#مترسکی_میان_ما
#قسمت27
تو اتاقکم دراز کشیده بودم و به صدای جیرجیرک ها گوش میدادم خواب از سرم پریده بود...تو دلم از خدا واسه ناشکری هایی که در حقش کرده بودم عذر خواهی میکردم با دلی شکسته بهش گفتم""""امروز حمید با دل شکسته ندونسته یک حرفی زد که....خدایا میشه منو ببخشی؟غلط کردم ...به بزرگی خودت منو ببخش""""
با دلی شکسته خوابم برد...
********************
رعنا
چشمهام سنگین تر از اون بود که بخواد با صدای رعد و برق باز شه...
بوی نم بارون تو دماغم پیچید،خیلی خوابم میومد تو ذهنم یک لحظه ماه ها رو به یادم آوردم تو فصلی بودیم که بارش بارون یکم دور از انتظار بود ...تو دلم یک خوشحالی بزرگ بخاطره ابیاری محصولات نشست و دوباره به خواب عمیق رفتم...
از صدای قیژ قیژ سقف چوبی کلبه و شدت بارون از خواب پریدم...از همه جای سقف آب بیرون میزد...
چندتا کاسه و ظرف به زیر آب بارون گذاشتم اما فایده نداشت...ترسیده بودم،از پنجره به بیرون نگاه کردم آب داخل جوی ها بالا
اومده بود...سقف کلبه بدجور صدا میداد...یک گوشه ایستادم و به بالا خیره شدم...تمام لباسهام خیس شده بود...یک گوشه نشستم و پتو رو به دور خودم گرفتم...دعا دعا میکردم بارون زودتر بند بیاد اما هر لحظه به شدتش افزوده میشد...
سقف کلبه تحمل بارون رو نداشت...دلهره ام باعث شد که به گریه بیفتم ...از در کلبه بیرون اومدم میترسیدم سقف رو سرم خراب شه...
********************
حمید
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد،دلم به حال بوته هام میسوخت مطمئن بودم چشمهام فردای روز بارونی صحنه های دلخراشی رو میبینه...
در اتاقک رو باز کردم و سرم رو به بیرون بردم...گوشه و کنار مزرعه رو نگاه کردم اوضاع نابسامانی بود،خواستم در رو ببندم که احساس کردم یکی زیر بارون ایستاده...
کمی دقت کردم تا فهمیدم رعناست...
دلم با دیدنش زیر بارون زیر و رو شد...
از در اتاقک بیرون اومدم به سمت رعنا میدویدم ...دل تو دلم نبود...به نزدیکیش رسیدم،عین بید میلرزید تمام وجودش خیس بود...صدای رعد و برق و بارون نمیذاشت صدا به صدا برسه...با فریاد گفتم :
-اینجا چیکار میکنی؟
رعنا جلو تر اومد و گفت:
★سقف کلبه ام خراب شده،ترسیدم رو سرم خراب شه...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت27
روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو تر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت:
-بابا بیایید بریم دیگه الان دیر می شه ها!!
ابروهایم را بالا انداختم وبلند خندیدم و بعد گفتم:
-آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات.
-الان چه ربطی داشت واقعا؟!
-برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه.
-مثل شوهر کردن تو.
به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده.
مادر در حالی که چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمدو گفت:
-چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟!
من_نه بابا مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده.
برادرم در حالی که سمت من می آمد گفت:
-والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟!
مادر_کو عروس مامان جان؟!تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی.
خندیدم وگفتم:
-فیلمشه.کی به این زن میده؟!
مادر_هیچ کس!!!
محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید.
پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت:
-خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟
و همه گفتیم حرکت کنیم.مادرم چادرش را سرش کرد برادرو پدرم چمدان هارا برداشتن و راهی شدیم.
به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم.معطلی ها را گذرانده بودیم.و حالا هرکداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم.
لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:
-دارم میام #امام_رضا
ادامه دارد....
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3