eitaa logo
شمیم یار
964 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
5هزار ویدیو
29 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها کانال فعال و رسمی در پیامرسان ایتا😍😍 ،، 🔴برای عضویت کلیک کن👇 کانال مجمع الذاکرین (نوحه وروضه های اهل بیت) https://eitaa.com/joinchat/4240572439C6b1bcf7d93 جدیدترین اشعارونوحه هاوروضه درکانال ما خوش آمدین🌹 آیدی مدیرجهت تبادل👈یازهرا @Ssss_113
@Panahian_mp3Rozeh-RazeAdabAbbas-32k.mp3
زمان: حجم: 1.4M
😭 | راز ادب عباس... 👈فهرست روضه‌های علیرضا پناهیان ♦️ کانال روضۀ خانگی، هر روز یک روضۀ کوتاهِ کامل @RozeKhanegee @Panahian_ir
@panahian_mp3 روضهRoze-Panahian-CheraAbbasCheshmhayashRaAzDastDad-64k.mp3
زمان: حجم: 1.37M
😭 | نتیجۀ خجالت عباس از دست‌هاش ... 👈فهرست روضه‌های علیرضا پناهیان ♦️ کانال روضۀ خانگی، هر روز یک روضۀ کوتاهِ کامل @RozeKhanegee @Panahian_ir
@RozeKhanegeeروضه خانگی - حضرت عباس(ع) - 699.mp3
زمان: حجم: 6.06M
😭 |روضه‌ای که علیرضا پناهیان برای یک رانندۀ گرفتار اهل سنت خواند 👈فهرست روضه‌های علیرضا پناهیان ♦️ کانال روضۀ خانگی، هر روز یک روضۀ کوتاهِ کامل @RozeKhanegee @Panahian_ir
@Panahian_irRozeh-Panahian-YaAbalfazlMaraHamSirabKon-32k.mp3
زمان: حجم: 1.42M
😭 |طرح عباس برای دل بچه‌های حسین... 👈فهرست روضه‌های علیرضا پناهیان ♦️ کانال روضۀ خانگی، هر روز یک روضۀ کوتاهِ کامل @RozeKhanegee @Panahian_ir
950720_Panahian_H_HaqShenas_Akha.mp3
زمان: حجم: 2.85M
🍀 | امروز حسین(ع) دل نداره... 😭😭😭😭 صبح عاشورا_۹۵ پناهیان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️ صدای گریه ی امین رو میشنیدم... هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد. ✨راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا هر چی تو بخوای .✨ بعد سه روز مرخص شدم... ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن. غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس... امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم. امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده. روزها به کندی میگذشت... فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن... شب شد.من تو اتاق بودم... همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز✨ خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه. رفتم تو هال.به محمد گفتم: _الان امین کجاست؟ محمد با من من گفت: _سوریه. -من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟ همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت: _سوریه.نتونستن برگردوننش عقب. -به خانواده ش گفتین؟ -آره... بیچاره خاله و عمه ش. -ما نمیریم اونجا؟ بابا گفت:_تو چی میگی؟ -عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم. رفتیم خونه خاله ی امین. واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد.مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم: _اگه دلت آروم میشه باز هم بزن... اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم.سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و.... با اشک حرف میزدم. -اگه دلت آروم میشه،بزن. عمه زیبا اومد بغلم کرد... نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد. خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن. نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم. اواسط اسفند ماه بود... دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد. گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره.به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت. هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد... فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود.قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن. روز سوم فروردین بود.به امین گفتم: _گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم. شب شده بود... محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم: _امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟ محمد گفت: _تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟ -خوبه.روز عروسیشه... گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم... ادامه‌ دارد...   📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar