جامع رضوی حرم امام رضا علیه السلام دیدم یه تشت آب دست حاجی و داره میره ، دنبالش رفتم ببینم میخواد چکار کنه ، خلاصه دیدم رفت نشست پیش یه پیرمرد و شروع کرد به ماساژ دادن پاهای ایشون ، کارش که تمام شد آب ها را ریخت کنار درختچه ها و میخواست برود گفتم حاجی تو این شلوغی حرم پاهای چه کسی را شستی؟ گفت بابام و اینگونه حاج قاسم در مورد احترام پدر و مادر زمان و مکان نمی شناخت حاج قاسم اینگونه حاج قاسم شد 🎤 راوی: حاج محمود خالقی به نقل از یکی از دوستان
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه... هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت : *عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ... عمو با دلخوری گفت: *تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی... هاشم رو دو زانو نشست و گفت: *من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست... از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت : *این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟ هاشم گفت: *شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم... عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد.... دست هاشم رو گرفت و گفت: *یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده... جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت: *این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت.... خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت... تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد"" خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد... دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن... هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم... ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شور و شوق مجید سلمانیان قبل از شهادت ولی شوخی توش زیاد داره می کنه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اگر شهید نشدم، این فیلم را پخش نکنید! ▫️سخنی از حجةالاسلام والمسلمین از ▪️ یعنی یک عمر سربازی و خدمت، آخرش هم .... الگوهای عینیت یافته این راه اند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
حمید یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست... دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن... برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن... ***************** زمان برداشت محصولات رسیده بود... حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم... غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم... از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت: ★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره.. . از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم: -بازم عین سابق همسایه ایم؟ رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم... از حرف رعنا قلبم روشن شد... بهش گفتم: همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ... رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت... *************** گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم... میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!"" دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم... رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد... بهش گفتم: -اجازه هست اینجا بشینم؟ سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★بله .... -چیکار میکنید؟ ★عین زهرا تاج عروس درست میکنم... لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود... با صدایی لرزون گفتم: -رعنا خانم با من ازدواج میکنی... سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد... تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش... با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم"" همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت: -باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد... با حرف رعنا دوباره نشستم ... ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم... تاج رو به دستش دادم و گفتم: -قول میدم خوشبختت کنم... رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★رو قولت حساب میکنمـ.......... **************** زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن .... روزگارتون پر از عشق و امید و محبت. 🌺پایان🌺 نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ در صورتی که تمایل دارید از فردا شب رمانهای جالب دیگری رو در کانال شمیم بارگذاری کنیم لطفا در این نظر سنجی شرکت کنید.👇👇👇 EitaaBot.ir/poll/avmi?eitaafly
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 واکنش مادر شهید مدافع حرم به اعلام خبر کشف پیکر فرزندش افتخار میکنم که در چنین سرزمینی متولد شده ام،سرزمینی که مادرانش زینبی وار با خدا معامله میکنند. شهدایی که یک عالَمی را تکان میدهند در دامان چنین مادران و شیر زنانی تربیت شده اند. مادرانِ سرزمینِ من، زینبی و فاطمی فرزندان خود را تربیت می کنند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3