eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
همگی شام خونه پدر هاشم دعوت بودیم،بزرگترها تصمیم گرفته بودن که قبل از رفتن اقوام من یک شیرینی به اسم منو هاشم بخورن تا مراسم عروسی ما باشه برای وقتی که هاشم خونه اش تکمیل شد... دل تو دلم نبود...خیلی زود ماجرای ازدواج من و هاشم جلو پیش میرفت...دلم به حال حمید میسوخت ،کاش قسم مادرش رو میشکستم و ماجرا رو برایش تعریف میکردم،اما حیف که جرات چنین کاری رو نداشتم... پیش خاله نشسته بودم و گوشم به حرفهای پدر هاشم بود... سامیه کنارم نشست و گفت : *دیدی بلاخره زن داداشم شدی... ظرف شیرینی رو به سمتم گرفت و گفت: *میدونستم عروسمون میشی حالا دهنت رو شیرین کن عروس خانم!!! از اینکه منو عروس خانم خطاب میکرد خوشحال نبودم،ترس بد عهدی هاشم به دلم افتاده بود،میترسیدم بعد عقد منکر قول و قرارمون بشه... خاله زیور انگشتری رو از انگشتش در آورد و به من داد...به عمو گفت: *اینم یک نشون که همه بدونن رعنا مال هاشم شده...هر وقت عروسی کردن برای رعنا حلقه هم میخرم ... همه دست زدن و تبریک گفتن...هاشم خوشحال بود چشمهایش به من بود اما من نگاهش نمیکردم ...نگاهم رو به پایین انداختم تا اون هم نگاهش رو از من بگیره موقع برگشت عمویم دستش رو به شونه هاشم گذاشت و گفت اول از همه رعنا رو به خدا بعد به تو میسپارم ،رعنا سختی زیاد کشیده حقش از زندگی بهترینهاست،مراقبش باش.. . ***************** عمو به اتفاق خاله و عمه به روستای پدریم برگشتن و قرار شد دو هفته دیگه برای عقد من و هاشم برگردن .... هر روز حمید رو میدیدم اما دیگه عین سابق بهم سلام نمیکرد ... توقع سلام و علیک نداشتم چون میدونستم دیگه حق فکر کردن بهش رو ندارم... رابطه ام با هاشم خیلی بهتر از قبل شده بود...تو کارهای مزرعه کمک حالم بود...بین من و هاشم حس احترام بیشتر از عشق و علاقه بود...من عاشقش نبودم اما رفته رفته بهش عادت کردم،پسر بدی نبود ساده و بی ریا بود ،صاف و سادگیش برایم قابل باور و خواستنی بود... *************** حمید دیگه به رعنا فکر نمیکردم،ته دلم دوستش داشتم اما نمیخواستم ذهن و باورم رو به زن شوهردار بسپرم...خیلی ساده رعنا از من دور شد...وقتی از خود هاشم شنیدم که با رعنا نامزد کرده دلم شکست...دختر محبوب من زود از چنگم پرید ولی کاری نمیشد کرد...معتقد بودم که تمام این اتفاقها خواست خداست و نمیشه باهاش جنگید ادامه دارد.. نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
مـریـم سـرخـه اے ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد. دومرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد. -وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!! از روی تخت بلند شدم.گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم در بیاورم اما خبری نبود! به سمت دستشویی رفتم. شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم.مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم. به این معتقدم که "یک مومن واقعی همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است" برای همین ترجیح می دهم همیشه بخندم. به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید... روی تخت نشستم و مشغول دعا ڪردن شدم. -خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش. لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند. از روی تخت بلند شدم.مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم. دو رڪعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ) رکعت آخر نماز و سلام آخر... "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته" دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم. کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم. ادامه دارد.... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3