#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت64
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان می پیچد...
رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم:
-یادته...
-چیو...
-گذشته هارو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم...یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!!خدا برنامه چیده بود...منو ببره سمت خودش...
-اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی...
-کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت...
-کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط...
-و حالا بشه همسر شهید...
نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم...
پنج سالی می شود که از شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد...
به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد...
حسین سمت ما دوید و روبه من گفت:
-مامان...مامان...
-چی شده؟؟؟
روبه روشنک گفت:
-عمه زهرا افتاد...
روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دویید...
به دنبال آنها راه افتادم...
زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد...
روشنک_چی شده مامانم؟؟؟
زینب با همان صدای نازکش گفت:
-داشتم با حسین می دوییدم...یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین...
روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم.
حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام.
روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی...
کنار زینب نشستم و گفتم:
-خوشگل خانوم...اشکال نداره که مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟
دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت:
-چـرا...
-خب...تازه شماکه یه سال بزرگتری...غصه نخوریا...
زینب از روی زمین بلند شد و گفت:
-حسین بیا بریم بازی کنیم...
همون لحظه صدای اذان بلند شد...
حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت:
-باشه...تا مسجد مسابقه بدیم...
وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجدو خیلی دوست داره...
با اینکه پنج سالو شش ماه بیشتر نداره...
ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه...
سجادشو پهن میکنه و نمازشو به سبک خودش میخونه...
ادامه دارد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3