4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ربنا آتنا زیارت الحسین یوم الاربعین....😭
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
❇️ متن زیارت اربعین حضرت سیدالشهدا(ع)
رو به سمت حرم و با قلبی آماده قرائت بفرمایید:
🔸 السَّلامُ عَلَى وَلِيِّ اللَّهِ وَ حَبِيبِهِ السَّلامُ عَلَى خَلِيلِ اللَّهِ وَ نَجِيبِهِ السَّلامُ عَلَى صَفِيِّ اللَّهِ وَ ابْنِ صَفِيِّهِ
🌷 السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ 😭
السَّلامُ عَلَى أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ وَ قَتِيلِ الْعَبَرَاتِ اللَّهُمَّ إِنِّي أَشْهَدُ أَنَّهُ وَلِيُّكَ وَ ابْنُ وَلِيِّكَ وَ صَفِيُّكَ وَ ابْنُ صَفِيِّكَ الْفَائِزُ بِكَرَامَتِكَ
أَكْرَمْتَهُ بِالشَّهَادَةِ وَ حَبَوْتَهُ بِالسَّعَادَةِ وَ اجْتَبَيْتَهُ بِطِيبِ الْوِلادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَيِّداً مِنَ السَّادَةِ وَ قَائِداً مِنَ الْقَادَةِ وَ ذَائِداً مِنَ الذَّادَةِ
🔸وَ أَعْطَيْتَهُ مَوَارِيثَ الْأَنْبِيَاءِ وَ جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِكَ مِنَ الْأَوْصِيَاءِ فَأَعْذَرَ فِي الدُّعَاءِ وَ مَنَحَ النُّصْحَ وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ 😭 فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ
وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ وَ تَغَطْرَسَ وَ تَرَدَّى فِي هَوَاهُ وَ أَسْخَطَكَ وَ أَسْخَطَ نَبِيَّكَ ،
⭕️ وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِكَ أَهْلَ الشِّقَاقِ وَ النِّفَاقِ وَ حَمَلَةَ الْأَوْزَارِ الْمُسْتَوْجِبِينَ النَّارَ [لِلنَّارِ] فَجَاهَدَهُمْ فِيكَ صَابِراً مُحْتَسِباً حَتَّى سُفِكَ فِي طَاعَتِكَ دَمُهُ وَ اسْتُبِيحَ حَرِيمُهُ
🔴 اللَّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبِيلاً وَ عَذِّبْهُمْ عَذَاباً أَلِيماً
✅ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدِ الْأَوْصِيَاءِ أَشْهَدُ أَنَّكَ أَمِينُ اللَّهِ وَ ابْنُ أَمِينِهِ عِشْتَ سَعِيداً وَ مَضَيْتَ حَمِيداً وَ مُتَّ فَقِيداً مَظْلُوماً شَهِيداً وَ أَشْهَدُ أَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ مَا وَعَدَكَ وَ مُهْلِكٌ مَنْ خَذَلَكَ وَ مُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَكَ وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ وَفَيْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ جَاهَدْتَ فِي سَبِيلِهِ حَتَّى أَتَاكَ الْيَقِينُ
🔴 فَلَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ ظَلَمَكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِهِ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُشْهِدُكَ أَنِّي وَلِيٌّ لِمَنْ وَالاهُ وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عَادَاهُ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ
🌷 أَشْهَدُ أَنَّكَ كُنْتَ نُورا فِي الْأَصْلابِ الشَّامِخَةِ وَ الْأَرْحَامِ الْمُطَهَّرَةِ [الطَّاهِرَةِ] لَمْ تُنَجِّسْكَ الْجَاهِلِيَّةُ بِأَنْجَاسِهَا وَ لَمْ تُلْبِسْكَ الْمُدْلَهِمَّاتُ مِنْ ثِيَابِهَا وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ دَعَائِمِ الدِّينِ وَ أَرْكَانِ الْمُسْلِمِينَ وَ مَعْقِلِ الْمُؤْمِنِينَ
🌷 وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمَامُ الْبَرُّ التَّقِيُّ الرَّضِيُّ الزَّكِيُّ الْهَادِي الْمَهْدِيُّ وَ أَشْهَدُ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ وُلْدِكَ كَلِمَةُ التَّقْوَى وَ أَعْلامُ الْهُدَى وَ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَى وَ الْحُجَّةُ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا وَ أَشْهَدُ أَنِّي بِكُمْ مُؤْمِنٌ وَ بِإِيَابِكُمْ مُوقِنٌ بِشَرَائِعِ دِينِي وَ خَوَاتِيمِ عَمَلِي
وَ قَلْبِي لِقَلْبِكُمْ سِلْمٌ وَ أَمْرِي لِأَمْرِكُمْ مُتَّبِعٌ وَ نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَكُمْ فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لا مَعَ عَدُوِّكُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ عَلَى أَرْوَاحِكُمْ وَ أَجْسَادِكُمْ [أَجْسَامِكُمْ ] وَ شَاهِدِكُمْ وَ غَائِبِكُمْ وَ ظَاهِرِكُمْ وَ بَاطِنِكُمْ آمِينَ رَبَّ الْعَالَمِينَ....
#اربعین
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 سفارش آیت الله وحید خراسانی به زائرین اربعین:
🔵 «شب و روز اربعین را وقف دعای فرج امام زمان علیه السلام کنید همه دست به دعا بلند کنند و برای تعجیل فرج دعا کنند»
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰 امام صادق علیه السلام:
✍ حسین علیه السلام را زیارت کنید اگر چه سالی یکبار؛ زیرا هر کس به زیارتش رود در حالى که حق آن حضرت را بشناسد و منکر نباشد(یعنی قبول امامت و واجب الطاعة بودن)، عوضی کمتر از بهشت ندارد، و روزى و رزقش وسعت پیدا مىکند، و در همین عالم خداوند متعال در ازاى زیارتش به او در دنیا فرح و سرور مىدهد.
📚 کامل الزیارت، ص 151
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 اربعینیها، سفت بچسبید به اربعین که بعدش پشیمون نشید!
🚩 امام حسین(ع) خودش اومده تکتک مارو دعوت کرده...
➕ ماجرای دردناک حُر جعفی که به درخواست امام پاسخ مثبت نداد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
«صلی الله علی الباکین علی الحسین»
🏴 چند خط روضه
هنگامی که حضرت زینب عليهاالسلام و همراهان در روز اربعین، به کربلا آمدند، حضرت زینب در کنار قبر برادر، درد دلها کرد، و گفتار جانسوزی گفت؛ از جمله به یاد رقيّه عليهاالسلام افتاد و زبان حالش این بود:
💥«برادر جان! همه کودکانی را که به من سپرده بودی، به همراه خود آوردم...
مگر رقيّه ات را که او را در شهر شام با دل غمبار به خاک سپردم!»
هیچکس نمی تواند نهایت شرمندگی حضرت زینب سلام الله علیها را آن هنگام که کنار مزار برادر، بدون رقیه رسید، تصور نماید...
📚 زندگانی حضرت رقیه سلام الله علیها: ص۴۷.
◆اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج بِحقّ الزّینب الکُبری سَلامٌ الله عَلَیْها◆
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز دوشنبه:
🔹 ۵ شهریور ۱۴۰۳ 🔹
🔹 ۲۱ صفر ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۲۶ اوت ۲۰۲۴ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 روز بزرگداشت محمد بن زکریای رازی
💢 روز داروساز
💢 روز کشتی
💢 استعفای جمشید آموزگار از نخستوزیری و انتصاب مهندس جعفر شریف امامی از سوی شاه [۱۳۵۷ ش]
💢 تبدیل تاریخ مجعول شاهنشاهی به هجری شمسی [۱۳۵۷ ش]
#تقویم
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟢 شوق دیدار یار در اربعین...
🔴راوی:برام اهداف مردم از پیاده روی و خدمت به زوّار خیلی جالب بود.
🔷 از خیلی از عراقیا و موکبدارا همین سؤالو میپرسیدم.
🔹یکی گفت: همه زندگیمو مدیون حسینم، قول دادم تا آخر عمرم نوکری زائراشو بکنم.
🔹یکیشون گفت: سیر کردن زائر امام حسین خیلی ثواب داره.
🔹یکی گفت خدمت به زائرا، خدمت به امامحسینه.
🔹اما بین این همه، یه جواب خیلی به دلم نشست...
🔹یه پسر جوونِ سبزه که یه سینی خرما دستش گرفته بود و اول صبح وایساده بود وسط مسیر،سینی رو گرفت سمتم.
🔹یه خرما برداشتم و پرسیدم: چرا برای چند روز از همه زندگیت زدی اومدی اینجا که از زائرا پذیرایی کنی؟؟
🔹 اشک تو چشاش حلقه زد، بغضش رو خورد و با یه صدای گرفته با همون لهجهی عراقی، دست و پا شکسته شروع کرد فارسی صحبت کردن:
هرسال همه دلخوشیم اینه که فقط یه بار یکی از این خرماها رو به امامزمانم که میدونم حتما اربعین به زیارت میاد، تعارف کرده باشم... همین...
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰 رسول خدا صلیالله عليه و آله:
✍ أثبَتُكُم عَلَى الصِّراطِ أشَدُّكُم حُبًّا لي ولِأَهلِ بَيتي؛
⚫️ استوارترين شما بر صراط، كسى است كه علاقهاش نسبت به من و اهلبيتم بيشتر باشد.
📚جامع الأحاديث للقمّي: ۲۳۱
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_اول
#رمان
"کارن"
صدای جر و بحث گوشمو کر کرده بود.دیگه این دعواها برام عادی بود اما حوصله واعصاب شنیدنشون رو نداشتم.عینک دودیم و سوئیچمو برداشتم و از اون خونه نحس زدم بیرون.احتیاج به هوا خوری و هوای آزاد داشتم.هوای خونه بااونهمه دعوا و جر و بحث خفه و دلگیر بود.
تصور من همیشه از خونه و خانواده اینی نبود که میدیدم و حسش میکردم.
مادر و پدری که اشتباهی ازدواج کردن تا کارشون به بحث طلاق بکشه.
مادرم ایرانی و پدرم خارجی بود.بعد ۳۰سال زندگی حالا تصمیم گرفته بودن ازهم جدابشن.اونم باداشتن یک پسر بزرگ مثل من.
بی هدف تو خیابونا قدم میزدم و به زندگی پوچم فکر میکردم.این زندگی اونی نبود که من میخواستم.زندگی که با پارتی رفتن و الکل خوردن بگذره نفرین شده است.
اما کی زندگی منو نفرین میکنه اخه؟
دستی لای موهای خرماییم کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
مامان میخواست برگرده ایران،کشور مادری خودش.اما پدرم مخالف بود و میگفت اگه میخوای بری باید طلاق بگیری.
مصر بودن مادرمم رو این موضوع باعث شده بود که امروز بره دادخواست طلاق بده.منم بدم نمیومد برم ایران.کشوری که همیشه مامانم ازش تعریف میکرد.ازمردم خوب و مهمون نوازش،از آداب و رسومش،از پوشش ولباساش.
اما همین دین مسخرشون ممکن بود برام مشکل به وجود بیاره.
پوزخندی زدم و برای فرار از فکرای مزخرفم بازم به پارتی و دختربازی رو آوردم.خسته شده بودم ازاین کارام اما چاره ای نبود.
میدونستم برم ایران از این خبرا نیست باید خودمو تخلیه میکردم.
من، کارن۲۷ساله تا این مدتی گه ازعمرم گذشته عاشق هیچکدوم از دخترای دور و اطرافم نشدم و نمیشم.خیلی از احساساتم رو کشتم تا به زندگی جهنمیم همینطور که هست ادامه بدم.
نیمه های شب،با مستی برگشتم خونه و تاصبح از سردرد دیوونه شدم.
فردای اون روز مامان قصد سفر کرد و چمدونش رو بست منم لباسامو ریختم تو کولمو آماده گذاشتم برای رفتن.مثل اینکه برایفرداشب بلیط پرواز داشتیم.
صدای زنگ موبایلم اومد.
_بله.
_سلام کارن.
_سلام.کاری داری؟
_تو دیگه مثل مادرت بی احساس نباش.
پوزخندی زدم و گفتم:همین شما دونفر احساساتمو کشتین.
_میخوام باهات حرف بزنم.
رو تخت نشستم و دستمو بردم لای موهام.
_من حرفی باشما ندارم.تصمیممو گرفتم با مامان میرم.هیچ چیزم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه.
_اما پسرم من...
_همین که گفتم...
سریع ارتباط رو قطع کردم.
فوری برام پیام اومد.از طرف بابا بود.نوشته بود"اگه از فرانسه پاتو گذاشتی بیرون فکر ارث و میراثو ازسرت بیرون کن"
پوزخند زشتی کنار لبم جاخوش کرد.ارث و میراث؟هه مامانم دوبرابر اونو داره خیالت تخت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_دوم
#پارت2
رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی داشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_سوم
تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم.
هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید.
باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟
شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن.
مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست.
_خب کجاتشریف میبرین؟
مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک.
راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم.
همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده.
ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود.
نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره.
مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد.
رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود.
دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم.
درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت!
خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم.
بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟
سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم.
زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد.
_ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم.
بعد که ولم کرد گفتم:سلام.
خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه.
قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف.
رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟
پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد.
چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم.
بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
مامان بزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟
مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_چهارم
مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من.
بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران.
بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم.
مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی،عصا به دست طرفمون اومد.
اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم.
مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود.
پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه.
خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت.
سلامی کردم و دستمو دراز کردم .
لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت.
_کارن کوچولو بالاخره اومدی.
جلو اومد و بغلم کرد.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟
یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت.
_مرسی
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟
زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم.
وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.
بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم.
اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق.
کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم.
اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_پنجم
برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام اما باز رو تخت دراز کشیدم.نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حال بودم.خمیازه پشت خمیازه.
بالاخره از جا بلند شدم و روبرو آینه ایستادم.قیافه ام هیچی از مدلای اروپایی کم نداشت.چندبار بهم پیشنهاد شده بود که مدلینگ بشم اما من قبول نکردم.شهرت دردسر داره.
بااین حالت خستگی و خواب آلودم جذاب ترم شده بودم(اعتماد به سقفم خودتونین)
موهای خرمایی خوش حالتی دلشتم که به راحتی شکل میگرفت و نرم بود.خندم گرفت چقدر پریشون و داغون بود موهام.چشمای عسلی و درشت با لبای متوسط و خوش فرم.از کسایی که ریش و سیبیلاشون رو میزدن متنفر بودم.من خودم همیشه یک ته ریش جذاب داشتم رو صورتم که به قول جسیکا(دوست دختر سابقم)جذاب ترم میکرد.هیکلی چهارشونه و قد بلند.خلاصه رو بدنم کلی کار کرده بودم تا اینی شده که الان هست.
تی شرتمو مرتب کردم و تو موهام دستی کشیدم تا حالت گرفت.از اتاقم زدم بیرون و به جمع صمیمی خانواده پیوستم که تو حیاط مشغول خوردن عصرونه مفصلی بودن.
نشستم کنار مادر بزرگ که دستی به پشتم کشید وگفت:خوب استراحت کردی پسرم؟
_بله مرسی.
از نگاه تیز خان سالار در امان نموندم.برو بابا اینجا که زندان نیست،منم زندانی نیستم.هرطور بخوام حرف میزنم و رفتار میکنم به کسی مربوط نیست.
مادربزرگ برام چای ریخت و گذاشت جلوم.اما من به قهوه عادت داشتم.لب به فنجونم نزدم و خداروشکر کسی متوجه نشد.
سالار نزدیکم شد وگفت:حالا که اومدی کشور مادریت،برنامه ات چیه؟بیکار که نمیمونی؟
_نه اصلا.قصد دارم یک کاری که درشان من باشه برای خودم دست و پا کنم.
مادر بزرگ شنید وگفت:ای جانم ماشالله چه فارسی خوب حرف میزنه.
مامان بالاخره زبون باز کرد:آره ازمن یاد گرفته.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:تنهاچیز خوبی که ازت یاد گرفتم همینه.
فکر کنم همه شنیدن چون لحظاتی سکوت برقرار شد.به جوی که درست کرده بودم اعتنایی نکردم و مشغول خوردن کیک شکلاتی روبروم شدم.
مدتها بود که هیچی برام مهم نبود.
سالار دوباره نطقش بازشد
_چرا پیش پدرت نموندی؟
جواب رک و صریحی بهش دادم:حس کردم رو پای خودم وایستم بهتره.
مادر بزرگ باز شروع کرد به تمجید وتعریف:وای ببین چه پسرم آقا شده.باورم نمیشه کارن کوچولو ما اینهمه بزرگ شده باشه که بخواد مستقل شه.ان شاالله همینجاهم یک زن خوب میگیری و سر و سامون میگیری.
پقی زدم زیر خنده.وای اینا چه بانمکن.زن؟؟؟اونم من؟
_چرا میخندی پسرم؟
_گفتین زن خندم گرفت.من حاضر نیستم خوشی و جوونیمو بریزم به پای زن و زندگیم.الان خیلیم راحتم.
یکی زد به بازوم وگفت:عه ساکت باش مطمئنم اگه کیسایی که برات درنظر گرفتم و ببینی کیف میکنی به قدری که اینا خانوم و خانواده دارن.
_اما من...
ایندفعه زد روی پام و گفت:دیگه چیزی نشنوما.
اگه خان سالار چنین رفتاری باهام داشت مطمئنا عصبی میشدم اما مادر بزرگ یک مهر و محبت خاصی داشت که نمیتونستی از حرفاش سرپیچی کنی.
لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم.
مامان:بلکه شما سر عقل بیارینش مامان جان.
به من میگه کم عقل؟هه آخه بنده خدا اگه شما عقل داشتی که با اون شوهر پول پرستت ازدواج نمیکردی.میدونستم مامان بهترین موردای خاستگاری رو داشته اما همشونو بخاطر پدرم رد کرده.
از جمع جداشدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم.فضای سبز همیشه باعث آرامشم بود.اونم وقتی عطر گل بپیچه تو هوا و تو هم همه وجودت رو پر از عطر این گل ها بکنی.خیلی آروم شده بودم اما چه کسی میدونست که این آرامش قبل از طوفان بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar