eitaa logo
شمیم یار
964 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
5هزار ویدیو
29 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شمیم یار
بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت: *انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: ★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!! *من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!! ★چه ربطی به داداشت داره؟ سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم... از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگ ی هاشم ... ****************** حمید تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!"" به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ... ******************* عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت: *هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ... با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!! چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت: ★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست... با این حرف رعنا جون گرفتم... **************** هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت: ★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت... از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم: -‌زهرا کیه؟ ★دوستم ،هم روستاییم... -ازدواج کرده؟ ★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد... نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ... ادامه دارد.... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✍ مـریـم سـرخـه اے کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده. ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم. ••روشنک•• قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم. -جونم؟ -سلام عزیزم. -سلام خوبی؟ -الحمدلله. بلند بلند خندیدم و گفتم: -بازم الحمدلله؟؟ اوهم خندید و گفت: -کجایی؟؟ -خونه ام. -پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه. -باشه باشه. -فعلا. تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم. خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم. موهایم را بلا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم. روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد... -چیکار میکنم!!! سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیڪم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک -جونم؟ -عزیزم آماده ای؟ -آره آمادم. -پس بیا سر خیابون. -اومدم. -فعلا. دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم... ادامه دارد.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3