#افزایش_ظرفیت_روحی ۴۴
✅ واقعا هم این یه موضوع بسیار مهم هست.
👈🏼 خداوند متعال داره به طور مداوم ما رو امتحان میکنه
امتحان هم که به اندازه ظرفیت ماست. پس چرا بازم انقدر شکست میخوریم؟🤔
این موضوع چند تا علت داره:
💢 اولین و مهم ترین موضوع اینه که ما آدم ها معمولا "مراقبت دائمی" از خودمون نداریم. کلا آدم اگه میخواد توی امتحانات خودش پیروز بشه حتما باید به طور دائمی مراقب هوای نفسش باشه.
🔸 بله ممکنه آدم یه مدتی یه جلسه هیات بره یا یه چله بگیره یا راهیان نور بره و.... یه مقدار بیشتر مراقب خودش باشه ولی اگه این مراقبت دائمی نباشه دوباره سر جای اولش برمیگرده.
💢 اون چیزی که آدم رو زمین میزنه اطاعت از هوای نفسه. همین که آدم خودش رو رها کنه چه بخواد و چه نخواد مغلوب نفسش میشه.
✅ یه مدتی باید هر لحظه حواست به تک تک کارات باشه که آیا طبق حرف عقلت داری انجام میدی یا حرف هوای نفست.
این آغاز قدم زدن در راه بندگی حقیقی پروردگار هست...
#افزایش_ظرفیت_روحی ۴۵
⭕️ یکی دیگه از دلایل شکست در امتحانات الهی اینه که ما رابطه درستی با خدا نداریم... گاهی اصلا "حسن ظن به پروردگار نداریم"...
💢 اصلا با اخلاق خدا آشنا نیستیم....
🌺💕 خداوند مهربان میفرماید عزیز دلم نترس از مشکلات... من کمکت میکنم... من دستتو میگیرم... آروم باش... به من توکل کن... به من تکیه کن... من برای تو کافی هستم... من هزاران برابر از پدر و مادرت مهربان ترم...
💢 ولی ماها زیاد امیدی به رحمت و نصرت پروردگار نداریم..
⭕️ اتفاقا اگه کسی به یاری خدا ایمان نداشته باشه، خداوند هم میگه پس منم دیگه بهت کمک نمیکنم... برو تا در امتحاناتت شکست بخوری...
❇️ به میزانی که انسان به یاری پروردگار ایمان داشته باشه خداوند هم بهش کمک خواهد کرد تا در امتحاناتش موفق بشه.
یه سوال؟! الان ما چقدر به رحمت پروردگار امید داریم؟
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 مأموریت امام زمان بعد از ظهور
🔵 امام هادی علیه السلام می فرمایند:
🌕 هو الّذِی یَجمَعُ الکَلِمَ و یُتِمَّ النِّعَمَ و یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ و هُو مَهدیّکُمُ المُنتَظَر
🟢 او (مهدی عج) کسی است که کلمات (خدا) را تجمیع میکند و نعمتها را به تمام و کمال میرساند. خداوند به وسیلۀ او احقاق حق میکند و باطل را میزداید و اوست مهدی منتظَر شما.
📚 إلزام الناصب فی إثبات الحجة الغائب، ج۱، ص ۱۶۸
#مهدویت
32.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ شستشوی گلدستهها و گنبدِ حرم مطهر امام علی علیهالسلام
در آستانه عـیـد سـعـیـد غـدیـــر خم
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حیدر شده مولا/ مبارکه حضرت زهرا...
🎊🎊🎊عید غدیر پیشاپیش مبارک🎊🎊
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و ششم
........ سوار بر سه اسب چابک از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.
از کنار نخلستان ها گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم. سندی با دیدن ما از چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد.
چنان می تاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت فکر می کرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد: که باید خود را به میدان برسانیم.
کوتاه ترین راه به میدان از طرف بازار بود. بی تردید ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید.
خوش بختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود گذشتیم.
صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید و آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند.
بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم. از یکی - دو کوچه بزرگ که جوی آبی در میان آنها جریان داشت، گذشتیم. زن ها، دخترها، بچه ها و پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های فوقانی به کوچه و دوردست نگاه می کردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. ناگهان با رسیدن به میدان با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در برگرفته بود. سکوتی مرگبار حاکم بود. در میان میدان، بر فراز سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. لابد داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد.
جلاد مانند غولی بی شاخ و دم در کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سر ابوراجح به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را در دل شکر کردم.
نمی دانستم که ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. وقتی به جمعیت خاموش نزدیک شدیم، من و رشید فریاد زدیم: بروید کنار، راه را باز کنید.
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به سوی سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند.
قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
هنگامی که به سکو رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد.
رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید.
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ بر سر گذاشته بود، دستش را بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟
قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟
قاضی مانند بازیگری که نمایش می دهد، دست هایش را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم آماده اجرای حکم است و جلاد به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد می توانم محکوم را رها کنم.
در همین موقع از میان جمعیت سنگی پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند. قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگ نیز در میان جمعیت بود و مانند دیگران می خندید و شادمان بود.
رشید نیز به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. من تنها نگران ابوراجح بودم. سرش همچنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد.
اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به سوی من بیاورند. آنها ابوراجح را به سوی من آوردند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم.
با یک دست ابوراجح را به سینه ام فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت دوباره باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم، پدربزرگم خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد.
به او گفتم: من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید طبیبی کاردان و با تجربه با خود به خانه بیاورید.
قنواء که پشت سرم می آمد پیاده شد. اسب خود را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت.
قبل از آنکه وارد کوچه شویم، قنواء از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند. رشید و چند نفر دیگر به نگهبان هاکمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه بشویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.