📖#رمان
#رمان
#دوراهی
۶۵ قسمتی
👇👇👇👇
هرشب ساعت ۲۱ الی۲۲
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🍀 #داستان_شماره_26
#مترسکی_میان_ما
۳۱ قسمتی
رمان👇
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
۴۰ قسمت
کپی بدون ذکر منبع ممنوع⛔️⛔️
بہ نام خالق هستے بخش
#مترسکی_میان_ما
#قسمت_1
★خدا قوت عمو صالح ،از شهر چه خبر ؟پسرت رو ثبت نام کردی؟
*سلام رعنا جان،آره با بدبختی ثبت نامش کردم مدیرش میگفت چرا انقدر دیر آوردینش ،تو چه خبر گاوت زایید؟؟
★بله زایید دیشب تا صبح با عمو مصطفی بالاسرش بودیم ،حیوانکی خیلی عذاب کشید!
*مبارکه ...مبارکه پس شب میایم شیرینی بخوریم ...
★قدمتان رو سر چشم تشریف بیارید ...خداحافظ
*خداحافظ
*****************
از کناره باغ مشتی حسن شاخه خشکیده ای برداشتم و به سمت دشت حرکت کردم با صدای زهره ایستادم ...
*آهــــــــــــــــــــــــای رعنا کجا میـــــــــــــــــــــری؟
★میـــــــــــــــــــــــــــرم دشت،زهرا گوسفندهام رو برده بچرونــــــــــــــــــــــــه!
*کی برمیگـــــــــــــــــــــــــــــردین؟
★نمیـــــــــــــــــــدونم ،قبل از غروب آفتاب برمیگردیم ...
*باشه میام دنبالت ...
به راهم ادامه دادم ،غلام مشغول غذا دادن به مرغ و خروسهاش بود تا چشمهاش به من افتاد سریع خودش رو تکوند و با سر بهم سلام کرد...خیلی آروم جوابش رو دادم
میدونستم دلش پیشمه ولی من علاقه ای بهش نداشتم مخصوصا که میدونستم بد دهنه و هر حرفی رو راحت به زبون میاره.
*****************
از دور زهرا رو میدیدم که با گلهای ریزه صورتی مشغوله...
قدمهام رو تندتر کردم تا زودتر بهش برسم...
★هی دختر جان مگه صدبار نگفـتم تنهایی تا این پایین نیا؟چرا حرفم رو گوش نمیدی؟
*خاله رعنا تو رو خاک آقات دعوام نکن ...فقط اینجا از این گلها داره ...تاجم رو نگاه کن ...قشنگ شده؟
★قشنگ شده،تو خسته نشدی از این همه تاج درست کردن؟
*نـــــــــــــــــــــه مگه عروس خسته میشه از تاج درست کردن؟
★مگه تو عروسی؟
*آره خاله ...آقام میخواد من رو عروس کنه،خاله من دوست ندارم عروس رحمت بشم ...رحمت بداخلاقه اون هر شب خواهرش رو میزنه ...
دلم به حال زهرا کباب بود ،طفلکی رو به زور میخواستن به رحمت بدهند رحمتی که یک بار زن گرفته بود و طلاق داده بود...
برای اینکه به یک دختر پونزده ساله امیدواری بدم گفتم :
★یک سیب رو که بندازی به هوا هزارتا چرخ میخوره تا بیفته،خدا رو چه دیدی شاید اقای تو هم از خر شیطون پایین اومد و رحمت رو دست به سر کرد...
*خداکنه خاله رعنا من دلم با حرفهای تو آروم میگیره...
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت_2
👈تو ایوان با خاله حلیمه نشسته بودم نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم برای همین آهی از ته دل کشیدم تا علتش رو ازم بپرسه...
*چیه رعنا چرا آه میکشی؟مگه هزار بار نگفتم با هر آهی که میکشی چند سال از عمرت کم میشه؟!!!
★خاله حلیمه این حرفها خرافاته،اگر آه نکشم جگرم میسوزه!!!
*خدا نکنه دختر جان ،چرا باز چی شده؟
★خاله تو رو خدا با عمو مصطفی صحبت کن تا بزاره من برم ،به خدا دلم اونجاست دیگه طاقتم تموم شده...
*باز شروع کردی؟به خدا اگه اینبارم طرفه تو رو بگیرم عمه هات چشمهام رو از کاسه بیرون میکشن،رعنا تمومش کن عموت راضی نمیشه تو رو تک و تنها بفرسته ،میخوای سکته کنه ؟یادت نیست اون بار که گفتی میخوام برم قلبش گرفت؟
★خاله من بزرگ شدم ۲۳سالمه،بچه که نیستم ،شما یکباره دیگه باهاش حرف بزن،آره شما رو نه نمیگه...
*خیلی خب حالا پاشو تنور رو آتیش کن که یک تکه نان هم نداریم.
★به روی چــــــــــــــشـــــــــــــــم اصلا امروز خودم نان میپزم
*******************
صدای عمو رو واضح میشنیدم مرتبا تو جواب زنش میگفت "مردم چی میگن؟فکر حرف مردم هم باشید"خسته بودم از این حرفهای تکراری...سریع به اتاق نشیمن رفتم و گفتم:
★عمو جان مردم حرف زیاد میزنن ما به اونا چیکار داریم ؟این مردمی که شما از حرف و حدیثشون میترسی شب قبل از خواب یک حرف میزنن صبح یادشون میره که دیشب چی گفتن!!!
*رعنا این مردم میگن چه عموی بی غیرتی داشت یا نه؟؟؟
★دور از جونت عمو جان ،این حرفها چیه؟خدا نیامرزه کسی رو که شما رو بی غیرت بدونه،این جماعت چند ساله پیش، رضای حاج بابا رو هم بی غیرت میدونستن چون کار و باغ و گاو و گوسفندها رو ول کرد و رفت شهر سراغ درس و مشقش ...الان چی الان کسی میگه رضا بی غیرته؟به خدا اگه کسی جز آقای دکتر چیزی دیگه ای بهش بگه...حرف من اینه عمو که نباید واسه حرف مردم خودمون رو اذیت کنیم ،باور کنید که اگه من اینجا هم بمونم باز یک عده میگن که مصطفی چشم نداشت موفقیت دختر داداشش رو ببینه!
*چی بگم رعنا؟!تو عاقلی فهمیده ای همه حرفات درسته،پس صبر کن با عمه هات مشورت کنم تا ببینم اونها چی میگن...
★عمه هام رو چشمم جا دارن اما نظر شما مهمه نه اونها!!!
******************
★آهای زهره خونه ای؟زهــــــــــــــره کجایی؟
*سلام رعنا بیا تو...
★میخوام برم دشت ،گوسفندهام رو زهرا برده بچرونه اگه کاری نداری بیا باهم بریم...
*صبر کن الان میام...
****************
زهرا و زهره خواهر بودن ...زهره ازدواج کرده بود و یک پسر پنج ساله داشت شوهرش آدم خوبی بود مال روستای ما نبود ولی رو زمینهای اهالی روستای ما کار میکرد بعد از ازدواج با زهره یک تکه زمین خرید و مشغول کار روی زمین خودش شد...
*رعنا عموت بلاخره راضی شد؟
★نه هنوز اما بلاخره راضیش میکنم ،من دیگه خسته شدم میخوام برم سراغ زندگی خودم میخوام رو زمین خودم کار کنم...
*عموت به آقام گفته اگه رعنا موافقت کنه زمین مادریش رو میفروشم و همین جا برایش یک زمین میخرم تا نزدیک خودمون باشه...
★ زهره اون زمین یادگاره مادرمه نمیتونم بفروشمش باید خودم بالاسرش باشم تا آباد بشه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت3
اون روز با زهره کلی حرف زدیم اون هم عین بقیه معتقد بود که من نباید تنهایی به اون آبادی برم ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و تو ذهنم کلی نقشه برای آینده ام کشیده بودم...
********************
*بیا رعنا جان این غذا رو بگیر بین راه بخورید.
★ممنون خاله جان،دلم برای شما و این روستا خیلی تنگ میشه...
اشکی از گوشه چشم خاله حلیمه به پایین چکید ولی زود پاکش کرد تا من رو ناراحت نکنه...
*بریم رعنا جان؟
★حاضرم عمو ،فقط بزار با زهرا خداحافظی کنم،زهرا جان نمیخوای بیای بغلم؟
*خاله رعنــــــــــا تو رو خدا نرو ،من بی تو چیکار کنم؟
★الهی قربونت برم ،تو به من قول دادی بی قراری نکنی چقدر زود زدی زیره قولت!!!
صدای هق هقش حالم رو خراب کرد دل کندن از دختره بی پناهی چون زهرا خیلی سخت بود مخصوصا که میدونستم به زودی به عقد رحمت درمیارنش...بوسه ای آروم به روی روسری آبیش زدم و گفتم:
دلم برایت خیلی تنگ میشه ،مراقب خودت باش...
از عقب وانت بره سفیدم رو تو بغلش گذاشتم و گفتم:
★مراقبش باش "چوپان کوچک من"
*چشم خاله بزرگش میکنم قده حنایی!
*********************
عقب وانت به سختی جا گرفتم ،تمام فضای پشت وانت رو گاوم و گوساله اش پر کرده بودن...فقط تونستم سه تا از گوسفندهام رو با خودم ببرم ،مرغ و خروسهامم زیر دست و پای مخملی بودن...با تکانهای وانت کم کم خوابم برد...
*رعنا بیدار شو عمو جان ...رعنا جان بلند شو...رعنا ...
★رسیدیم ؟
*نه هنوز ،نگه داشتیم غذا بخوریم ،بده ببینم حلیمه چی پخته؟هادی بیا پایین غذا بخوریم بدو پسر ....
همون وسط جاده سفره پهن کردیم و مشغول خوردن غذا شدیم...
*رعنا خانم از تنهایی نمیترسی؟از اینکه بخواهید شبها تو کلبه کناره مزرعه بخوابید هراس ندارید؟
عمو منتظر جوابم بود...
★نه نمیترسم...
انگار هادی قانع نشده بود برای همین دوباره گفت:
*من که مردم، تنها باشم خوابم نمیبره ،چطور شما که دختری میگی نمیترسم؟
★آقا هادی پنج تا انگشت دست عین هم نیست ،هست؟؟؟
هادی نگاهی به عمو انداخت و گفت:
*نه نیست اما خدای نکرده اگه اتفاقی بیفته به کی میخواهید اعتماد کنید؟شما که کسی رو اونجا ندارید!
★آقا هادی حالا که عمو مصطفی رو به زور راضی کردم ببینم میتونی کاری کنی پشیمون بشه!!!
هادی محکم با دستش به دهنش کوبید و گفت:
*اصلا آقا جان من لال میشم بفرما...
عمو حسابی تو فکر رفت میدونستم حرفهای هادی اذیتش کرده برای اینکه کمی خیالش رو راحت کنم گفتم:
★من دختره ترسویی نیستم آقا هادی تو ده هر کی گاوش نتونه خوب زایمان کنه منو خبر میکنه ،چون کارم رو بلدم حتی آقای تو هم سر زایمان گاوتون منو خبر کرد پس بدون تو شرایط سخت نمیترسم...
عمو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
بلند شین بلند شین که به تاریکی نخوریم...
ادامه دارد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت_4
با تاریک شدن هوا به مقصدمون رسیدیم ،حس خوبی داشتم عمو هم متوجه حس و حالم شده بود چون گفت:
*چیه رعنا ؟!!!خوشحالی ؟
★مگه میشه تو زادگاه مادرم باشم و خوشحال نباشم؟
*خدا بیامرزه مادرت رو همیشه آرزوش این بود که با آقات این زمین رو آباد کنه ...
در کلبه چوبی کوچکم رو با احتیاط باز کردم فضای کوچک و نقلی کلبه من رو سر ذوق آورد ...هر چه به دنبال لامپ گشتیم پیدا نکردیم ،عمو به هادی گفت:
*فکر کنم فردا کلی کار داشته باشیم چون این کلبه خیلی وقته استفاده نشده و احتیاج به تعمیر داره...
*****************
دو روز تمام کار تعمیر کلبه به طول انجامید ،عمو حسابی محکم کاری میکرد تا من تو آسایش باشم ،بعد از تموم شدن کارها عمو به هادی گفت:
*خب هادی یک نگاهی به ماشینت بنداز تا ظهر نشده راه بیفتیم...
دلم گرفت ،بغض کردم... خداحافظی با کسی که چندین سال برایم پدری کرده بود آسون نبود
هادی تند تند به چرخ های ماشین لگد میزد،انگار میخواست مطمئن بشه که وسط جاده پنچر نمیشن در همون حالت به عمو گفت:
*عمو مصطفی ماشین روبراهه هر وقت شما امر کنید راه میفتیم ...
عمو به جلو اومد و محکم بغلم کرد ...اشکی از گوشه چشمم به روی شونه اش افتاد ...صدایش بغض داشت عین صدای خودم با لحن پدرانه ای گفت:
*رعنا مراقب خودت باش ، اون دنیا من رو شرمنده برادرم نکن ...
★چشم عمو مصطفی به خدا مراقبم ،شما هم قول بده نگران من نباشی ...
*هی رعنا جان این حرفت از اون حرفها بود خداحافظ دخترم
★خداحافظ
هادی به جلو اومد و گفت:
*رعنا خانم مراقب خودتون باشید خداحافظ
★خداحافظ اقا هادی یواش برید...
ادامه دارد.....
نویسنده:آرزو امانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مترسکی_میان_ما
#قسمت5
با رفتن عمو و هادی غصه ای بزرگ به دلم نشست ،اما زود پسش زدم با خودم گفتم""هی رعنا اگه میخوای از همین ابتدا غصه بخوری،بهت بگم تو هیچ کاری موفق نمیشی""
برای اینکه حواسم رو از رفتن عمو پرت کنم حیوان ها رو به دشت بردم...اهالی آبادی مادرم من رو نمیشناختن برای همین تا با یکی برخورد میکردم اسم پدر بزرگم رو میگفتم تا بدونن زیادم غریبه نیستم ...
**********************
زیر لب برای خودم آواز محلی میخوندم که یکی از پشت سر صدام کرد...
*آهای دختر خانم صبر کن ...
به پشت سرم نگاه کردم ...پسر جوانی سراسیمه از سراشیبی دشت به پایین میومد...وقتی به نزدیکم رسید گفتم:
★سلام کاری دارید؟
نفس نفس میزد...دستهاش رو به روی زانوهاش گذاشت تا نفسی تازه کنه بین نفس کشیدنهای سطحیش بریده بریده گفت:
*من تا حالا شما رو اینجا ندیدم ،تازه واردید یا مهمان یکی از اهالی هستید؟
★تازه امدم ...
*خونتون کجاست؟
★خونه ندارم، کلبه دارم ...
*کلبه ات کجاست؟
★من باید به شما جواب پس بدم؟اصلا خودت کی هستی ؟
*دوست نداری جواب نده ،من هاشمم پسر میرزا مرتضی همونی که شکسته بنده ...
★نمیشناسمش ،من تازه اومدم اهالی اینجا رو نمیشناسم ...
*پدرت اهله این روستا بوده؟
★نه،پدرم مال این ورا نیست ...مادرم اهله اینجا بوده...
*به هر حال کاری داشتی خبرمون کن ،ما خونمون پشته اون باغه...
★دست شما درد نکنه خداحافظ
*خداحافظ
*****************
هوا تاریک شده بود به پشته کلبه رفتم و به گاو و گوسفندهام سرکشی کردم همه جا در امن و امان بود ...از پله های چوبی کلبه به بالا میرفتم که صدای زنی رو پایین پله ها شنیدم...
*سلام دخترم ...
★سلام ،خوش اومدین بفرما بالاـ..
*مزاحم نمیشم ،برایت نان تازه اوردم ،آخه پسرم گفت یک تازه وارد به روستا اومده گفتم شاید نان نداشته باشی...
از پله ها به پایین اومدم ،بقچه رو از دستش گرفتم و گفتم:
★واقعیت نانی نداشتم میخواستم فردا پایین کلبه تنوری درست کنم تا حداقل از خجالت شکم خودم بیرون بیام...
*نوش جونت...اینجا همه منو خاله زیور صدا میزنن هر وقت کاری داشتی بیا سراغم به هرکی بگی خونه خاله زیور رو میخوام یکراست میارنت در خونمون...
★چشم ،بفرما بالا شام رو با من باشید...
*ممنونم باید برم بازهم بهت سر میزنم خداحافظ
★خداحافظ
*********************
صبح زود کناره کلبه مشغول درست کردن تنور شدم...تمام جانم گلی شده بود اما ارزشش رو داشت که صاحب تنور بشم...از دور هاشم رو میدیدم که به سمتم میاد ...
*آهای خسته نباشی کمک نمیخوای؟...
کمرم رو راست کردم و گفتم :
★سلامت باشی ،آخراشه...
به نزدیک تنور رسید و گفت:
*افرین افرین تنهایی خودت درستش کردی؟
★آره ،از عمویم یاد گرفتم توی ده عمویم برای اهالی تنور درست میکنه...
*خیلی خوبه،من با اجازت دارم میرم شهر اگه چیزی میخوای بگو برایت بگیرم...
★نه ممنونم چیزی نمیخوام دست خدا به همرات خداحافظ
*خداحافظ
ادامه دارد....
نویسنده:آرزو امانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3