#افزایش_ظرفیت_روحی ۴۷
موفقیت واقعی
🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی انسان بکنیم باید بگیم که فلسفه اصلی اتفاقات دنیا "امتحان پس دادن" هست. در واقع هر اتفاقی که میخواد بیفته باید از زاویه #امتحان دیده بشه.
☢️ ببخشید میشه یه سوالی از شما بکنم؟
شما با خونه میخوای امتحان بدی یا با مستاجر بودن؟
میخوای با ماشین امتحان بدی یا بدون ماشین؟
مجرد میخوای امتحان پس بدی یا متاهل امتحان پس بدی؟
فرقی نمیکنه در هر صورت باید امتحان بدی.😊
✅ ته همش امتحان هست. اصلا زندگی یعنی امتحان!
👈🏼 البته پیدا کردن این حس که همه اتفاقات زندگی انسان امتحانه خیلی مشکله. درواقع اگه یه نفر به این حد از درک رسید و دید اینجوری پیدا کرد میشه آیت الله بهجت...
🛢 در طول سال های مدرسه و دانشگاه و انواع کلاس ها و تبلیغات در سطح شهر، راه های مختلف موفقیت در زندگی رو میگن ولی شما حتی یه دونه کلاس هم در مورد راه های موفقیت در امتحانات الهی نمیتونید پیدا کنید.
😒
💥 در حالی که ما توی دنیا فقط باید به یه چیز فکر کنیم؛ به اینکه باید امتحانمون رو درست پس بدیم.👌🏻
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅قهرمان زندگی خودت باش...
خدا هرلحظه داره به کی توجه می کنه؟
#استاد پناهیان
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🌺 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ المَعصُومين عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
🌺 فرا رسیدن عید ولایت و امامت، تکمیل دین و تتمیم نعمت، مُسمّی به غدیر خم به پیشگاه مقدس وارث غدیر مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه منتظران تبریک و تهنیت باد.
#مهدویت
غافل مشو از عید غدیر و برکات
امروز خدا گشوده است باب نجات
جبریل و ملائک همه با امر خدا
سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات
🎊 عید سعید غدیر خم بر شما مبارک باد 🎊
🌹الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی ابن ابی طالب علیه السلام 🌹
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
41.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شکر خدا که مادرم زاده مرا علی دوست
محبتش عجین شده در رگ و در پوست مرا
#حاج محمود_کریمی
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و هشتم
........ پاهای ابوراجح رو به قبله بود. ریحانه و مادرش دوطرف بسترش نشسته بودند و زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک می ریختند. شب به نیمه رسیده بود.
جز همسر صفوان و یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند. مادر ریحانه به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید. دیر وقت است. شما هم بهتر است به خانه تان بروید و استراحت کنید.
ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: من چگونه می توانم شما را رها کنم و بروم؟
مادر ریحانه گفت: از قضای الاهی گریزی نیست. هرچه باید بشود خواهد شد. ما راضی به رضای او هستیم.
--- در هر صورت من اینجا هستم.
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا" بیهوش است؟
طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود، گفت: گاهی به هوش می آید؛ اما زود از هوش می رود. به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانشان را بشنود.
--- همسر ابوراجح و دخترش چند ساعتی است که کنار بستر او نشسته اند و اشک می ریزند. خواهش می کنم ترتیبی بدهید که بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند.
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.
مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم که با شوهرم چه کرده اند و او از ضربه های چماق و تازیانه چه کشیده و اینک در چه حالی به سر می برد، آتش می گیرم.
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از مو از بینی اش گذرانده اند. طنابی به گردنش انداختند و سوار بر اسب، او را به دنبال خود کشیدند.
وقتی به این صحنه فکر می کنم نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب(س) دختر بزرگوار حضرت علی بن ابیطالب (ع)، می گذارم که درِ خانه شان را آتش زدند. مادرش حضرت فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص) را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش علی(ع)، ریسمان انداختند و او را به سوی مسجد کشیدند. هنگامی که یقین داریم که خدا شاهد است و امام زمان(عج)، خود را در غم و اندوهمان شریک می داند، تسکین می یابیم.
گویی ریحانه این حرفها را زد تا به مادر خود آرامش بدهد. روحانی شیعه ای که گوشه اتاق مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب می خواهد ابوراجح را معاینه کند و نبضش را بگیرد.
بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید که اگر ابوراجح در واقع بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج خواهد برد.
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند.
روحانی سجادیه اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب نیز طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب های او را مرطوب کند. دقایقی بعد پدربزرگ با چشمانی خواب آلود وارد اتاق شد. از من پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ.
--- زن ها کجا هستند؟
--- در همین اتاق کناری. قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند.
پدربزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
--- تو هم برو و اندکی استراحت کن. روز غم انگیزی را پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد!
پیش از اینکه به اتاق خودم بروم ، به ابوراجح نزدیک شدم. طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز می خواند.
لب ها و بینی ابوراجح همچنان ورم داشت. پلک ها و اطراف چشم هایش تیره شده بود. کنارش نشستم.. با شکسته شدن دندان ها، چهره اش در هم شده بود و دیگر صورتش مانند قبل، کشیده به نظر نمی آمد.
وجود ابوراجح برایم مانند چراغی بود که در شبی تیره می درخشید. چقدر گشاده رو بود! هر بار با دیدن من چنان لبخند می زد که انگار منتظرم بوده است.
صمیمیت او به گونه ای بود که احساس می کردم مرا بیشتر از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. می ترسیدم صبح با ناله و فغان ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم که پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند.
افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء به نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد.
نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است.
ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن سوی اتاق، مشغول خواندن قرآن بود.
روحانی نیز در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت. احساس کردم نفس های ابوراجح به شماره افتاده است و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد.
به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را گشود. آن قدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو می زد. اندکی لب های به هم چسبیده اش را از هم باز کرد.
پنبه تمیزی را در آب زدم و لب هایش را مرطوب کردم و
چند قطره آب نیز به داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دستم گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: ابوراجح صدایم را می شنوی؟
به نظرم رسید که دستم را با آخرین ذره های توانش فشرد تا به من بفهماند که صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: به یاد داری که سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند.
گفتی که امام زمان(عج) او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است.
تو اکنون در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هرقلی به سر می بری. هیچ کس نمی تواند برایت کاری بکند. تو که بارها از امام زمانتان(عج) برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی که از مرگ نجاتت بدهد.
قطره اشکی از گوشه چشم ابوراجح به پایین لغزید و روی بالشت افتاد.
مطمئن شدم که حرف هایم را شنیده است. باز ضعف بر ابوراجح غلبه کرد و مانند کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش آهی کشید و نالید. چون گمان می کردم دیگر او را زنده نمی بینم سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم.
با چشمان اشکبار، شانه اش را بوسیدم و برخاستم. هنگامی که از ابوراجح فاصله گرفتم و به سوی پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند.
ریحانه، طوری که طبیب از خواب بیدار نشود، آهسته به من گفت: از گوشه پرده دیدم که با پدرم صحبت می کردید.
--- همین طور است.
--- به هوش آمده بود؟
--- گمان می کنم.
--- ممکن است بگویید چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟
--- تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره ای اشک ریخت.
ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: به او چه گفتید؟
ریحانه گفت: البته اگر خصوصی نیست.
به پدربزرگ نگاه کردم. او نیز کنجکاو شده بود.
--- روزی برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان(عج) رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی یافتم.
داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان(عج) برایم تعریف کرد. اکنون که احساس کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را به یادش آوردم و گفتم:
وضعیت تو اینک از وضعیت اسماعیل هرقلی بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری برایت انجام دهد. خوب است از امام زمانت(عج) بخواهی به تو نیز کمک کند و از مرگ نجاتت دهد.
ریحانه اشک گونه هایش را پاک کرد و گفت: پدرم به امام زمان(عج) عشق می ورزد. شما تا چه اندازه به آن حضرت باور دارید؟
سوال ناگهانی ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: من که شیعه نیستم.
--- اگر امام زمان(عج) را باور ندارید، پس چگونه از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟
ریحانه چنان با هوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورت ممکن، بهبودی کامل پیدا کند.
مرد روحانی، که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: حکایت های مربوط به امام زمان(عج) که به شیعیان خود کمک کردهاند به قدری زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان وجود دارند، و حجت خدا در زمین هستند.
ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل هرقلی که چشمش به جمال امام زمان(عج) روشن شده است.
آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی هستند. مردی از حضرت علی بن ابیطالب (ع) خواست که حضرت مهدی(عج) را توصیف کند. ایشان فرمود: 《او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خدا(ص) است.》
تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است.
روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه ای گفت: تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی. گرچه ترک ابوراجح و ریحانه در آن شرایط برایم سخت بود، اما به توصیه پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم.
اندیشیدم: آیا ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ آیا اگر به خواب بروم با فریاد و فغان او بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع ابوراجح به خاک سپرده شده است؟
سعی کردم بخوابم.
روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم.
شنیده بودم که اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت، خانواده اش حمام و خانه شان را می فروختند و به بصره می رفتند؟
شاید هم ریحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج می کرد و شوهرش به اداره حمام و زندگی آنها می پرداخت. در این صورت من باید از حلّه می رفتم.
در همان لحظه پدربزرگم با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد
پایان قسمت بیست و هشتم
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 وجوب تبلیغ امام عصر ارواحنافداه
🔵 أَلاوَ إِنَّ رَأْسَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ أَنْ تَنْتَهُوا إِلی قَوْلی وَتُبَلِّغُوهُ مَنْ لَمْ یَحْضُرْ وَ تَأْمُروُهُ بِقَبُولِهِ عَنِّی وَتَنْهَوْهُ عَنْ مُخالَفَتِهِ، فَإِنَّهُ أَمْرٌ مِنَ الله عَزَّوَجَلَّ وَ مِنِّی. وَلا أَمْرَ بِمَعْروفٍ وَلا نَهْی عَنْ مُنْکَرٍ إِلاَّمَعَ إِمامٍ مَعْصومٍ.
🌕 و بدانید که ریشه ی امر به معروف این است که به گفته ی من [درباره ی امامت امام عصر ارواحنافداه ] برسید و سخن مرا به دیگران برسانید و غایبان را به پذیرش فرمان من توصیه کنید و آنان را از ناسازگاری سخنان من بازدارید؛ همانا سخن من فرمان خدا و من است و هیچ امر به معروف و نهی از منکری جز با امام معصوم تحقق و کمال نمی یابد.
📚 فرازی از خطبه غدیر پیامبر اکرم(ص)
#مهدویت
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت بیست و نهم
..........دربسترم نشستم. پدربزرگ آمد و کنارم نشست و پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم که ریحانه را دوست داری. دختر بی مانندی است؛ اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است.
ما با شیعیان حلّه برادریم؛ ولی دو برادر هم گاهی فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند.
دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که تو به تشیع گرایش پیدا کنی. من از چنین چیزی وحشت دارم.
در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه کاری نداشته باشی.
مثلا" این قنواء چه عیبی دارد؟ هر چند به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برای تو باشد.
خمیازه ای کشید و ادامه داد: کار امروزت خیلی عالی بود! افتخار می کنم که چنین شجاع هستی
اگر به توصیه من عمل کرده و پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدامکرده بودند و تو و خانواده اش نیز تحت تعقیب بودید.
همه به خاطر نوه ای چون تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی.
احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که تو را دارم. گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این موقع جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین بود که گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرفهایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند.
--- بیچاره حالا خودش بیش از همه به کمک احتیاج دارد.
--- نه، پدربزرگ! آنکه وضعش از همه بدتر است، من هستم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه سرانجام ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود.
همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش دوباره امید به زندگی را باز می یابد. این من هستم که باید با دردهای خود بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند.
--- من حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و به میزان وزنش در کفه دیگر، جواهرات بزارم تا او به همسری تو درآید؛ ولی من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری بکنیم.
چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به قسمت فروشگاه مغازه بیایی و کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند. اگر او را پس از سالها ندیده بودی، چنین نمی شد.
اندیشیدم: ریحانه اینک در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته است و لابد گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد.
توی دلم گفتم: تو چقدر به او نزدیکی، ولی او به فاصله خورشید تا زمین از تو دور است و دست نیافتنی.
--- احساس ناتوانی و شکست می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می بری رها کنم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: ناراحت نباش پدربزرگ. بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت بی تابی می کنند.
شایسته نیست من چنین خودخواه باشم. پدربزرگ سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. هنگامی که چنین درمانده هستیم، بهتر است به خدا توکل کنیم. من تو را به خدا می سپارم و خوش بختی ات را از او می خواهم.
امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم.
به پدربزرگ خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مردن صحبت نکنید. ابوراجح را دارم از دست می دهم؛ دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا فرزندان مرا تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی را به آنها بیاموزید.
پدربزرگ خندید و گفت: من خیلی دلم می خواهد.
--- دیشب همین جا درخواب دیدم که من و شما و ابوراجح و ریحانه و مادرش در میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم با خودم فکر کردم که چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم.
امشب بیش از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز دور می بینم. کاش هیچ گاه از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار خواهم شد. روز سختی را پشت سر گذاشتیم؛ خدا می داند چه روزی را پیش رو خواهیم داشت.
پدربزرگ برخاست و گفت: آری، تو با سربلندی، روز سختی را پشت سر گذاشته ای، بهتر است سعی کنی بخوابی. امیدوارم فردا را نیز با سربلندی پشت سر بگذاری. زندگی به من یاد داده که صبر داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا پی کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را بیاموزی و می دانم که می توانی.
--- من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم. می خواهم به جایی بروم که دیگر ن
امی از حلّه نشنوم. شاید در این صورت صبر کردن ممکن باشد.
لبخندی زد و گفت: من هم با تو خواهم آمد و هر وقت تو بگویی به حلّه باز خواهیم گشت.
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد اتفاقی نیفتد.
نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدن ابوراجح می رفتم و با او از هر دری صحبت می کردم.
آن روزها فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چنین سرانجام عجیبی در انتظار ابوراجح باشد. دلم به حال خودم می سوخت. علاوه بر آنکه نمی توانستم با ریحانه ازدواج کنم، ابوراجح را نیز از دست داده بودم.
تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم. اکنون حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مانند توده های ظلمت که در برابر دیدگانم غوطه می خوردند، روی دلم تلنبار شده اند و مرا در هم می فشارند.
در آسمان نیمه شب، ستاره ها چشمک می زدند و من در آینده ی تیره ام، به اندازه یک ستاره دور نیز بارقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم.
خود را مانند کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، بر قایقی کوچک و شکننده سوار کرده و در میان دریایی خروشان و بی انتها رها ساخته بودند. در آن لحظه ها در فراروی خود، جز امواج تیره و در هم کوبنده، چیزی نمی دیدم.
دریغ از شبحی از ساحل یا کورسویی از فانوس دریایی!
قبل از آنکه به خواب روم، اندیشیدم: آیا سرنوشت من این است که قایقم در هم بشکند و تخته پاره های آن به هیچ ساحلی نرسد یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و توفان نجات خواهد داد؟
نفهمیدم چگونه به خواب رفتم. در خواب نیز خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیه پوش، زیر قایق شانه می زدند و چون کوهی راست می ایستادند.
آنگاه قایق و مرا به پایین رها می کردند تا بر آتشفشان موجی دیگر فرو کوفته شویم و باز برآییم و باز فرو افتیم. ناگهان رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست.
من خود را به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم.
چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و خودم را با بدنی زخمی و کوفته، روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم.
آن گاه از خستگی فراوان از حال رفتم. مدتی بعد صدای دل ربا و آشنایی را شنیدم.
--- هاشم!...هاشم!
صدای ریحانه بود. چشم هایم را گشودم. هوا روشن شده بود و من خود را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا یافتم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
--- هاشم بیدار شو! تو بالاخره به ساحل رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.........
پایان قسمت بیست و نهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar