هدایت شده از شمیم یار
#مترسکی_میان_ما
#قسمت14
بعد از تموم شدن کار،رعنا به هاشم گفت:
★اقا هاشم زحمت کارهای من همیشه با شماست ،حلال کنید...
هاشم بادی به غبغبش انداخت و گفت:
*اینها که کار نیست رعنا خانم...کار باید سخت باشه تا مرد انجامش بده...
نذاشتم بیشتر از خودش و کارش تعریف کنه برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:
-رعنا خانم لای روبی جوی آب ،کاری نداره ...خود شما هم از پسش بر میای ...
رعنا گفت:
★به هر حال آقا هاشم زحمت کشیدن،ممنونم آقا هاشم...
دوباره گفتم :
اون که بلـــــــــــــــــــــــــه ولی منظورم اینه که این کارها کار نیست!!!
هاشم چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد...
رعنا تو جوابم گفت:
-اقا حمید اصل حرف شما چیه؟من دارم از اقا هاشم تشکر میکنم این وسط شما چی میگید؟
بدجوری ضایع ام کرد...هاشم لبهاش به لبخند باز شد...از رعنا توقع نداشتم برای همین دستی به شونه هاشم زدم و گفتم:
-فعلا با اجازه!!!
******************
یک هفته از اون ماجرا گذشت ،رعنا بازهم سرسنگین بود منم برای رفع کدورت هیچ اقدامی نمیکردم...
مشغول درست کردن چایی اتشی کناره اتاقک بودم...رعنا به دشت رفته بود، میدونستم هر دو روز یک بار علوفه جمع میکنه ،دقیقه ها کند میگذشت ...با خودم گفتم""حمید سریع برو جلوی راهش علوفه ها رو از دستش بگیر ،اگه نه آورد ،کوتاه نیا ""
از تصمیمم خوشحال بودم بعد خوردن چایی به سمت دشت راه افتادم ...دل تو دلم نبود میترسیدم بازهم ضایع ام کنه ...به چندتا از پیرزنهای روستا سلام کردم همگی دوره هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن...
از دور رعنا رو دیدم قدم هام رو تند تر کردم تا زودتر بهش برسم...سراشیبی دشت رو با سرعت به پایین میومد...عجب دختر زرنگی بود تعادلش رو با اون همه علوفه به روی کولش خوب حفظ میکرد...
از دور صدا زدم:
-خسته نباشید ...صبر کنید بیام کمک...
بدو بدو به سمتش رفتم ،وقتی بهش رسیدم گفتم :
-با خودم گفتم یکم پیاده روی کنم ،چه خوب شد که تو مسیر شما رو دیدم علوفه ها رو بدین تا بیارم...
رعنا قدمهاش رو تند تر کرد و گفت ،خیلی ممنون خودم تا اینجا اوردم باقی راه رو هم میبرم...
ادامه دارد....
نویسنده :آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت14
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق...
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم...
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم...
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم...
پلک نمی زدم...
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم...
اشک هایم سرازیر شد...
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی...
پایان ساعت کاری بود...
وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم...
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم...
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست...
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست...
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد...
سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم...
ادامه دارد....
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
💟