eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
-مادر من چرا گریه میکنی؟اصلا اگه ناراضی هستی نمیرم...بابا جان من میخوام برم کار کنم خرج شما و مهتاب رو بدم ،دخترت بزرگ شده هیچی جهاز نداره اگه یکی در خونه رو زد و خواست مهتاب رو ببره باید چهارتا تیکه بهش بدیم یا نه؟ *گریه من واسه تنهایی توست ،اخه تک و تنها چطوری میخوای زمین به اون بزرگی رو آباد کنی؟ -واسه این گریه میکنی؟مادر درسش رو خوندم الکی که چند سال دانشگاه نرفتم ...خیالت راحت چنان مزرعه ای درست کنم که کل فامیل انگشت به دهن بمونن... ****************** با یک چمدان کوچک راهی روستایی شدم که هیچ شناختی ازش نداشتم،زمینی که قرار بود رویش کار کنم برای داییم بود ،زمینی که به امان خدا رها شده بود و من سعی داشتم آبادش کنم *************** مینی بوس قرمز رنگ بالای جاده نگه داشت و گفت""مسافرای ابادی(........)جا نمونن""... پیاده شدم...چه جاده خلوت و قشنگی بود همراه من چند زن و مرد هم پیاده شدن...پسر جوانی قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت: *از شهر میای؟ -‌آره *حالا کجا میری؟ -میرم سر زمین داییم... *داییت کیه؟ -نمیشناسیش،اینجا زندگی نمیکنه فقط زمینش اینجاست... *رو زمینش قراره کار کنی؟ -آره ،قرار شده رو زمینش کار کنم هر چی که در اومد باهاش نصف کنم... *کار رو زمین سخته ها...تجربه داری؟ -تجربه که ندارم ،اما درسش رو خوندم... *بازهم خوبه ،موفق باشی -ممنونم همچنین.... ************ کلید رو به در اتاقک انداختم ...اتاقکی که تنها جای یک نفر بود ... برق رو روشن کردم و وارد شدم ،جای بدی نبود از هیچی خیلی بهتر بود...یک دست رختخواب ،یک اجاق گاز سه شعله و یک رادیوی کوچک که به دیوار آویزون بود کل وسایل اتاقک رو تشکیل میداد... از پشت پنجره آلمینیومی به زمین بزرگ روبروم نگاه کردم با خودم گفتم""یعنی میشه روزی تو این زمین پره کارگر بشه؟"" انقدر خسته بودم که بدون اینکه شام بخورم خوابیدم... صبح با صدای بلند یک گاو از خواب بلند شدم ،صدایش خیلی نزدیک بود از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم... دقیقا کناره پنجره ایستاده بود... به بیرون اومدم ...دستی به سر گاو کشیدم...پوستش نرم عین مخمل بود ... ************** رعنا مشغول غذا دادن به مرغ و خروسهام بودم که دیدم یک نفر کناره گاوم ایستاده و به روی سرش دست میکشه... ★ســــــــــــــــــلام،بیدارتون کرد؟ -ســــــلام ،باید بیدار میشدم ،گاوه شماست؟ ★آره ،ببخشید نمیدونستم کسی تو اتاقک زندگی میکنه... -مشکلی نیست خوب شد بیدارم کرد کلی کار دارم... ادامه دارد.... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
با چند نفر از اهالی صحبت کرده بودم تا ببینم چه محصولی تو زمینم خوب جواب میده،اکثرا میگفتن کدو و بادمجان تو زمینت جواب میده...تصمیمم رو گرفتم تا زمین رو به زیر کشت این دو محصول ببرم... ************** دو هفته تمام بهش رسیدگی کردم ،زمین کوچکم رو با دستهای خودم آماده کردم... -‌خسته نباشید کار زمینتون به کجا رسید؟ ★سلامت باشید همه چی آمادست ...شما چی؟ -من خیلی کار رو سرم ریخته باید کارگر بگیرم ،اما کارگر این موقع سال خیلی کم پیدا میشه... ★کمکی اگه از من بر میاد تعارف نکنید حتما بگید به هر حال ما همسایه ایم... -‌ممنونم کارم با یکی دو نفر راه نمیفته چندین نفر رو نیاز دارم... ******************** یک ماه بعد حال و احوال زمینم خوب بود ،کم کم دلم بهش خوش شد...مراقبت ازش کاره خیلی سختی بود اما ارزشش رو داشت... هر روز صبح به امید دیدن رنگ سبز بوته ها از خواب بلند میشدم و با دیدنشون کلی انرژی میگرفتم... حال و اوضاع زمین همسایه هم خوب بود اون هم عین من هر روز به زمین و بوته هاش سرکشی میکرد انگار اونم به امید دیدن رنگ سبز بوته ها شب رو صبح میکرد ‌*************************** مشغول درست کردن نان بودم چنان بویی راه افتاده بود که چندین بار به گوشه اش ناخنک زدم صدای همسایه از پشت سر میومد.. -عجب بویی پیچیده ،خسته نباشید ... ★سلامت باشید ما روستایی ها عادتمون به این نانهاست ،شما شهری ها کارتون راحته نانتون رو یکی دیگه میپزه و شما فقط زحمت خوردنش رو میکشید... خنده بلندی کرد و گفت: -من که چیزی نگفتم فقط گفتم خسته نباشید... از سینی مسیم که برای جهاز مادرم بود چند عدد نان برداشتم و به سمتش رفتم ...نان ها رو به سمتش گرفتم و گفتم: ★ناقابله ،بفرما... -یک دنیا قابله ،اما اینطوری خیلی بد شد اجازه بدین حداقل پولش رو حساب کنم... از حرفش ناراحت شدم ،برای همین در جوابش گفتم: ★درسته پختنش زحمت داره ،اما ما عادت نداریم از همسایه بابت چند تا نان پول بگیریم... -بازهم ممنون،امیدوارم تنورتون همیشه گرم باشه... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
حمید هاشم تونست برایم کارگر جور کنه‌،کارهای مزرعه خیلی خوب پیش میرفت ...هاشم رفیق خوبی بود تو کارها خیلی کمکم میکرد ،دلم به رفاقت نوپامون گرم بود... به بوته های یک دست گوجه خیره بودم که صدای همسایه ام رو شنیدم... ★سلام خسته نباشید...برای شما ناهار آوردم ،نخوردید که؟ -سلام چرا زحمت کشیدید؟،نه نخوردم خیلی ممنونم... بشقاب غذا رو از دستش گرفتم عجب رنگ و بویی داشت اسم غذاش رو نمیدونستم ولی مشخص بود خوشمزه است... غروب همان روز توی بشقابش کمی از میوه هایی که هاشم برایم آورده بود گذاشتم ...به جلوی در کلبه اش رفتم و صدایش کردم ... -رعنا خانم یک لحظه تشریف میارید؟ در کلبه اش رو باز کرد و به بیرون اومد...همانطور که از پله ها پایین میومد گفت: ★غذا ندادم که میوه بگیرم... -سلام خیلی خوشمزه بود ،قابل شما رو نداره هرچند جبران زحمتتون نمیشه ... در همون حین که ظرف رو به دستش میدادم چندتا از اهالی روستا از کنارمون رد شدن،نگاهشون به ما بود...خوب میتونستم حرف چشمهاشون رو بخونم ...ولی برایم اهمیت نداشت که چه فکری میکنند... رعنا اهالی آبادی چنان نگاهی به من و همسایه کردن که از خجالت آب شدم...اونها چه میدونستن که ما رسم همسایگی رو به جا میاریم... از رنگ نگاه تک تکشون دلخور شدم برای همین ظرف رو سریع از دستانش گرفتم و به بالا رفتم...انتظار چنین رفتاری رو از خودم نداشتم اما نمیخواستم سر یک بشقاب میوه پشت سرم حرف و حدیث باشه ...بخاطره رفتاری که با همسایه کرده بودم از خودم ناراحت بودم ...از پشت پنجره چوبی به پایین نگاه کردم،همون جا ایستاده بود تو فکر بود...دلم به حالش سوخت اما کاری نمیتونستم برایش انجام بدم با خودم گفتم""ایرادی نداره رعنا ، بعدا از دلش در میاری "" **************** حمید چنان با عجله ظرف رو از دستم کشید که فرصت نکردم اسم غذا رو ازش بپرسم...با خودم گفتم"" یعنی نگاه چندتا زن باعث این همه شتاب زدگی شد؟"" فکرم حسابی درگیر بود با خودم گفتم""خدا کنه من رو مقصر ندونه!!!"" **************** چند روزی کمتر با هم همکلام میشدیم ،رفتارهای رعنا خیلی محتاطانه شده بود ،تا موقعی که من تو مزرعه بودم اون تو کلبه یا پشته کلبه اش بود زمانی که من تو اتاقک بودم اون به مزرعه اش رسیدگی میکرد... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود... -سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟ ★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟ -نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ... ★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم... -مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟ ★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه... -پس یعنی همه چی عین سابقه؟ ★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم... -خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟ ★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟ -خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ ★خواهش میکنم ،خداحافظ *************** رعنا به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم... بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت: *رعنا خانم ؟ ★بله؟ *شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟ ★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟ *یعنی بازهم میمونید؟ ★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله... *واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!! از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم : ★علوفه ها رو بزارید همین جا باقی راه رو خودم میبرم... *‌نه سنگینه ...خودم میارم ،با حمید هم کار دارم... حمید حسابی مشغول بود،یک لحظه چشمش به ما افتاد ،کمر راست کرد و به ما نگاه کرد ...به نزدیکش که رسیدیم سلام کردیم اما انگار ناراحت بود ،هاشم گفت: *رعنا خانم اینها رو کجا بزارم؟ ★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم... *به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!! حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت: -اگه کاری بود من رو خبر میکردید ... ★ممنون،خاله زیور اصرار داشت که کمکم کنه وگرنه خودم از پسش بر میومدم... -بلاخره من به شما تا هاشم نزدیکترم خواهشا من رو غریبه ندونید و رو کمکم حساب کنید... نمیخواستم کسی فکر کنه دختره ضعیفی هستم... برای همین گفتم: ★اگه کاری باشه که خودم از پسش برنیام حتما شما رو خبر میکنم!!! ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
حمید مشغول جمع کردن علف های هرز کناره جوی آب بودم که صدای بو ق ماشینی از پشت سرم بلند شد...نگاهی به پشت سرم کردم ...ماشین دایی بود...بلند شدم ،مادرم و خواهرمم همراهش بودن... -ســـــــــــــــــــلام...شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟ مهتاب سرش رو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت: *اومدیم نظارت... از دیدن مادرم و مهتاب خیلی خوشحال شدم ... رعنا کناره کلبه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...از دور بهش سلام کردم ...اون هم جوابم رو با تکان دادن سرش داد... ***************** دایی عین یک بازرس به کل زمین و بوته ها سر کشی میکرد ،کلی ازم ایراد گرفت،ولی من صبورانه به همه حرفاش گوش میدادم... دایی نگاهی به زمین رعنا انداخت و گفت : *چرا بین زمین این کناریا با ما هیچ حد و مرزی درست نکردی؟ -دایی جان حد و مرز برای زمانیه که طرف مقابل بخواد تو زمین ما پیشروی کنه،این بنده خدا که یکم اون ور تر از خط فرضی کشت و کار کرده... *به هر حال باید با یک چیزی حد و حدود رو مشخص کنیم... دایی شروع کرد به خط کشیدن...چنان با نوک کلنگ خط عمیقی بین دو زمین کشید که از دور هم میتونستم مرز بین دو زمین رو ببینم... رعنا به تماشا ایستاده بود،ازش خجالت میکشیدم ،نمیخواستم فکر کنه که با داییم هم عقیده ام... همه حواسم به رعنا بود ...دایی گفت: *کجایی پسر؟با تو هستم میگم بعدا اینجا رو با خاک بالا بیار تا مشخص تر بشه... وقتی دید جوابش رو نمیدم دنباله نگاهم رو گرفت و به رعنا رسید...با صدای بلند گفت : *آهــــــــــــــــای دختر خانم به بابات یا داداشت بگو بیاد کارش دارم... تا خواستم به دایی بگم این دختره تنهاست خود رعنا راه افتاد تا به سمتمون بیاد... ادامه دارد... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
رعنا کناره دایی ایستاد و گفت: ★بفرمایید؟ دایی با تعجب گفت: *بابایی ...داداشی... بزرگتری ،کسی نیست باهاش حرف بزنم؟ تو جواب سوال دایی گفتم: -دایی رعنا خانم تنها هستند ،خودشون به تنهایی رو زمین کار میکنند... دایی اخمهایش رو تو هم کرد و گفت: *درست نیست یک دختر تنها زندگی کنه ....به هر حال دختر جان این خطی که من کشیدم بین زمینها، مرز زمین ما و شماست ...حواست باشه... ناراحتی رو تو چشمهای رعنا میدیدم سرم رو پایین انداختم نمیخواستم چشمهام تو چشمهاش بیفته ... رعنا خیلی جدی گفت: ★حواسم بوده که اندازه نیم متر اون ور تر کشت و کار کردم،ما حلال حروم حالیمونه آقا ...شما هم نمیگفتی خودم بین زمینها مرز میذاشتم... رعنا این رو گفت و رفت... حق با رعنا بود ،منم جای اون بودم دلخور میشدم!!! *************** جلوی در اتاقک با دایی و مهتاب و مادر نشسته بودیم و ناهار میخوردیم...رعنا مشغول کاری بود اما من نمیتونستم خوب ببینمش ،دوست داشتم برایش غذا ببرم اما نمیخواستم مادرم و داییم چیزی بفهمن ،چون مطمین بودم فکرهای دیگه ای درباره ام میکنن... بعد از ناهار رعنا با یک "مترسک"به کناره مرز بین دو زمین اومد و رو به دایی گفت: ★اینم یک ""متــــــــــــــرسک میان ما""تا حرف و حدیثی تو حد و حدود زمینها نباشه!!! عصبانی بود ،توقع نداشتم دختره صبور و مهربون همسایه رو اینطوری ببینم ،صورتش سرخ بود،عرق های درشتی از روی پیشانیش به روی گونه هاش میریخت... دایی هم فهمید که رعنا عصبیه ،ولی چیزی نگفت .... بعد از اینکه رعنا مترسک رو بین دو تا زمین جا سازی کرد بی خداحافظی رفت... *************** غروب همان روز دایی به همراه مادرم و مهتاب رفتن... تو اتاقک دراز کشیده بودم و به ماجراهای کل روز فکر میکردم با خودم گفتم""حمید ،دایی کاره خوبی نکرد تو باید از دل رعنا در بیاری !!!"" ***************** رعنا دلخوری من برای مرز بین دو زمین نبود ،ناراحتیم برای طرز حرف زدنش بود، نگاهش انگار از بالا به پایین بود...موقعیت خودش رو خیلی بالا بالا فرض میکرد... طرز صحبت کردن توهین آمیزش من رو عصبانی کرد ...خیلی وقت بود میخواستم مترسک بسازم اما حرفهای دایی حمید انگیزه ساختنش رو تو وجودم دو برابر کرد...با قرار دادن مترسک بین دو زمین میخواستم بفهمه که هم از حرفش ناراحت شدم هم اینکه بدونن خودمم به این تقسیم بندی ها پایبندم!!! ادامه دارد.... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فردای اون روز،صبح زود بلند شدم و به کارهای گوسفندها و گاوهام رسیدگی کردم...حمید هم مشغول صبحونه خوردن بود...نگاهش نکردم تا سلامم نکنه،سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما کمی ازش دلخور بودم ،حق داشتم دلخور باشم اون باید به داییش میگفت که تو این مدت یک بارهم پایم رو از گلیمم درازتر نکردم اما با سکوتش همه چی رو بدتر خراب کرد!!! مشغول شیر دوشیدن بودم که صدایش منو از جا پروند...با صدایی که از ترس لرزون بود گفتم: ★چرا انقدر ناغافل به اینجا میایید؟ -سلام ،ترسوندمتون؟ نمیخواستم بفهمه ترسیدم برای همین صدایم رو محکم کردم و گفتم: ★اصلا نترسیدم ،اما کاش انقدر بی هوا نمیومدید... خنده اش گرفته بود،با دهن کش اومده گفت: -ببخشید،من اومدم از بابت حرفهای دیروز داییم ازتون معذرت خواهی کنم،میدونم خوب حرفی نزد ،اما باور کنید چیزی به دلش نیست فقط زبونش تند و تیزه... ★اتفاقا خیلی ناراحت شدم ،ولی مهم نیست ،ممنونم بفرمایید... -منو بیرون میکنید؟ ★بله ،چون دیگه شما رو همسایه نمیدونم... -چرا رعنا خانم ؟ ★ببین آقا حمید شما دیروز با سکوتتون نشون دادید که حرفهای داییتون حقیقته... -نه به خدا ،اگه من از شما طرفداری میکردم داییم یک فکرای دیگه ای پیش خودش میکرد... ★چه فکرایی؟!!!اصلا خوب کاری کردید... حالا بفرمایید ... -چشم میرم فقط نزارید روابط همسایگی با این حرفهای پوچ خراب شه... ★خراب شده ،شما خبر ندارید ... -باشه میرم اما من هنوزم شما رو همسایه ام میدونم خداحافظ ★خداحافظ ********** حمید اعصابم خورد بود،دست و دلم به کار نمیرفت ...رعنا تو زمینش بود...یک جورایی منتظر نشسته بودم تا برای کاری به کمکش برم ،وقتی دیدم هیچ کاری نداره منتظر نشستم تا به دشت بره نقشه ای تو سرم داشتم که باید عملیش میکردم... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
رعنا با گوسفندهاش راهی دشت شد...وقتی خیلی دور شد به زمینش رفتم و راه آب رو بستم به قدری گل و لای به داخل جوی آب فرو کردم که مطمین بودم فردا صبح آب بالا میزنه... ************* فردای اون روز از ذوق نقشه ام سر ساعت هفت صبح از اتاقک بیرون زدم و به روی تخت نشستم ،منتظر بودم آب رو باز کنن تا شاهده اجرایی شدن نقشه ام باشم... به نیم ساعت نکشید که آب به درون جوی جاری شد...اول از زمین رعنا میگذشت بعد به زمین من میرسید...کم کم آب بالا اومد اما زود بود برای کمک کردن!!! رعنا از پشت کلبه اش بیرون اومد و به سمت زمینش راه افتاد یک لحظه کنار جوی ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد... از جایم بلند شدم و گفتم : -سلام رعنا خانم ؟چرا امروز آب رو باز نکردن خیلی وقته منتظر نشستم... رعنا راه رفته رو برگشت و کناره جوی ایستاد...چشمش به آبی بود که داشت از مسیر اصلی منحرف میشد... با صدای بلند گفتم: -چیزی شده؟ بهم نگاه نمیکرد ...سریع به سمت زمینش رفتم ...با ناراحتی ساختگی گفتم:‌ -‌ای بابا پس بگو چرا آب به زمینم نمیرسه ... رعنا با تعجب گفت: ★من دیروز گل و لای کف جوی رو تمیز کردم چطوری به این زودی راهش بسته شد؟... -مهم نیست پیش میاد خودم راهش رو باز میکنم ... ★نه شما دست نزنید الان خودم بازش میکنم... -تعارف میکنید؟اجازه بدین کمک کنم... چیزی نگفت با قدمهای بلند به سمت زمینم رفتم تا بیلم رو بردارم... وقتی که برگشتم هاشم رو بیل به دست بالای جوی آب دیدم با خودم گفتم""‌آی بخشکی شانـــــــــــــــس !!!"" مشغول حرف زدن بودن ...نزدیکشون شدم و گفتم : -رفتم بیل بیارم،هاشم بیا کنار خودم بازش میکنم... هاشم سخت مشغول بود نفس زنان گفت: *شما چرا آقای مهندس؟ خودم هستم... اصلا از این هندونه ای که به زیر بغلم گذاشت خوشم نیومد ...عملا اجازه هیچ کاری رو بهم نداد و منم عین رعنا تماشا کننده عملیات لای روبی جوی آب بودم... ادامه دارد.... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
هدایت شده از شمیم یار
بعد از تموم شدن کار،رعنا به هاشم گفت: ★اقا هاشم زحمت کارهای من همیشه با شماست ،حلال کنید... هاشم بادی به غبغبش انداخت و گفت: *اینها که کار نیست رعنا خانم...کار باید سخت باشه تا مرد انجامش بده... نذاشتم بیشتر از خودش و کارش تعریف کنه برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم: -رعنا خانم لای روبی جوی آب ،کاری نداره ...خود شما هم از پسش بر میای ... رعنا گفت: ★به هر حال آقا هاشم زحمت کشیدن،ممنونم آقا هاشم... دوباره گفتم : اون که بلـــــــــــــــــــــــــه ولی منظورم اینه که این کارها کار نیست!!! هاشم چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد... رعنا تو جوابم گفت: -اقا حمید اصل حرف شما چیه؟من دارم از اقا هاشم تشکر میکنم این وسط شما چی میگید؟ بدجوری ضایع ام کرد...هاشم لبهاش به لبخند باز شد...از رعنا توقع نداشتم برای همین دستی به شونه هاشم زدم و گفتم: -فعلا با اجازه!!! ****************** یک هفته از اون ماجرا گذشت ،رعنا بازهم سرسنگین بود منم برای رفع کدورت هیچ اقدامی نمیکردم... مشغول درست کردن چایی اتشی کناره اتاقک بودم...رعنا به دشت رفته بود، میدونستم هر دو روز یک بار علوفه جمع میکنه ،دقیقه ها کند میگذشت ...با خودم گفتم""حمید سریع برو جلوی راهش علوفه ها رو از دستش بگیر ،اگه نه آورد ،کوتاه نیا "" از تصمیمم خوشحال بودم بعد خوردن چایی به سمت دشت راه افتادم ...دل تو دلم نبود میترسیدم بازهم ضایع ام کنه ...به چندتا از پیرزنهای روستا سلام کردم همگی دوره هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن... از دور رعنا رو دیدم قدم هام رو تند تر کردم تا زودتر بهش برسم...سراشیبی دشت رو با سرعت به پایین میومد...عجب دختر زرنگی بود تعادلش رو با اون همه علوفه به روی کولش خوب حفظ میکرد... از دور صدا زدم: -خسته نباشید ...صبر کنید بیام کمک... بدو بدو به سمتش رفتم ،وقتی بهش رسیدم گفتم : -با خودم گفتم یکم پیاده روی کنم ،چه خوب شد که تو مسیر شما رو دیدم علوفه ها رو بدین تا بیارم... رعنا قدمهاش رو تند تر کرد و گفت ،خیلی ممنون خودم تا اینجا اوردم باقی راه رو هم میبرم... ادامه دارد.... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
رعنا با سرعت از کنارم رد شد ...چنان تند تند راه میرفت که به گرد پاش هم نمیرسیدم ...میدونستم اگه پافشاری کنم دوباره ضایع ام کنه برای همین پشت سرش آروم آروم میرفتم...منتظر یک فرصت بودم که علوفه ها رو به روی زمین بزاره و خودم برشون دارم...از جلوی پیرزن ها که رد شدیم هاشم به جلوی رعنا پیچید و سلام کرد با خودم گفتم""اینم عین زبل خان همه جا پیداش میشه!!!"" هاشم به رعنا گفت: *اجازه بدین کمکتون کنم... به هاشم گفتم : -سلام زیاد اصرار نکن نمیذاره کسی کمکش کنه ... در کمال ناباوری رعنا ایستاد... علوفه ها رو از روی کولش پایین گذاشت و به هاشم گفت : ★حالا که انقدر اصرار میکنی بیا کمک کن فقط بگم بدجور داری منو شرمنده خودت میکنی!!! هاشم نگاهی به من انداخت و با یک یا علی علوفه ها رو به روی کولش گذاشت...نگاهش رنگ غرور نداشت ...آدم ساده ای بود ولی برای من همون نگاه خالی از حرف هم عذاب آور بود.. هاشم قدمهاش رو با من تنظیم کرد و گفت : *چرا ناراحتی ؟ خودم رو به اون راه زدم و گفتم: -نه ناراحت نیستم... چیه آب مهر آباد جوش کرده؟!!!((یک اصلاح محلی یعنی رابطه دو نفر باهم خوب شده!!!))هاشم سرش رو به زیر انداخت و آروم خندید...دلم از خنده پر شرم و حیای هاشم لرزید...اعصابم خورد بود...از هاشم جلو زدم و گفتم من زودتر میرم آتش زیر چایی رو خاموش نکردم... *************** از پشت پنجره کوچکم شاهد اومدنشون بودم...نگاه رعنا یک لحظه به پنجره افتاد سریع نشستم اما دیر عکس العمل نشون دادم مطمئن بودم من رو دیده... از اتاقک بیرون اومدم و به ته مزرعه رفتم ،زیر چشمی نگاهشون میکردم...هر دو سر به زیر بودن حرفاشون به درازا کشید...دلم عین سیر و سرکه میجوشید با خودم گفتم""حمید این دوتا بین این رفت و آمدها بهم دل ندن؟!!!"" الکی تو مزرعه دور خودم میچرخیدم فقط نگاهم به اونها بود دوباره با خودم گفتم""پس این زنهای آبادی کجا هستن؟فقط موقعی که من بدبخت باهاش حرف میزنم سر میرسن؟؟؟"" هاشم از رعنا فاصله گرفت و از راه دیگه ای رفت...رعنا هم به درون کلبه اش رفت...اون وسط من موندم و یک دل پریشون .... ادامه دارد.... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
از جلوی مزرعه حمید که میگذشتم قدمهام رو تندتر کردم تا من رو نبینه...چند قدم که دور شدم از پشت سر صدام زد: -رعنـــــــــــــــــــا خانم؟ به سمتش برگشتم ولی چیزی نگفتم...چند قدم به جلو اومد و گفت: -همیشه به شادی... عروسی میرید؟ در جوابش گفتم: ★بله... -بسلامتی ،منم یکی دو ساعت دیگه میام ... تو دلم گفتم به من چه مربوطه اصلا نیا... چیزی نگفتم و راه افتادم به سمت عروسی ****************** تو فضای باغ مانند خونه پدر داماد دیگهای ناهار و شام برپا بود...صدای کل کشید دختران نوید مراسم گرمی رو میداد... از دور خواهره هاشم به سراغم اومد و من رو با خود به خونه برد... خاله زیور تا من رو دید بلند گفت : *اوه رعنا جان ...خوش اومدی چقدر قشنگ شدی بترکه چشم حسود ... با تعریفی که مادر هاشم کرد کل دخترها به سمت من برگشتن... لپهام از نگاهشون گل انداخت مادر داماد بالای مجلس جایی برایم باز کرد تا بشینم...دخترها شعرهای محلی میخوندن و دست میزدن ،از عروس خبری نبود....رسم بود که بعد ناهار همگی به در خونه پدر عروس بریم و دخترش رو سوار بر اسب به خونه خود داماد ببریم... صدای رقص و پای کوبی مردان نیز از بیرون میومد...دخترها با کسب اجازه از مادرانشون به ایوان رفته تا رقص و پای کوبی رو از نزدیک تماشا کنند من بین چندین پیرزن نشسته بودم و فقط به صدای ساز و اواز گوش میدادم... سامیه خواهر هاشم از پشت پنجره بهم اشاره کرد که به جمعشون بپیوندم...از جایم بلند شدم و به ایوان رفتم... پسرها دستهای هم رو گرفته بودن و به طور هماهنگ رقص محلی میکردن...نگاهم به دنبال حمید بود کناره یک درخت ایستاده بود...پیرهن ابی اسمانی به تن داشت...موهایش رو حسابی اب و جارو کرده بود...پوست سبزه اش با رنگ مشکی چشمهاش هماهنگی قشنگی ایجاد کرده بود... هاشم بین جمعیت مشغول پخش کردن نقل و شیرینی بود... سامیه در گوشم گفت: *اون که در دیگ غذا رو برداشته میبینی؟ در گوشش گفتم: ★ آره ... با صدایی لرزون گفت: *پسر عمومه،منو میخواد اما میترسه به آقام بگه آخه سربازی نرفته... ★تو هم میخوایش؟ *‌به کسی نگو،آره میخوامش ... لبخندی ناخوداگاه به روی لبهام اومد ...هاشم شیرینی به دست از پله ها بالا اومد به من که رسید گفت: *بفرما شیرینی ...خوش میگذره؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: ★خیلی مگه میشه تو جشن و شادی به ادم خوش نگذره؟ همین که یک شیرینی برداشتم نگاهم به حمید افتاد...به درخت تکیه داده بود و به ما نگاه میکرد... ازش خجالت کشیدم ...رنگ نگاهش عین سابق نبود...سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم اما میدونستم هنوز نگاهش به منه... ادامه دارد.... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
هدایت شده از شمیم یار
بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت: *انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: ★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!! *من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!! ★چه ربطی به داداشت داره؟ سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم... از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگ ی هاشم ... ****************** حمید تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!"" به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ... ******************* عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت: *هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ... با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!! چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت: ★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست... با این حرف رعنا جون گرفتم... **************** هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت: ★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت... از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم: -‌زهرا کیه؟ ★دوستم ،هم روستاییم... -ازدواج کرده؟ ★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد... نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ... ادامه دارد.... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
-رعنا خانم بعد از برداشت محصولات برمیگردید ‌؟ ★چرا همه این سوال رو میپرسن؟ -‌مگه کی پرسیده؟ ★اقا هاشم چند وقت پیش همین سوال رو پرسید... تو دلم گفتم""‌نخیر انگار این هاشم همیشه یک قدم از من جلوتره"" سعی کردم عصبانیتم رو پنهون کنم ...با تردید گگفتم:-هاشم شما رو میخواد؟ رعنا یک لحظه ایستاد و گفت: ★چیزی بهتون گفته؟ -نه چیزی که نگفته اما ... باقی حرفم رو نزدم ،یعنی نخواستم بگم حرفهای خواهرش رو شنیدم... دیگه نه من حرفی زدم نه رعنا... باقی راه رو تو سکوت طی کردیم . ******************** برای اینکه بهونه ای واسه به دشت رفتن داشته باشم دوتا گوسفند خریدم تا همراه رعنا ساعاتی رو تو دشت بگذرونم... رعنا زودتر از من به دشت رفته بود ...من هم با دوتا گوسفندهام راهی دشت شدم... از دور میدیدمش روی یک تخته سنگ بزرگ نشسته بود...به جلو رفتم و سلام کردم آروم جوابم رو داد... توی دشت ،برای خودم بی هدف گشت میزدم...نگاه رعنا به گوسفندهاش بود اما نگاه من فقط به رعنا بود... اروم اروم به سمتش رفتم،کنارش روی تخته سنگ نشستم...رعنا از جایش بلند شد ...بهش گفتم: -بازهم میترسی کسی ببینتمون؟ ★اینجا محل گذر چوپان هاست ... -خب باشه...مگه نشستن روی تخته سنگ عیبه؟شما هم چوپانی منم چوپانم! ★آقا حمید شما شهری هستیدچرا سعی میکنی خودت رو با ما روستایی ها یکی بدونی؟ -این چه حرفیه؟والا این روستایی ها وضعشون از من شهری بهتره...همین خود شما مزرعه از خودتونه،گاو و گوسفند از خودتونه...من چی این گوسفندها فقط از خودمه...که اونم نصف پولش مونده تا به صاحبش بدم...رعنا خانم من خودم رو تافته جدا بافته نمیدونم...منم یکی هستم عین شما عین هاشم... ★من فکر میکنم شما اینجا زیاد دوام نمیارید و دوباره به شهر برمیگردید... -‌نه اینطوری نیست،هر چند که مادرم و خواهرم راضی به اینجا موندنم نیستن ولی من همینجا میمونم و پا به پای این اهالی کار میکنم ... ★به هر حال من نظرم رو گفتم ... -رعنا خانم شما قصدتون برای اینده چیه؟ ★نمیدونم ...اما من هم اینجا میمونم و همین جا زندگی میکنم از دور چندتا دختر روستایی رو دیدیم برای همین رعنا از من فاصله گرفت و به سمت دیگه ای رفت ... چه موقع ای هم دخترها اومدن جایی که من میخواستم به رعنا پیشنهاد ازدواج بدم!!! ادامه دارد.... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
یک ماه بعد مادرم به همراه داییم به مزرعه اومدن...قضیه رعنا رو به مادرم گفتم ...خیلی ناراحت شد...همه حرفشم این بود که ما شهری هستیم و رعنا روستایی...هر چی گفتم من همه معیارهای زن آیندم رو تو رعنا میبینم زیر بار نرفت...مادرم معتقد بود که بعد از ازدواج پشیمون میشم ...مسیر رسیدن من به رعنا خیلی دشوار بود ولی تصمیم من برای رسیدن بهش جدی بود... ******************* رعنا خاله زیور چندبار به سراغم اومد و از من خواست یک جوری عمویم رو خبر کنم ،چندباری نه آوردم اما خاله و سامیه ول کن نبودن... بلاخره شماره باربری هادی رو به هاشم دادم تا وقتی به شهر رفت بهش زنگ بزنه و ماجرا رو برایش تعریف کنه... *************** یک هفته بعد از تماس هاشم ،عمویم به اتفاق خاله حلیمه و یکی از عمه هام اومدن... کل ماجرا رو براشون تعریف کردم عمو از اینکه برایم خواستگار پیدا شده بود خوشحال بود ....هاشم به پدر و مادرش خبر رسیدن اقوامم رو داده بود... همگی جلوی در کلبه نشسته بودیم و حرف میزدیم که از دور خاله زیور و شوهرش رو دیدم ... به عمو گفتم مادر و پدر پسره دارن میان... خاله زیور با یک سبد پر تخم مرغ و یک بقچه بزرگ نان به سمتمون اومد...از جلوی مزرعه بلند گفت: *خوش اومدین خوش اومدین چه عجب چشمم به قوم و خویش عروسم روشن شد...چنان بلند بلند حرف میزد و میخندید که حمید سرش رو از اتاقکش بیرون آورد...مطمئن بودم حرفهاش رو شنیده... خاله حلیمه و عمه ام جلو رفتن تا از مادر هاشم میزبانی کنن... پدر هاشم روی عمویم رو بوسید و گفت : *کجایی مرد مومن چقدر باید پیغام بفرستیم تا بیای؟ عموگفت: رعنا تو رسوندن پیغام ها کوتاهی کرده از چشم من نبینید!!! جلوی در کلبه ام نشستن و شروع کردن به حرف زدن...نگاهم به اتاقک حمید بود...ازش خبری نبود...دوست داشتم بیرون بیاد و از ماجرای خواستگاری باخبر بشه... دلم میخواست بدونه که عمویم اومده تا تو مراسم خواستگاریم شرکت کنه... ولی ازش خبری نشد...پدر هاشم به عمویم گفت : *با اجازت فردا شب خدمت میرسیم تا حرفهامون رو بزنیم...هاشم پسر خوبیه فردا شب خودت باهاش حرف بزن و ببین چه جور پسریه ببین اصلا به دختر داداشت میخوره یا نه...ریش و قیچی دست شما!!! ******************* حمید هاشم بهم گفته بود که قراره عموی رعنا برای مراسم خواستگاری بیاد...صدای خانواده رعنا و هاشم رو میشنیدم...اعصابم خورد بود...فکر نمیکردم انقدر زود مراسم خواستگاری جور بشه... از اتاقک بیرون نرفتم...نمیخواستم چیزی ببینم... ولی با خودم عهد کردم منم به جلو برم و حرف دلم رو به عمویش بزنم...و بهش بگم حق انتخاب رو به رعنا بدید تا خودش بین ما یکی رو انتخاب کنه.... ادامه دارد.... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم: -راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته... عمویش کمر راست کرد و گفت: *در خدمتم بفرما... -راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه... از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ... عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت: *پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ... حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم: -من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم... عموی رعنا لبخندی زد و گفت : *باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره... ************** رعنا حرفهای عمو و حمید به درازا کشید... دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن... ‌**************************** عمو به پشت کلبه اومد و گفت: -رعنا این پسره چه جور پسریه؟ ★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟ *حمید رو میگم... ★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟ *اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن... از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟ ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت: *چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!... سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ... *************** کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت : *من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ... ادامه دارد.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
هاشم حرفی نمیزد و فقط گوش میداد،پدرش به عمو گفت: * من تعهد میدم که هاشم مرد زندگی باشه... عمو نگاهی به من بعد به هاشم کرد و گفت: *خود اقا هاشم باید تعهد بده...البته بعدش ما میشینیم و حرف میزنیم و تصمیم میگیریم... هاشم با لکنت گفت : *هر چی اقام بگه همونه... خاله زیور گفت: *‌پس تا موقعی که اینجایید فکراتون رو بکنید تا ما انگشتر بیاریم و شیرینی این دوتا بچه رو به اسم هم بخوریم...عمو موافقت کرد و قول داد سریع بهشون خبر بدیم... ***************** بعد از رفتنشون عمو گفت : *‌رعنا نظرت چیه؟ چیزی برای گفتن نداشتم ...سکوت کردم ... عمه گفت: *به نظرم که ادمهای خوب و با خدایی هستن ،رعنا عمه موافقت کن ،من دلم روشنه که هاشم مرد زندگیه... عمو گفت : *منم میگم ادمهای خوبین اما من از اینکه این پسره حرفهای پدرش رو تایید کرد و خودش تعهد نداد یکم دل چرکینم یعنی میترسم ... خاله حلیمه گفت: *یعنی چی؟ عمو یک یا علی گفت و بلند شد... وقتی در کلبه رو باز کرد تا بیرون بره گفت: *یعنی دو دلم... ******************* حمید مزرعه رو سپردم دست یکی از بچه های روستا و خودم به شهر رفتم تا با مادرم برای خواستگاری از رعنا برگردم... وقتی به مادرم جریان رو گفتم ،همون حرفهای تکراری رو زد...وقتی دیدم هیچ کمکی برای رسیدن به رعنا نمیکنه بهش گفتم: -شما وقتی به انتخاب من احترام نمیزارید توقع ازدواجمم نداشته باشید من یک بار انتخاب میکنم شد ،شد...نشد،نشد...حالا هم برمیگردم ولی بدونید من دیگه زن بگیر نیستم.. ***************** به روستا برگشتم دست و دلم به کار نمیرفت... مهر رعنا بدجور به دلم افتاده بود...عشقم سوزناک نبود ،ساده اما از ته دل بود... دلشکسته تو اتاقکم نشسته بودم و به آواز محلی که از رادیو پخش میشد گوش میدادم که صدای بوق ماشین دایی من رو از جایم پروند... از خوشحالی به در و دیوار میخوردم تا زودتر خودم رو بهشون برسونم... دوست داشتم رعنا شاهد اومدنشون باشه تا بدونه منم عین هاشم دارم تمام سعیم رو واسه به دست اوردنش میکنم... از دور بلند سلام دادم دایی تک بوقی برایم زد و دستش رو برایم بلند کرد... در ماشین رو برای مادرم باز کردم و گفتم -منت رو سرم گذاشتی خانم!!! مادرم پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: *بهت قول نمیدم همه چی جور بشه اما رعنا رو خواستگاری میکنم تا ببینم چی پیش میاد... سرش رو بوسیدم و گفتم : -جور میشه مادر جور میشه!!! ***************** داییم کلا مخالف بود فقط واسه این اومده بود که مادرم تنها نباشه... مادرم به زن عموی رعنا گفته بود که شب برای خواستگاری میایم ...تو دلم غوغایی بود،لباسهام رو اماده میکردم که مادرم گفت: *حمید جان این جلسه رو خودمون میریم جلسه بعد تو بیا... از تصمیم مادرم حسابی جا خوردم توقع همچین برنامه ای رو نداشتم اما مجبور بودم قبول کنم با خودم گفتم""ایرادی نداره جلسه دیگه میرم و حرف دلم رو به رعنا میزنم"" ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
رعنا از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود... ******** جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد... پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم... بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت: *مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد... متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم : ★مگه چی گفتن؟ عمه گفت‌: *مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه... به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن... عمو گفت: *مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده... عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت: *همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه.... عمو گفت : *عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ... دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد... دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد... عمو گفت: *‌رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم : ★میترسم عمو جان...میترسم... عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ... ********** عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده... باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
خاله زیور به عمه کلی امیدواری داده بود...عمه تونست یک تنه نظر عمو رو به هاشم جلب کنه... عمو همه چی رو به خودم واگذار کرده بود اما نظر عمو هم برای من شرط بود... ****************** حمید تو مزرعه اش مشغول بود...یک لحظه نگاهش به من افتاد و از دور برایم سر تکان داد...ناخوداگاه ازش رو گرفتم و به پشت کلبه رفتم...اون باید میدونست که دلم از خودش و خانوادش گرفته... میخواستم با قبول پیشنهاد هاشم جبران حرف ناروای مادر حمید رو بکنم ....به عمو گفتم به هاشم و خانوادش خبر بدید من قبول کردم ولی یک شرط دارم که باید عمل کنن... عمو گفت: *هر شرطی بزاری درسته چون هاشم باید خودش رو به من نشون بده... به عمو گفتم: ★شرط من اینه که هاشم هم اینجا کناره کلبه برایم خونه بسازه و اجازه بده من خودم رو زمینم کار کنم... عمو موافق شرطم بود و بهم این اطمینان رو داد که هاشم شرطم رو میپذیره... **************** خاله زیور به سراغم اومد و گفت: * هاشم خودش زمین داره بهم گفته بهت بگم که تو زمین خودش خونه میسازه ولی تو میتونی رو زمین خودت کار کنی و هاشم مشکلی با این قضیه نداره...به خاله گفتم : ★من میخوام خونه ام کناره زمین باشه تا مراقب محصولاتم باشم نمیخوام جای دیگه ای زندگی کنم... خاله گفت: *پس بهتره خودت با هاشم حرف بزنی شاید راضی به اینکار شد... ************* به دشت رفتم تا با هاشم صحبت کنم...خیلی سعی کرد منو قانع کنه ولی حرف من یکی بود... بلاخره هاشم پذیرفت و گفت: *با اینکه با قبول این شرط مردم اینجا پشت سرم کلی حرف میزنند اما چون زندگی با شما برایم مهمتره این خواسته رو قبول میکنم... شونه به شونه هم راه میرفتیم و از آینده حرف میزدیم ...یک لحظه نگاهم به حمید افتاد که از سربالایی دشت به بالا میومد...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...به هاشم گفتم : ★با اجازتون من زودتر میرم...اما هاشم گفت: *منم میام میخوام با عمو مصطفی صحبت کنم .... حمید به نزدیکی ما رسید نگاهش غم داشت...تو دلم گفتم""خودت خواستی اینطوری بشه نه من!!!"" حمید با هاشم دست داد و گفت: -مبارکه همه چی درست شد؟ *هاشم نگاهی به من انداخت و گفت اگه خدا بخواد آره... تو دلم به سادگی هاشم خندیدم اون از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید... دلم میخواست صدایش بزنم و همه چی رو بهش بگم اما حیف که مادرش قسم داده بود که هیچ حرفی بهش نزنیم....‌ ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
همگی شام خونه پدر هاشم دعوت بودیم،بزرگترها تصمیم گرفته بودن که قبل از رفتن اقوام من یک شیرینی به اسم منو هاشم بخورن تا مراسم عروسی ما باشه برای وقتی که هاشم خونه اش تکمیل شد... دل تو دلم نبود...خیلی زود ماجرای ازدواج من و هاشم جلو پیش میرفت...دلم به حال حمید میسوخت ،کاش قسم مادرش رو میشکستم و ماجرا رو برایش تعریف میکردم،اما حیف که جرات چنین کاری رو نداشتم... پیش خاله نشسته بودم و گوشم به حرفهای پدر هاشم بود... سامیه کنارم نشست و گفت : *دیدی بلاخره زن داداشم شدی... ظرف شیرینی رو به سمتم گرفت و گفت: *میدونستم عروسمون میشی حالا دهنت رو شیرین کن عروس خانم!!! از اینکه منو عروس خانم خطاب میکرد خوشحال نبودم،ترس بد عهدی هاشم به دلم افتاده بود،میترسیدم بعد عقد منکر قول و قرارمون بشه... خاله زیور انگشتری رو از انگشتش در آورد و به من داد...به عمو گفت: *اینم یک نشون که همه بدونن رعنا مال هاشم شده...هر وقت عروسی کردن برای رعنا حلقه هم میخرم ... همه دست زدن و تبریک گفتن...هاشم خوشحال بود چشمهایش به من بود اما من نگاهش نمیکردم ...نگاهم رو به پایین انداختم تا اون هم نگاهش رو از من بگیره موقع برگشت عمویم دستش رو به شونه هاشم گذاشت و گفت اول از همه رعنا رو به خدا بعد به تو میسپارم ،رعنا سختی زیاد کشیده حقش از زندگی بهترینهاست،مراقبش باش.. . ***************** عمو به اتفاق خاله و عمه به روستای پدریم برگشتن و قرار شد دو هفته دیگه برای عقد من و هاشم برگردن .... هر روز حمید رو میدیدم اما دیگه عین سابق بهم سلام نمیکرد ... توقع سلام و علیک نداشتم چون میدونستم دیگه حق فکر کردن بهش رو ندارم... رابطه ام با هاشم خیلی بهتر از قبل شده بود...تو کارهای مزرعه کمک حالم بود...بین من و هاشم حس احترام بیشتر از عشق و علاقه بود...من عاشقش نبودم اما رفته رفته بهش عادت کردم،پسر بدی نبود ساده و بی ریا بود ،صاف و سادگیش برایم قابل باور و خواستنی بود... *************** حمید دیگه به رعنا فکر نمیکردم،ته دلم دوستش داشتم اما نمیخواستم ذهن و باورم رو به زن شوهردار بسپرم...خیلی ساده رعنا از من دور شد...وقتی از خود هاشم شنیدم که با رعنا نامزد کرده دلم شکست...دختر محبوب من زود از چنگم پرید ولی کاری نمیشد کرد...معتقد بودم که تمام این اتفاقها خواست خداست و نمیشه باهاش جنگید ادامه دارد.. نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
خیلی سخت بود هاشم رو با رعنا ببینم...حسرت رعنا به دلم بود...خیلی زود دیر شد... مادرم به همراه دایی به سراغم اومد...مادرم نگاهش رو از من میدزدید ،وقتی رعنا و هاشم رو باهم دید نفسی از ته دل کشید ...به جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت: *خدا میدونه نمیخواستم رعنا رو ازت دلسرد کنم فقط میخواستم عواقب کار رو بسنجه تا یک عمر پشیمون نشه... از حرفهای مادر هیچی نمیفهمیدم،بهش گفتم : -مگه چی بهش گفتید که بخواد از من دلسرد بشه؟ مادرم چشمهایش رو به رعنا و هاشم دوخت و گفت: *به رعنا گفتم من تضمین نمیکنم حمید تا اخر عمر پات بمونه... از حرفی که زد زانوهام سست شد...مزرعه برایم جهنم شد از درون گر گرفتم،ازش فاصله گرفتم و گفتم: -کاش بابام زنده بود و عین بابای هاشم برایم استین بالا میزد،کاش یک تکیه گاه داشتم ... مادرم به گریه افتاد و گفت : *به جون خودت برای همین اومدم که دوباره رعنا رو خواستگاری کنم،فکر نمیکردم اینطوری بشه...حمید من شبها خواب ندارم...باور کن اومدم یک بله ازش بگیرم و برگردم .... -مادر به رعنا نگاه کن،ببین اونی که کنارش ایستاده شوهرشه...دیر به فکرم افتادی ،من دیگه با چه انگیزه ای اینجا بمونم و کار کنم؟؟؟؟!!!! پشیمونی رو تو چشمهای مادرم میخوندم،دستم رو به روی شونه اش انداختم و گفتم : -من با رعنا خوشبخت میشدم کاش باور میکردی ..... نتونستم باقی حرفم رو بزنم،زدم به دل دشت تا کسی جز خدا شاهد اشکهام نباشه... منم جای رعنا بودم هاشم رو انتخاب میکردم ،کی دوست داره با یک پسری که مادرش هم تضمینی به وفاداریش نمیده ازدواج کنه؟!!! برای رعنا از ته قلب ارزوی خوشبختی کردم ،بازنده بازی بودن سخت بود اما باید قبول میکردم که مقصر اصلی خودمم که با رعنا درست و حسابی حرف نزدم تا اون رو از خودم مطمئن کنم... ****************** هاشم به سراغم اومد و گفت: * دو روز دیگر مراسم عقدم هست جشن انچنانی نداریم اما اومدم دعوتت کنم ... چقدر بد بود که نمیتونستم عین همه بهش تبریک بگم و قبول دعوت کنم...دستم رو به روی شونه اش گذاشتم و گفتم: -اگه بتونم حتما میام ... به دروغ این حرف رو زدم ،دلم راضی به رفتن نبود...هر چند که ماجرای رعنا رو به پایان بود اما شروع دلتنگیهای من با عقدشون تو راه بود... دل گرفته ام با هیچی درمان نمیشد به دشت رفتم و انقدر فریاد زدم تا صدایم گرفت...تو همه داد و فریادهام اسم خدا بود و بس... میخواستم فقط خدا از درد دلم اگاه بشه ...غم بی کسی و بی یاوری خیلی غریبانه به دلم چنگ مینداخت ...به خودم گفتم""حمید چرا به هیچ کدوم از خواسته هات نمیرسی ؟؟؟؟""" جواب سوالم یک بغض گنده و یک اشک شور بود ... ادامه دارد..... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
تو اتاقکم دراز کشیده بودم و به صدای جیرجیرک ها گوش میدادم خواب از سرم پریده بود...تو دلم از خدا واسه ناشکری هایی که در حقش کرده بودم عذر خواهی میکردم با دلی شکسته بهش گفتم""""امروز حمید با دل شکسته ندونسته یک حرفی زد که....خدایا میشه منو ببخشی؟غلط کردم ...به بزرگی خودت منو ببخش"""" با دلی شکسته خوابم برد... ******************** رعنا چشمهام سنگین تر از اون بود که بخواد با صدای رعد و برق باز شه... بوی نم بارون تو دماغم پیچید،خیلی خوابم میومد تو ذهنم یک لحظه ماه ها رو به یادم آوردم تو فصلی بودیم که بارش بارون یکم دور از انتظار بود ...تو دلم یک خوشحالی بزرگ بخاطره ابیاری محصولات نشست و دوباره به خواب عمیق رفتم... از صدای قیژ قیژ سقف چوبی کلبه و شدت بارون از خواب پریدم...از همه جای سقف آب بیرون میزد... چندتا کاسه و ظرف به زیر آب بارون گذاشتم اما فایده نداشت...ترسیده بودم،از پنجره به بیرون نگاه کردم آب داخل جوی ها بالا اومده بود...سقف کلبه بدجور صدا میداد...یک گوشه ایستادم و به بالا خیره شدم...تمام لباسهام خیس شده بود...یک گوشه نشستم و پتو رو به دور خودم گرفتم...دعا دعا میکردم بارون زودتر بند بیاد اما هر لحظه به شدتش افزوده میشد... سقف کلبه تحمل بارون رو نداشت...دلهره ام باعث شد که به گریه بیفتم ...از در کلبه بیرون اومدم میترسیدم سقف رو سرم خراب شه... ******************** حمید شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد،دلم به حال بوته هام میسوخت مطمئن بودم چشمهام فردای روز بارونی صحنه های دلخراشی رو میبینه... در اتاقک رو باز کردم و سرم رو به بیرون بردم...گوشه و کنار مزرعه رو نگاه کردم اوضاع نابسامانی بود،خواستم در رو ببندم که احساس کردم یکی زیر بارون ایستاده... کمی دقت کردم تا فهمیدم رعناست... دلم با دیدنش زیر بارون زیر و رو شد... از در اتاقک بیرون اومدم به سمت رعنا میدویدم ...دل تو دلم نبود...به نزدیکیش رسیدم،عین بید میلرزید تمام وجودش خیس بود...صدای رعد و برق و بارون نمیذاشت صدا به صدا برسه...با فریاد گفتم : -اینجا چیکار میکنی؟ رعنا جلو تر اومد و گفت: ★سقف کلبه ام خراب شده،ترسیدم رو سرم خراب شه... ادامه دارد.... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
به رعنا گفتم -این بارونی که من میبینم بعید میدونم حالا حالاها بند بیاد...شما برو تو اتاقک من ... رعنا گفت: ★نه همین جا میمونم ... با صدای بلندتر گفتم: -الان وقت تعارف کردن نیست شما خیس شدین و سرما میخورین ... وقتی دیدم از جایش تکون نمیخوره گوشه پتویش رو گرفتم و به سمت اتاقک هدایتش کردم... در رو باز کردم و به داخل فرستادمش... با لحن محکم و جدی گفتم: -شما همین جا بمون تا بارون بند بیاد،منم از پس خودم برمیام .... در اتاقک رو بستم و به سمت ته مزرعه حرکت کردم ...اونجا یک سایبان برای استراحت کارگرها درست کرده بودم... اونجا هم از شدت بارون در امان نبودم اما از هیچی بهتر بود... دلم پیش رعنا بود ،بدجوری ترسیده بود...با خودم گفتم""چرا هاشم به سراغش نیومد؟؟؟؟!!!!"" **************** با روشن شدن هوا بارونم بند اومد...کم کم خواب به چشمهام اومد دلم نمیخواست به سراغ رعنا برم مطمئنا خواب بود که متوجه بند اومدن بارون نشده بود... چشمهام داشت گرم میشد که صدای هاشم رو شنیدم از ته دل رعنا رو صدا میزد... از روی تخت پایین اومدم و به سمتش رفتم... در اتاقک باز شد و رعنا با چشمهایی که هنوز خوابالود بود بیرون اومد... هاشم یک نگاه به من و یک نگاه به رعنا انداخت...به جلو اومد و یقه ام رو گرفت...صدای جیغ رعنا بلند شد...هاشم اجازه هیچ حرفی رو بهم نداد و با مشتش یکی تو دهنم زد...اصلا نتونستم خودم رو کنترل کنم و از پشت به زمین افتادم...شوری خون رو تو دهنم حس میکردم ،لبم بدجور میسوخت...صدای دعوای رعنا با هاشم رو میشنیدم...دلم از هاشم پر بود برای همین سریع بلند شدم و یک مشت تو بینیش کوبیدم،دعوامون بالا گرفته بود،رعنا هر کاری کرد نتونست ما رو جدا کنه... تو بین زد و خوردها به هاشم گفتم: -کاش دیشب رگ غیرتت باد میکرد نه الان که همه چی تموم شده... هاشم به رعنا اجازه نمیداد ماجرا رو تعریف کنه و این بیشتر باعث عصبانیتم میشد...با فریاد گفتم: -نامرد اگه من دیشب جای خوابم رو به نامزد تو نمیدادم صبح باید جنازه اش رو جمع میکردی ... هاشم یک لحظه ایستاد و فقط به رعنا نگاه کرد اما دوباره یقه من رو چسبید و گفت: *تو بین منو رعنا چه غلطی میخوای بکنی؟فکر کردی نمیدونم گلوت پیشش گیره؟ رعنا دست هاشم رو از یقه ام پایین کشید و گفت: ★بفهم داری چی میگی؟این بنده خدا جون من رو نجات داده،این جواب زحمتش؟ هاشم یک قدم به عقب رفت و با پرخاشگری به رعنا گفت: *غلط کرده ،مگه خودش ناموس نداره که به ناموس من .... نذاشتم بیشتر به حرفاش ادامه بده،یک مشت تو دهنش زدم و دعوا دوباره بالا گرفت... کم کم اهالی ابادی سر رسیدن و ما رو از هم جدا کردن ،دلم نمیخواست تو چشم اهالی ابادی به دزد ناموس متهم بشم برای همین به دشت زدم تا رعنا با خیال راحت ماجرا رو تعریف کنه... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
وقتی از دشت برگشتم اقوام رعنا رو تو مزرعه اش دیدم،میدونستم برای مراسم عقدش اومدن... وارد اتاقکم شدم و در رو پشت سرم بستم...به چند دقیقه نکشید که در اتاقکم زده شد...در رو که باز کردم عموی رعنا رو پشتش دیدم سلام دادم و به داخل دعوتش کردم ولی عمویش دستم رو گرفت و گفت: *بیا بریم تو مزرعه حرف بزنیم... به اتفاق عموی رعنا به ته مزرعه ام رفتیم و به زیر سایبان نشستیم...عموی رعنا دستش رو به روی زانویم گذاشت و گفت: *رعنا کل ماجرای دیشب رو برایم تعریف کرد ،من ازت ممنونم که سقف اتاقت رو به دخترم بخشیدی اما اومدم ازت معذرت خواهی کنم برای بدرفتاری هاشم،اونم عین خودت جوان و غیرتیه تو به کردارش نکن و ببخشش... نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت کردم و به مزرعه رعنا نگاه کردم ...وسط مزرعه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد دلم از نگاهش زیر و رو شد ...به عمویش گفتم: -هاشم ندونسته من رو متهم به کاری کرد که اصلا ... عمویش اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم و گفت: *هاشم اشتباه کرده ،من از طرف هاشم ازت معذرت میخوام ،رعنا هم میخواست بیاد اما خجالت کشید... نگاهی به رعنا انداختم و به عمویش گفتم : -من از دست رعنا خانم ناراحت نیستم، فقط دلخوریم از هاشم بود که اونم رفع شد.... دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت : *معرفتت هیچ وقت از ذهن من و رعنا پاک نمیشه ... *********************** رعنا هاشم به اتفاق مادر و پدرش به دیدن اقوامم اومد....از دستش دلخور بودم دعا دعا میکردم بحثی از ماجرای دیشب پیش نیاد ... جواب سلام هاشم رو خیلی سرد دادم ،خاله در گوشم گفت : *عروسم ،هاشم پشیمونه ولی اومده یک چیزی بگه که مطمئنم تو رو ناراحت میکنه،ولی اجازه بده عمویت حرف بزنه هر چی باشه اون چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده... با حرف خاله زیور دلشوره عجیبی به دلم افتاد...نمیدونستم چی قراره گفته بشه که عمویم باید درباره اش نظر بده.... همگی نشستیم...پدر هاشم اصلا اشاره ای به ماجرای بین حمید و هاشم نکرد و همین باعث خشنودیم شد... از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ... از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه... ادامه دارد.... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
بعد از کلی حرف زدن خاله زیور به هاشم اشاره کرد تا حرفش رو بزنه... هاشم یک نگاهی به پدرش انداخت و گفت : *عمو مصطفی من چند وقت شک بدی به دلم افتاده ،من نمیخوام حرف و حدیث مردم پشتم باشه،من اگه تو زمین رعنا خونه بسازم اهالی این ابادی من رو داماد سرخونه میدونن و من غیرتم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده...از یک طرف این پسره هم قوز بالای قوز شده ... عمو با دلخوری گفت: *تا حدودی متوجه منظورت شدم،اما نمیدونم دقیقا چی میخوای بگی... هاشم رو دو زانو نشست و گفت: *من میخوام تو زمین خودم خونه بسازم و اینکه نمیخوام رعنا تو این زمین کار کنه،البته تصمیم کار نکردن رعنا رو همین امروز گرفتم تنها دلیلشم همین پسر شهریست... از حرف هاشم گر گرفتم با نامردی تمام به زیر همه قول و قرارش زد... همه نگاهشون به دهن عمو مصطفی بود عمو با صدای محکمی گفت : *این که نشد حرف اگه قرار باشه شب بخوابی صبح بزنی زیر عهد و قرارت که سنگ رو سنگ بند نمیشه،اقا هاشم شما در حضور من و اقات قول دادی چطور حالا میزنی زیرش؟؟ هاشم گفت: *شما خودت راضی میشی ناموست جلو چشم... عمو نذاشت هاشم ادامه حرفش رو بزنه و بلند شد.... دست هاشم رو گرفت و گفت: *یک جوری حرف میزنی که انگار رعنا تنها ناموس توست ...اقا جان یادت نره این دختر زیر پروبال من بزرگ شده... جو سنگینی به وجود اومد...عمو بدون اینکه نظر من رو بپرسه با صدای بلند گفت: *این وصلت از نظر من درست نیست شما رو بخیر و ما رو به سلامت.... خاله زیور دست به دامان خاله حلیمه شد اما کسی جرات حرف زدن رو حرف عمویم رو نداشت... تو دلم گفتم""رعنا از تصمیم عمو ناراحت نشو اون صلاح تو رو میخواد"" خاله حلیمه انگشتر مادر هاشم رو از تو انگشتم بیرون کشید و به سامیه داد... دلم به حال خاله و سامیه میسوخت چوب ندونم کاری های هاشم رو میخوردن... هاشم خیلی سعی کرد نظر من رو جلب کنه اما خودم راضی به شنیدن حرفهایش نبودم... ماجرا بین دو خانواده بی کش مکش پایان یافت ...ناراحت نبودم اما خوشحال هم نبودم... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
حمید یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست... دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن... برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن... ***************** زمان برداشت محصولات رسیده بود... حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم... غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم... از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت: ★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره.. . از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم: -بازم عین سابق همسایه ایم؟ رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم... از حرف رعنا قلبم روشن شد... بهش گفتم: همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ... رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت... *************** گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم... میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!"" دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم... رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد... بهش گفتم: -اجازه هست اینجا بشینم؟ سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★بله .... -چیکار میکنید؟ ★عین زهرا تاج عروس درست میکنم... لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود... با صدایی لرزون گفتم: -رعنا خانم با من ازدواج میکنی... سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد... تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش... با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم"" همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت: -باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد... با حرف رعنا دوباره نشستم ... ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم... تاج رو به دستش دادم و گفتم: -قول میدم خوشبختت کنم... رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت: ★رو قولت حساب میکنمـ.......... **************** زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن .... روزگارتون پر از عشق و امید و محبت. 🌺پایان🌺 نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3