#اندیشکدهسبکزندگیاسلامی،
#مرکز_تخصصیِ آموزش سبک زندگی اسلامی در حوزههای #فردی، #خانوادگی و #اجتماعی با رویکرد #قرآنپژوهی:
🔅موفقیت توحیدی🥇
🔅همسرگزینی و همسرداری 💑
🔅تاریخ سقوط انسانیت📉
🔅بررسی محورهای زندگیِ فانتزی مانند مد و مدلینگ، خرید و برندینگ، آرایش و... 💅🏼 🛒
🌐 http://eitaa.com/joinchat/2804023296C83f7060f0f
#میراث، اندیشکدهسبکزندگیاسلامی
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
❤️پسندیم آنچه را مهدی پسندد!
👈به اطرافتان بنگرید!
✅بسیاری از نابسامانیهای #عاطفی و #خانوادگی و #اجتماعی و ... در #معیارهای اشتباهی است که ما آدمها در #دوستیها و #دشمنیها داریم.
✅همین #تعصب کور در حب و بغضها باعث شده تا در جهنمی خودساخته گرفتار شویم و به جای شناخت معیار درست و اصلاح روابط بر اساس آن، بر #عادات اشتباه در روابط اجتماعی خود #لجاجت میورزیم.
👈اگر #نسخه درمان را میطلبیم باید بدانیم بهشت #سعادت و #آرامش فقط در #عشق و #نفرت بر محور #قائم_آل_محمد است و بس.
👈 #امام_باقر از رسول خدا نقل مینماید که فرمود:
✅«طوبى لمن أدرك قائم أهل بيتي و هو يأتم به في غيبته قبل قيامه و يتولى أولياءه و يعادي أعداءه ذلك من رفقائي و ذوي مودتي و أكرکم أمتي علي يوم القيامة.
خوشسعادتی از آن كسى است كه #قائم اهل بيت مرا درک كرده و در #غيبت و پيش از قيامش پيرو او باشد، #دوستانش را دوست بدارد و با #دشمنانش دشمن باشد، چنين كسى در روز قيامت از رفقا و دوستان من و #گرامىترين امت من خواهد بود».
📕كمال الدين و تمام النعمة، ج ۱، ص: ۲۸۶
✍️استاد حسن ملایی
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_سوم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.
خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.
با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد
-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.
گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله
-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟
-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.
-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.
-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.
-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.
-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.
اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.
✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨
ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:
_چرا کلاس نرفتی؟
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:
_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.
میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.
گفتم:به چه دلیلی استاد؟
-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.
-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.
همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.
ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.
تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟
-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.
-پس....
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه....
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar