AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 دعای امام زمان برای عفت و حیای زنان
🔵 امام زمان عج در دعای «اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ...» برای افراد و گروههای مختلف دعا می کنند و وقتی نوبت به زنان و دختران می رسد، عرضه می دارند:
🔺 «عَلَى النِّسآءِ بِالْحَیآءِ وَ الْعِفَّهِ»
خدایا به جامعه زنان عفت و حیا ارزانی بدار
#مهدویت
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری》
🔹قسمت سی و دوم(بخش دوم)
...... زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟
پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》.
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد.
ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد.
پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد.
از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...
حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید.
-- اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
-- خدا که می داند.
نمی دانستم چرا آن قدر اسرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود.
-- تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است.
ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود.
بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید.
احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر شما به او بگویید که من او را به خواب دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید:《حرف غریبی است! من در اندیشه همسر دیگری هستم》.
ظرف میوه را برداشتم و پرسیدم: شما چه، آیا به او علاقه دارید؟
ریحانه با اخمی دلپذیر گفت: مرا ببخشید. بهتر است بیش از این در این باره حرف نزنیم.
در همان موقع ام حباب آمد و به من گفت: تو کجایی، هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد.
ریحانه به ام حباب گفت: ابونعیم مرد نازنینی است. من از همان کودکی به او علاقه داشته ام.
از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی که گفت:《ابو نعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم؟》
-- نه
-- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و او به تو علاقه دارد.
گفتم: ساکت باش؛ او منتظر خواستگاری حماد است.
ام حباب وا رفت و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است؟
در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، برای دلداری خودم به او گفتم: باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خداوند را به خاطر هدایت شدنمان شکر نکرده ایم.
انسان زیاده خواه است. من باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم(عج) حرف بزنم. اگر ریحانه با همسر دیگری سعادتمند خواهد شد، لابد من هم با همسر دیگری خوش بختی را به دست خواهم آورد. تو این را قبول نداری؟
ام حباب لب ورچید و گفت: من قبول دارم؛ ولی تو را نمی دانم.
پس از آن، بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند، ظرف میوه را از دستم گرفت و به اتاقی که زن ها در آن نشسته بودند رفت.
پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت؛ ببین ابوراجح چه می گوید.
-- اتفاقی افتاده؟
-- دلش هوای خانه اش را کرده. فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست.
دلم گرفت. طاقت دوری آنها را نداشتم. گفتم؛ اگر شما بروید، دلمان خواهد گرفت. باعث افتخار ماست که شما اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما و میهمانان پذیرایی کنیم.
پدربزرگ به کمک من آمد و به ابوراجح گفت: اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه بوی حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانواده ات باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور خواهد ماند.
ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان خواهم آمد. شما امروز بیش از هر وقت دیگر برای من و مردم حلّه، عزیز هستید.
صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم به خانه خواهم رفت. همگی باید استراحت کنیم.
پدربزرگ هر طور بود آنها را برای شام نگه داشت. ساعتی پس از شام؟ ابوراجح از جا برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است.
همه برخاستند و پس از تشکر و خدا حافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها نیز از اتاقشان بیرون آمدند.
قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر؟ نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: لازم ا
ست در فرصتی با تو صحبت کنم.
گفتم : هر وقت اراده کنی، من در خدمت تو هستم.
خجالت زده گفت؛ من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد.
تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: می خواهی من چه کار کنم؟
وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی.
-- او اینجاست؟
-- بله.
جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم.
-- چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟
-- او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را در باره من بپرسی، البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام این کار را انجام دهی.
گفتم: مطمئن باش که او هم تو را دوست دارد.
با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست.
همراه میهمان ها از خانه خارج شدم. به حماد گفتم: می دانم کیست. با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و گفت: در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم.
ابوراجح و صفوان نیز مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند؛ ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم.
تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند.
از نگاه کردن به ریحانه پرهیز کردم. مهتاب کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شوند. تنها قنواء با ما مانده بود.
دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه میهمان پذیرایی نکرده بودم. دو، سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید.
قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد تا در میهمانی روز جمعه ی آنها شرکت کنم.
گفتم: امیدوارم خوش بگذرد!
وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد چند نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند.
وقتی در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم. دلم می خواست بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم.........
پایان قسمت سی و دوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: اگر در حوزه از اهمیت تبلیغ غفلت شود دچار استحالهٔ فرهنگی میشویم
🔹با اطلاعاتی که به من میرسد نسبت به تبلیغ نگرانم. این قدر ظرفیت تبلیغ گسترده است که ما اگر چندین برابر هم کار کنیم این ظرفیت پر نمیشود.
🔹امروز نگاه رایج در حوزه این است که تبلیغ در مرتبهٔ دوم قرار دارد؛ ما از این نگاه باید عبور کنیم. تبلیغ مرتبهٔ اول است.
#شمیم_یار