قطعه (حیدر)
بااجرای شاعراهل بیت
《حمید محمدی 》
برای دهه ولایت
تقدیم به عاشقان ولایت
{ما را زخاک پای علی آفریده اند
پس باهمین حساب علی، بوتراب شد...}
🌷
🔴 فضایل منتظران در بیان امام باقر علیه السلام
🔵 امام باقر عليه السّلام فرمودند :
🌕 یأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمَانٌ یغِیبُ عَنْهُمْ إِمَامُهُمْ، فَطُوبَی لِلثَّابِتِینَ عَلَی أَمْرِنَا فِی ذَلِک الزَّمَانِ، إِنَّ أَدْنَی مَا یکونُ لَهُمْ مِنَ الثَّوَابِ أَنْ ینَادِیهُمُ الْبَارِی تَعَالَی فَیقُولُ: عِبَادِی وَ إِمَائِی آمَنْتُمْ بِسِرِّی وَ صَدَّقْتُمْ بِغَیبِی فَأَبْشِرُوا بِحُسْنِ الثَّوَابِ مِنِّی، أَنْتُمْ عِبَادِی وَ إِمَائِی حَقّاً، مِنْکمْ أَتَقَبَّلُ وَ عَنْکمْ أَعْفُو وَ لَکمْ أَغْفِرُ وَ بِکمْ أَسْقِی عِبَادِی الْغَیثَ وَ أَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلَاءَ، لَوْلَاکمْ لَأَنْزَلْتُ عَلَیهِمْ عَذَابِی.
🔺 زمانی می آید که امام مردم غایب می شود. پس خوشا به حال کسانی که در آن زمان در امر امامت ما استوار بمانند. چون کمترین ثواب آنها این است که خداوند آنها را صدا کرده می فرماید: ای بندگان و ای کنیزان من، شما به سرّ من ایمان آوردید و غیب مرا تصدیق کردید. پس من بهترین ثواب را به شما مژده می دهم. شما بندگان و کنیزان من هستید و بر من حق است که عبادتهای شما را قبول کنم و از تقصیرات شما بگذرم و دیگران را هم ببخشم و به خاطر شما به بندگان باران نازل می کنم و به خاطر شما بلاها را از بندگانم دفع می کنم. اگر شما نبودید هر آینه من عذاب خود را بر آنان نازل می کردم.
📚 کمال الدین ج ۱ ص ۶۰۲ باب ۳۲ ح ۱۵
🌺 آری به خاطر منتظران راستین امام عصر ارواحنا فداه است که مردم بخشیده می شوند و باران بر خلایق نازل می شود و بلا از مردم دفع می شود و اگر آنها نبودند هر آینه عذاب الهی بر سایرین نازل می شد.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله:
✍مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنِّی أَدَعُهَا إِمَامَةً وَ وِرَاثَةً فِی عَقِبِی إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ وَ قَدْ بَلَّغْتُ مَا أُمِرْتُ بِتَبْلِیغِهِ[7] حُجَّةً عَلَی کلِّ حَاضِرٍ وَ غَائِبٍ وَ عَلَی کلِّ أَحَدٍ مِمَّنْ شَهِدَ أَوْ لَمْ یشْهَدْ وُلِدَ أَوْ لَمْ یولَدْ فَلْیبَلِّغِ الْحَاضِرُ الْغَائِبَ وَ الْوَالِدُ الْوَلَدَ إِلَی یوْمِ الْقِیامَةِ.
🔴ای مردم! همانا من، امامت و وراثت را تا روز قیامت در فرزندانم به جا گذاشتم و قطعاً آن چیزی را که مأمور به ابلاغش بودم، رساندم تا حجت و سندی باشد بر هر حاضر و غائبی و بر هر کسی که شاهد است یا نیست، متولد شده است یا نه؛ پس حاضران به غائبان برسانند و پدران به فرزندان تا روز قیامت.
📚الغدیر،خطبه غدیر
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
خدایا ما بریدیم، آقامون رو برسون...💔😭
👤 #کلیپ زیبای «ظهور وقتیه که...» با سخنرانی استاد #پناهیان تقدیم نگاهتان
📥 دانلود با کیفیت بالا
▫️ #مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السلام:
✍...مَنْ أَطْعَمَ مُؤْمِناً كَانَ كَمَنْ أَطْعَمَ جَمِيعَ الْأَنْبِيَاءِ وَ الصِّدِّيقِين.
🔴در روز غدیر، هر کس یک مومن را اطعام کند انگار تمام پیامبران و صدیقان را طعام داده است.
📚 اقبال الاعمال ج۲،ص۲۶۲.
#حدیث_روز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍زنمو بچه امو تمام هفت جد وآبادم
فدای یک کاشی حرم بی بی...
#شهید_مصطفی_صدرزاده...🌷🕊
در عالم رازیست
که جز به بهای خون فاش نمی شود
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
🪴🌱
تنهـا کسانی مــردانه میمیرند
کـه مــــردانــه زیـســته بـاشــند...
#سید_مرتضای_آوینی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ انقلاب خمینی به ما فهماند که نباید ستم کنیم اما نباید ستمپذیر هم باشیم.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
⭕️برای ارتقاء کانال⭕️
✅نیاز به ادمین تبادل مذهبی داریم،
✅تبادل با فقط کانالهای مذهبی
✅شبانه و روزانه
✅فعال و منظم و با تجربه
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@shamime_yaar
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری
🔹قسمت بیست و پنجم
....... خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود و از اینکه مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد نا خشنود بود.
پشت تخت، پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پس آن دیده می شد. کنار حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم.
زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن زمان دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ های طلا و نقره در میان گل های ارغوانی آن دیده می شد.
قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را نیز از من گرفت و به سوی حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت: نگاهش کنید، پدر. هیچ پرنده ای تا این اندازه ملوس و زیبا نیست.
چشم های حاکم از خوشحالی درخشید؛ اما بدون آنکه خوشحالی اش را نشان دهد، گفت: این یکی را هم در حوض رها کن. به اندازه کافی فرصت خواهم داشت آنها را تماشا کنم.
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم. پیش رفتم، حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد.
قو را که درون حوض رها کردم، حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم. همه کنار رفتیم. قوها از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند، به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش نیز از کنار پرده به قوها نگاه کرد. دیوارها و ستونها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاح های گران بها پوشیده شده بود.
سقف نیز کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی داشت؛ اما آن دو قوی سفید اکنون به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن قوها اندکی نرم شده بود.
حاکم پاهایش را از تخت به پایین آویزان کرد و ایستاد.
--- حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح هستند! او دشمن من و حکومت بود. ساعت تلخی را گذراندم. چقدر گستاخ و بی پروا بود. مرگ را به بازی گرفته بود.
کاش در شهری بودم که در آن شیعه ای یافت نمی شد و ای کاش آدم های فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح، شیعه نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسند. وقتی به ایشان گفتم که صلاح نمی دانم چنین موجود خطرناکی را با خود به نزد پدرتان ببرید، مرا به مسموم شدن تهدید کردند.
ترس من این است که این جاسوس خائن، به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده، قصد سوء و شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، هرکاری ممکن است انجام دهد. جرم او و دستیارانش روشن و آشکار است. اجازه دهید او را به نگهبان ها بسپارم.
حاکم گفت: چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشم هایم دور شو. چقدر مایه تاسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است.
تنبیهی نیز برای تو در نظر گرفته ام. یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هرگونه وسایل، زندانی خواهی شد. پس از آن با رشید ازدواج خواهی کرد و به مدت دو سال، تنها هفته ای یک بار مرا خوهی دید.
حاکم دوبار دست هایش را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند. قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت:
پدر، هیچ غریبه ای نمی تواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شما هیچ پشت و پناهی ندارم؛ اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزویشان خواهند رسید.
اگر موجب شرمساری شده ام قول می دهم که خودم را مسموم خواهم کرد و شما می دانید که اگر چنین اراده ای کرده باشم هیچ کس نمی تواند مرا از این کار باز دارد.
اکنون که من نیز قدمی تا مرگ فاصله ندارم، دلم می خواهد به حرف هایم گوش کنید.
--- نمایش را بگذار برای وقتی دیگر.
قنواء ایستاد و گفت: براین افسوس نمی خورم که به زودی خواهید فهمید این بار نمایشی در کار نبوده است. افسوس می خورم که به زودی آرزو می کنید کاش به حرف هایم گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده، در یابید.
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هرگاه دیدی غریبه ای خود را دلسوزتر از خویشانت نشان می دهد، جای آن دارد که تردید کنی. شنیدن حرف های دخترت چه ضرری دارد که او را چنین از خود می رانی؟
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: کار زنان این است که رای مردان را بزنند. مختصر بگو. حوصله داستان سرایی ندارم.
قنواء رو به رشید کرد و گفت: ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور. ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود.
پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است.
رنگاز روی وزیر پرید؛ ولی خود را کنترل کرد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم.
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن، چه می خواهی بگویی؟
به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی
سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته.
رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسه گری ها و توطئه چینی ها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد.
من و هاشم و امینه شاهد هستیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر می پروراند نزدیک تر خواهد شد.
خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟
همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرات هیچ گونه نافرمانی و یا توطئه ای را نخواهد داشت.
از فرط غرور نمی توانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند.
وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم از رشید خواست که نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
--- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را می دانی باز گو.
راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی.
خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند.
تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع کاملا" از پا درآمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت: من امینه را دوست دارم.
هاشم نیز ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکم تر شود. او از اینکه می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند.
او به منظورش نخواهد رسید. بنا براین به دنبال بهانه ای می گشت تا هاشم را از دارالحکومه براند.
--- به او حق می دهم. ادامه بده.
آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور ناصبی است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود.
مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر(ص) بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر می برد، به دست آورد.
پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت :
《 آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟》
مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:《 همین طور است که شما می گویید.》
حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟
--- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر می کند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.
مسرور از این می هراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد. او هرچند می دانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند.
مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت: تو خیلی ساکتی؛ حرف بزن.
گفتم: حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.
چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند. مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند.
اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت می کنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد.
شاید مسرور نیز دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارانش دور شود و پس از آن، به خاطر نجات مادر
ش، حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند.
رشید گفت: همین طور است.
حاکم از من پرسید: تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟
--- من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت اگر به دارالحکومه نروی ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.
قنواء ضمن اشاره به مادرش گفت: مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد.
--- اینک که صحبت به اینجا کشیده، راستش را بگو که برای چه این کار را کردی؟
--- شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. چون می دانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند، نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود. برای همین، نقشه کشیدم که هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم.
--- به جای این کارها بهتر بود با من صحبت می کردی.
--- آیا واقعا" صحبت کردن با شما فایده ای هم دارد؟
--- مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ!
--- اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله چندانی ندارد.
--- خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاهچال چیست؟
قنواء گفت: این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد.
خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاهچال بزنم. من نیز پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم. بعد من با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند.
در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت.
گفتم : و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاهچال باز گردانند. نمی دانم کسی که در زندان است چگونه می تواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد.
حاکم خطاب به من گفت: به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم.
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم:
خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا کنون زیر ضربه های چماق و تازیانه و بر اثر خونریزی با زندگی وداع نکرده باشد.
حاکم با بی حوصلگی گفت: این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نخواهد ماند.
همسر حاکم به شوهرش گفت: ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بی گناه بوده است.
در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد.
حاکم برآشفت و فریاد زد: ولی خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است.
همسر حاکم گفت: او یک مسلمان راستگو و با تقوا است. تو هرگز نمی توانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با ایشان مدارا کنی.
می ترسم سرانجام شیعیان علیه تو بشورند و آنچه نباید بشود، بشود.
--- به خدا قسم همه شان را از دم تیغ می گذرانم.
--- گوش کن مرجان ! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها نکنی، خودم را مسموم خواهم کرد.
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از دست این زن ها! در خلوت سرای خود نیز راحت و آرام ندارم. بسیار خوب، آن مردک نکبت را بخشیدم. امیدوارم تا کنون هلاک شده باشد.
رشید، تو برو و بخشیدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید.
همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم.
بیرون از خلوت سرا، وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می کشید. او با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنار او گذشت و گفت: فعلا" وقتی برای صحبت نیست.
هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سر درگم شده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها قنواء گفت: با اسب می رویم تا زودتر برسیم.
از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: برخیز. باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!............
پایان قسمت بیست و پنجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar