eitaa logo
شمیم یار
963 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
5هزار ویدیو
29 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـریـم سـرخـه اے واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه! از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد... حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت... صدای زنگ خانه بلند شد... از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟ بله بفرمایین... خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده... لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم. صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد. چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ... به چشمم خورد... داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد... رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن. من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم... سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3