eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
-رعنا خانم بعد از برداشت محصولات برمیگردید ‌؟ ★چرا همه این سوال رو میپرسن؟ -‌مگه کی پرسیده؟ ★اقا هاشم چند وقت پیش همین سوال رو پرسید... تو دلم گفتم""‌نخیر انگار این هاشم همیشه یک قدم از من جلوتره"" سعی کردم عصبانیتم رو پنهون کنم ...با تردید گگفتم:-هاشم شما رو میخواد؟ رعنا یک لحظه ایستاد و گفت: ★چیزی بهتون گفته؟ -نه چیزی که نگفته اما ... باقی حرفم رو نزدم ،یعنی نخواستم بگم حرفهای خواهرش رو شنیدم... دیگه نه من حرفی زدم نه رعنا... باقی راه رو تو سکوت طی کردیم . ******************** برای اینکه بهونه ای واسه به دشت رفتن داشته باشم دوتا گوسفند خریدم تا همراه رعنا ساعاتی رو تو دشت بگذرونم... رعنا زودتر از من به دشت رفته بود ...من هم با دوتا گوسفندهام راهی دشت شدم... از دور میدیدمش روی یک تخته سنگ بزرگ نشسته بود...به جلو رفتم و سلام کردم آروم جوابم رو داد... توی دشت ،برای خودم بی هدف گشت میزدم...نگاه رعنا به گوسفندهاش بود اما نگاه من فقط به رعنا بود... اروم اروم به سمتش رفتم،کنارش روی تخته سنگ نشستم...رعنا از جایش بلند شد ...بهش گفتم: -بازهم میترسی کسی ببینتمون؟ ★اینجا محل گذر چوپان هاست ... -خب باشه...مگه نشستن روی تخته سنگ عیبه؟شما هم چوپانی منم چوپانم! ★آقا حمید شما شهری هستیدچرا سعی میکنی خودت رو با ما روستایی ها یکی بدونی؟ -این چه حرفیه؟والا این روستایی ها وضعشون از من شهری بهتره...همین خود شما مزرعه از خودتونه،گاو و گوسفند از خودتونه...من چی این گوسفندها فقط از خودمه...که اونم نصف پولش مونده تا به صاحبش بدم...رعنا خانم من خودم رو تافته جدا بافته نمیدونم...منم یکی هستم عین شما عین هاشم... ★من فکر میکنم شما اینجا زیاد دوام نمیارید و دوباره به شهر برمیگردید... -‌نه اینطوری نیست،هر چند که مادرم و خواهرم راضی به اینجا موندنم نیستن ولی من همینجا میمونم و پا به پای این اهالی کار میکنم ... ★به هر حال من نظرم رو گفتم ... -رعنا خانم شما قصدتون برای اینده چیه؟ ★نمیدونم ...اما من هم اینجا میمونم و همین جا زندگی میکنم از دور چندتا دختر روستایی رو دیدیم برای همین رعنا از من فاصله گرفت و به سمت دیگه ای رفت ... چه موقع ای هم دخترها اومدن جایی که من میخواستم به رعنا پیشنهاد ازدواج بدم!!! ادامه دارد.... نویسنده:آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✍ مـریـم سـرخـه اے تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود... فقط منتظر کوچکترین حرکت از سمت روشنک بودم. دیگه کار از آستین های بالا زده ام گذشته بود.از خانه بیرون آمدم به بافت کوتاهی که تنم بود نگاهی انداختم.کمی ترسیدم با خودم گفتم روشنک امشب به تیپ من گیر می دهد!! دستم را سمت پایین بافتم بردم و از دو طرف پایین تر کشیدمش بعد راهی شدم. سر خیابان که رسیدم ماشین روشنک را دیدم.برایم بوق زدو به سمتش رفتم. سوار ماشین شدم لبخند عمیقی که بر لبش بود کمی محو شد...به صورتم نگاهی کرد ولی مدتی نگذشت که دوباره به حالت عادی برگشت. نفسم را با خوشحالی بیرون دادم بالاخره تونستم نظر روشنک را جلب کنم... دستش را سمت من آورد و به من دست داد... -سلام عزیزم. چشمانم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -سلام روشنک جان. -خوبی؟ خندیدم و گفتم: -الحمدلله هستم. او هم بلند خندید و گفت: -ای شیطون. ماشین را روشن کرد از آیینه عقب را نگاه کرد و وارد خط شد... -خب چه خبرا؟ دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم: -سلامتی شما چه خبر؟ -سلامتی شما. -خب حالا کجا میریم. خندید و گفت: -می خوام بدزدمت. بلند خندیدم وگفتم: -چه خوب. نگاه اول روشنک به من شاید کمی از لبخندش کم کرد ولی سریع به حالت عادی برگشت... او هنوز هم بی توجه به تیپ من با من حرف می زد خیلی عادی.لجم را در آورده بود.باید امشب سر از کارش در بیاورم. روشنک ادامه داد: -گفتم شام امشبو با تو بخورم. چشم هایم را گرد کردم و گفتم: -جدی؟؟؟؟؟؟ -آره.دوست نداری؟ -نه این چه حرفیه اختیار داری.باعث افتخارمه. هر دو خندیدیم... ادامه دارد.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3