eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
با چند نفر از اهالی صحبت کرده بودم تا ببینم چه محصولی تو زمینم خوب جواب میده،اکثرا میگفتن کدو و بادمجان تو زمینت جواب میده...تصمیمم رو گرفتم تا زمین رو به زیر کشت این دو محصول ببرم... ************** دو هفته تمام بهش رسیدگی کردم ،زمین کوچکم رو با دستهای خودم آماده کردم... -‌خسته نباشید کار زمینتون به کجا رسید؟ ★سلامت باشید همه چی آمادست ...شما چی؟ -من خیلی کار رو سرم ریخته باید کارگر بگیرم ،اما کارگر این موقع سال خیلی کم پیدا میشه... ★کمکی اگه از من بر میاد تعارف نکنید حتما بگید به هر حال ما همسایه ایم... -‌ممنونم کارم با یکی دو نفر راه نمیفته چندین نفر رو نیاز دارم... ******************** یک ماه بعد حال و احوال زمینم خوب بود ،کم کم دلم بهش خوش شد...مراقبت ازش کاره خیلی سختی بود اما ارزشش رو داشت... هر روز صبح به امید دیدن رنگ سبز بوته ها از خواب بلند میشدم و با دیدنشون کلی انرژی میگرفتم... حال و اوضاع زمین همسایه هم خوب بود اون هم عین من هر روز به زمین و بوته هاش سرکشی میکرد انگار اونم به امید دیدن رنگ سبز بوته ها شب رو صبح میکرد ‌*************************** مشغول درست کردن نان بودم چنان بویی راه افتاده بود که چندین بار به گوشه اش ناخنک زدم صدای همسایه از پشت سر میومد.. -عجب بویی پیچیده ،خسته نباشید ... ★سلامت باشید ما روستایی ها عادتمون به این نانهاست ،شما شهری ها کارتون راحته نانتون رو یکی دیگه میپزه و شما فقط زحمت خوردنش رو میکشید... خنده بلندی کرد و گفت: -من که چیزی نگفتم فقط گفتم خسته نباشید... از سینی مسیم که برای جهاز مادرم بود چند عدد نان برداشتم و به سمتش رفتم ...نان ها رو به سمتش گرفتم و گفتم: ★ناقابله ،بفرما... -یک دنیا قابله ،اما اینطوری خیلی بد شد اجازه بدین حداقل پولش رو حساب کنم... از حرفش ناراحت شدم ،برای همین در جوابش گفتم: ★درسته پختنش زحمت داره ،اما ما عادت نداریم از همسایه بابت چند تا نان پول بگیریم... -بازهم ممنون،امیدوارم تنورتون همیشه گرم باشه... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✍ مـریـم سـرخـه اے رفتم سمت صندوق... آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه... ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم: -سلام. سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد... ابرو هایم به حالت عادی برگشت... لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت: -سلام عزیزم.خوبی؟؟؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون. -پات بهتره؟؟؟ -آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه. هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد... مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت... چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود... بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایین... تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم. نگاهش کردم و گفتم: -سختت نیست؟؟ لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -چی؟؟؟ دستم را بین موهایم بردم و گفتم: -اینکه چادر سرته... لبخندش عمیق تر شدو گفت: -اگر چادرم نباشه سختمه. -مگه میشه؟؟؟ -چادرم صدف منه... اون لحظه منظورشو نفهمیدم بهش گفتم: -ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش. این لبخند همیشکی روی لب هاش منو کفری می کرد... گفت: -نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه... لبخندی زدم و گفتم: -موفق باشی... چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت: -همچنین... ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3