#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت33
زمین خوردم...
یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف مان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ...
دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...
یاد روشنک افتادم بی حال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.
من را صدا می کرد:
-خانم...خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
به خودم آمدم...
زجه می زدم گریه می کردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!
من چیکار کردم...
-خانم؟؟!!!
شانه هایم را تکان می دادو می گفت:
-حالتون خوبه؟؟؟
اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...
همان وقت که گفت:
"-خوبی؟؟
-خوبم ممنون..."
آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت...
یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های باریشه...
دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد...
-خوبین؟؟؟؟
سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم:
-خانم خوبم...ممنون!
بعد هم راهم را گرفتم و رفتم...
دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند...
گوشی های هنز فری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم...
#یه_پنجره_بایه_قفس...
#یه_حنجره_بی_هم_نفس...
#سهم_من_از_بودن_تو...
#یه_خاطرست_همین_وبس...
-وای خدای من...هنوز هم از روشنڪ خبری نیست...از دستم ناراحته...اشتباه کردم...
ادامه دارد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3