#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت55
راه افتادیم سمت مزار شهدا...
سر نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم سریع دوویدم سمت مزار...
روشنک_نفیسه وایستا باهم بریم.
راه افتادم سمت مزار شهید خلیلی...
درست یادم نبود قطعه چنده...
از چند نفر پرسیدم و رفتم .روشنک رو گم کردم...
انقدر سریع رفتم. و تا رسیدم افتادم روی سنگ قبرش و شروع کردم به گریه کردن...
-سلام شهید خلیلی...منو ببخش...اگر تو نبودی اون شب معلوم نبود سر اون دوتا خانم چه بلایی می اومد... منو ببخش که زود قضاوت کردم راجع بهت...
روشنک بهم رسید نفس نفس می زد اومد و کنارم نشست فاتحه ای خوند و کنار ایستاد...
حرفام که با شهید خلیلی تموم شد بلند شدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
-از این به بعد پاسخ خون شهید رو با چادرم می دم...
روشنک بغلم گردو زد زیر گریه...
هر دو گریه می کردیم...
من_خداروشکر که خدایی شدم...
روشنک_مطمئن باش شهید خلیلی صداتو میشنوه...هیچ وقت دلشو نشکن...هیچوقت...
ادامه دارد...
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت56
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
روشنک_وای خدا کنه معطل مانباشن!!!یا بدتر از این اینکه جانمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.
روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟
جان؟!!
توی راهیم یه سر رفتیم گلزار.
شرمنده.
اها خب؟
جدا؟؟؟؟؟؟؟
اها باشه باشه الان میاییم.
یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جاموندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیر تر می ریم!!!
زدم زیر گریه.
من_دیدی گفتم روشنک شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کردو راه افتادیم.
تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم.
چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم.
باهمان پیرهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد.
به صندلی ما رسید بطری را روبه روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.
متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی می رسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دوساعت دیگه می رسیم.
-آها.روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیق که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...باخدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...
ادامه دارد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3