#مترسکی_میان_ما
#قسمت28
به رعنا گفتم
-این بارونی که من میبینم بعید میدونم حالا حالاها بند بیاد...شما برو تو اتاقک من ...
رعنا گفت:
★نه همین جا میمونم ...
با صدای بلندتر گفتم:
-الان وقت تعارف کردن نیست شما خیس شدین و سرما میخورین ...
وقتی دیدم از جایش تکون نمیخوره گوشه پتویش رو گرفتم و به سمت اتاقک هدایتش کردم...
در رو باز کردم و به داخل فرستادمش...
با لحن محکم و جدی گفتم:
-شما همین جا بمون تا بارون بند بیاد،منم از پس خودم برمیام ....
در اتاقک رو بستم و به سمت ته مزرعه حرکت کردم ...اونجا یک سایبان برای استراحت کارگرها درست کرده بودم...
اونجا هم از شدت بارون در امان نبودم اما از هیچی بهتر بود...
دلم پیش رعنا بود ،بدجوری ترسیده بود...با خودم گفتم""چرا هاشم به سراغش نیومد؟؟؟؟!!!!""
****************
با روشن شدن هوا بارونم بند اومد...کم کم خواب به چشمهام اومد دلم نمیخواست به سراغ رعنا برم مطمئنا خواب بود که متوجه بند اومدن بارون نشده بود...
چشمهام داشت گرم میشد که صدای هاشم رو شنیدم از ته دل رعنا رو صدا میزد...
از روی تخت پایین اومدم و به سمتش رفتم...
در اتاقک باز شد و رعنا با چشمهایی که هنوز خوابالود بود بیرون اومد...
هاشم یک نگاه به من و یک نگاه به رعنا انداخت...به جلو اومد و یقه ام رو گرفت...صدای جیغ رعنا بلند شد...هاشم اجازه هیچ حرفی رو بهم نداد و با مشتش یکی تو دهنم زد...اصلا نتونستم خودم رو کنترل کنم و از پشت به زمین افتادم...شوری خون رو تو دهنم حس میکردم ،لبم بدجور میسوخت...صدای دعوای رعنا با هاشم رو میشنیدم...دلم از هاشم پر بود برای همین سریع بلند شدم و یک مشت تو بینیش کوبیدم،دعوامون بالا گرفته بود،رعنا هر کاری کرد نتونست ما رو جدا کنه...
تو بین زد و خوردها به هاشم گفتم:
-کاش دیشب رگ غیرتت باد میکرد نه الان که همه چی تموم شده...
هاشم به رعنا اجازه نمیداد ماجرا رو تعریف کنه و این بیشتر باعث عصبانیتم میشد...با فریاد گفتم:
-نامرد اگه من دیشب جای خوابم رو به نامزد تو نمیدادم صبح باید جنازه اش رو جمع میکردی ...
هاشم یک لحظه ایستاد و فقط به رعنا نگاه کرد اما دوباره یقه من رو چسبید و گفت:
*تو بین منو رعنا چه غلطی میخوای بکنی؟فکر کردی نمیدونم گلوت پیشش گیره؟
رعنا دست هاشم رو از یقه ام پایین کشید و گفت:
★بفهم داری چی میگی؟این بنده خدا جون من رو نجات داده،این جواب زحمتش؟
هاشم یک قدم به عقب رفت و با پرخاشگری به رعنا گفت:
*غلط کرده ،مگه خودش ناموس نداره که به ناموس من ....
نذاشتم بیشتر به حرفاش ادامه بده،یک مشت تو دهنش زدم و دعوا دوباره بالا گرفت...
کم کم اهالی ابادی سر رسیدن و ما رو از هم جدا کردن ،دلم نمیخواست تو چشم اهالی ابادی به دزد ناموس متهم بشم برای همین به دشت زدم تا رعنا با خیال راحت ماجرا رو تعریف کنه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت28
رواے:نفیسه💕
جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم...
افڪارم را در ذهنم جمع ڪرده ام...
-یعنی الان روشنڪ کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره.مطمئنا ناراحته.اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذر خواهی کنم...
نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابرو هایم را در هم فشردم:
-وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذر خواهی کنم؟!
دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم:
-اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!!
اخم هایم را باز کردم:
-خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم.
بعد هم گذاشتم و رفتم!
دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم:
-ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم...
بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم:
-ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده.
چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابرو هایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم.
-یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدارو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!!
گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم...
-یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه...
به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم:
-دختره ی احمق واقعا دوست چند سالتو فروختی!!!
ادامه دارد....
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3