eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن، چه می خواهی بگویی؟ به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته. رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسه گری ها و توطئه چینی ها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امینه شاهد هستیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر می پروراند نزدیک تر خواهد شد. خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد. حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟ همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرات هیچ گونه نافرمانی و یا توطئه ای را نخواهد داشت. از فرط غرور نمی توانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند. وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم از رشید خواست که نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. --- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را می دانی باز گو. راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی. خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند. تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع کاملا" از پا درآمده باشد. رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت: من امینه را دوست دارم. هاشم نیز ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکم تر شود. او از اینکه می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند. او به منظورش نخواهد رسید. بنا براین به دنبال بهانه ای می گشت تا هاشم را از دارالحکومه براند. --- به او حق می دهم. ادامه بده. آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور ناصبی است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود. مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر(ص) بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر می برد، به دست آورد. پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت : 《 آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟》 مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:《 همین طور است که شما می گویید.》 حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟ --- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر می کند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند. مسرور از این می هراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد. او هرچند می دانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند. مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند. حاکم به من گفت: تو خیلی ساکتی؛ حرف بزن. گفتم: حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترام هستند. مسرور نیز از اینکه آلت دست وزیر شده پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت شهادت دهد و اعتراف کند. اما اینکه مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت می کنند، دروغ است. وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست، بلکه می خواهد خانواده اش را نیز آزار دهد.
شاید مسرور نیز دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارانش دور شود و پس از آن، به خاطر نجات مادر ش، حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال می دهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند. رشید گفت: همین طور است. حاکم از من پرسید: تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟ --- من تمایلی به این کار نداشتم. پدربزرگم گفت اگر به دارالحکومه نروی ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند. قنواء ضمن اشاره به مادرش گفت: مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرم گیری جواهرات و زینت آلات به دارالحکومه بفرستد. --- اینک که صحبت به اینجا کشیده، راستش را بگو که برای چه این کار را کردی؟ --- شنیده بودم که وزیر می خواهد مرا برای رشید خواستگاری کند. چون می دانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند، نتیجه گرفتم که این ازدواج، مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود. برای همین، نقشه کشیدم که هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم با هم ازدواج کنیم. --- به جای این کارها بهتر بود با من صحبت می کردی. --- آیا واقعا" صحبت کردن با شما فایده ای هم دارد؟ --- مواظب حرف زدنت باش، دختر گستاخ! --- اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بی گناه است رها کنند. او تا کشته شدن فاصله چندانی ندارد. --- خیلی جسور شده ای! من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام. ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاهچال چیست؟ قنواء گفت: این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان، از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان، خبری از آنها به دست آورد. خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه. هاشم از من خواست تا سری به سیاهچال بزنم. من نیز پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم. بعد من با دیدن حماد، پسر صفوان، دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند. در این انتقال، هاشم هیچ نقشی نداشت. گفتم : و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاهچال باز گردانند. نمی دانم کسی که در زندان است چگونه می تواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد. حاکم خطاب به من گفت: به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم. نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت، وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا کنون زیر ضربه های چماق و تازیانه و بر اثر خونریزی با زندگی وداع نکرده باشد. حاکم با بی حوصلگی گفت: این یکی را نمی توانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم، دیگر ابهت و صلابتی برایم نخواهد ماند. همسر حاکم به شوهرش گفت: ابوراجح از محبوبیت فراوانی برخوردار است. دیر یا زود مردم خوهند فهمید که او بی گناه بوده است. در این صورت، هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله خواهند گرفت و لعن و نفرینت خواهند کرد. حاکم برآشفت و فریاد زد: ولی خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. همسر حاکم گفت: او یک مسلمان راستگو و با تقوا است. تو هرگز نمی توانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با ایشان مدارا کنی. می ترسم سرانجام شیعیان علیه تو بشورند و آنچه نباید بشود، بشود. --- به خدا قسم همه شان را از دم تیغ می گذرانم. --- گوش کن مرجان ! ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها نکنی، خودم را مسموم خواهم کرد. حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: امان از دست این زن ها! در خلوت سرای خود نیز راحت و آرام ندارم. بسیار خوب، آن مردک نکبت را بخشیدم. امیدوارم تا کنون هلاک شده باشد. رشید، تو برو و بخشیدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان. حالا بروید و راحتم بگذارید. همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم. بیرون از خلوت سرا، وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می کشید. او با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند، ولی رشید از کنار او گذشت و گفت: فعلا" وقتی برای صحبت نیست. هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سر درگم‌ شده بود، تنها گذاشتیم. پایین پله ها قنواء گفت: با اسب می رویم تا زودتر برسیم. از آنکه موفق شده بودم. بی اختیار به سجده درآمدم و خدا را شکر کردم. رشید بازویم را گرفت و گفت: برخیز. باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد!............ پایان قسمت بیست و پنجم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊بمناسبت غدیر🎊🎊 بهترین لباسا رو بپوشید دنیا رو بهم بریزین ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۳ 🔶 گفته شد که خداوند متعال همیشه از هر کسی "به اندازه ظرفیتش" امتحان میگیره. 👈🏼 در واقع وقتی خداوند متعال امتحان میگیره تمام شرایط مکانی و زمانی و روحی آدم ها رو در نظر میگیره. ⭕️ یعنی روز قیامت کسی نمیتونه بگه که خدایا تو باید شرایط منو درک میکردی و بعدش ازم اون امتحان رو میگرفتی!😤 🌺 خداوند متعال میفرماید: عزیزم من که شرایطت رو به طور کامل درک کردم. اصلا "خودم" اون شرایط رو برای تو فراهم کردم تا امتحان بشی. دقیقا به اندازه ظرفیتی که داشتی. خیلی جاها هم که خیلی کمتر از ظرفیتت امتحان کردم که حتما پیروز بشی. 🔹 حالا یه سوال بسیار مهم شما باید بپرسید! 🔶 اگه خداوند متعال دقیقا به اندازه ظرفیت آدم ها امتحان میگیره پس چرا اکثر آدم ها توی امتحانات خودشون رد میشن؟ ✅ آفرین چه سوال خوبی! ان شالله در مورد جوابش به طور کامل صحبت خواهیم کرد.☺️
۴۴ ✅ واقعا هم این یه موضوع بسیار مهم هست. 👈🏼 خداوند متعال داره به طور مداوم ما رو امتحان میکنه امتحان هم که به اندازه ظرفیت ماست. پس چرا بازم انقدر شکست میخوریم؟🤔 این موضوع چند تا علت داره: 💢 اولین و مهم ترین موضوع اینه که ما آدم ها معمولا "مراقبت دائمی" از خودمون نداریم. کلا آدم اگه میخواد توی امتحانات خودش پیروز بشه حتما باید به طور دائمی مراقب هوای نفسش باشه. 🔸 بله ممکنه آدم یه مدتی یه جلسه هیات بره یا یه چله بگیره یا راهیان نور بره و.... یه مقدار بیشتر مراقب خودش باشه ولی اگه این مراقبت دائمی نباشه دوباره سر جای اولش برمیگرده. 💢 اون چیزی که آدم رو زمین میزنه اطاعت از هوای نفسه. همین که آدم خودش رو رها کنه چه بخواد و چه نخواد مغلوب نفسش میشه. ✅ یه مدتی باید هر لحظه حواست به تک تک کارات باشه که آیا طبق حرف عقلت داری انجام میدی یا حرف هوای نفست. این آغاز قدم زدن در راه بندگی حقیقی پروردگار هست...
۴۵ ⭕️ یکی دیگه از دلایل شکست در امتحانات الهی اینه که ما رابطه درستی با خدا نداریم... گاهی اصلا "حسن ظن به پروردگار نداریم"... 💢 اصلا با اخلاق خدا آشنا نیستیم.... 🌺💕 خداوند مهربان میفرماید عزیز دلم نترس از مشکلات... من کمکت میکنم... من دستتو میگیرم... آروم باش... به من توکل کن... به من تکیه کن... من برای تو کافی هستم... من هزاران برابر از پدر و مادرت مهربان ترم... 💢 ولی ماها زیاد امیدی به رحمت و نصرت پروردگار نداریم.. ⭕️ اتفاقا اگه کسی به یاری خدا ایمان نداشته باشه، خداوند هم میگه پس منم دیگه بهت کمک نمیکنم... برو تا در امتحاناتت شکست بخوری... ❇️ به میزانی که انسان به یاری پروردگار ایمان داشته باشه خداوند هم بهش کمک خواهد کرد تا در امتحاناتش موفق بشه. یه سوال؟! الان ما چقدر به رحمت پروردگار امید داریم؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱 📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین" 🎤 سید هادی گرسویی
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 مأموریت امام زمان بعد از ظهور 🔵 امام هادی علیه السلام می فرمایند: 🌕 هو الّذِی یَجمَعُ الکَلِمَ و یُتِمَّ النِّعَمَ و یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُبْطِلَ الْباطِلَ و هُو مَهدیّکُمُ المُنتَظَر 🟢 او (مهدی عج) کسی است که کلمات (خدا) را تجمیع می‌کند و نعمت‌ها را به تمام و کمال می‌رساند. خداوند به وسیلۀ او احقاق حق می‌کند و باطل را می‌زداید و اوست مهدی منتظَر شما. 📚 إلزام الناصب فی إثبات الحجة الغائب، ج‌۱، ص ۱۶۸
32.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ شستشوی گلدسته‌ها و گنبدِ حرم مطهر امام‌ علی علیه‌السلام در آستانه عـیـد سـعـیـد غـدیـــر خم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حیدر شده مولا/ مبارکه حضرت زهرا... 🎊🎊🎊عید غدیر پیشاپیش مبارک🎊🎊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان 《اثر مظفر سالاری》 🔹قسمت بیست و ششم ........ سوار بر سه اسب چابک از درِ پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم. از کنار نخلستان ها گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم. سندی با دیدن ما از چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد. چنان می تاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت فکر می کرد مشغول مسابقه ایم. رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد: که باید خود را به میدان برسانیم. کوتاه ترین راه به میدان از طرف بازار بود. بی تردید ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: دنبال من بیایید. خوش بختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود گذشتیم. صدای سم اسب ها زیر سقف بازار می پیچید و آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند. بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم. از یکی - دو کوچه بزرگ که جوی آبی در میان آنها جریان داشت، گذشتیم. زن ها، دخترها، بچه ها و پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های فوقانی به کوچه و دوردست نگاه می کردند. معلوم بود جمعیت به تازگی از آنجا گذشته است. ناگهان با رسیدن به میدان با جمعیت عظیمی مواجه شدیم. جمعیت تمامی میدان را در برگرفته بود. سکوتی مرگبار حاکم بود. در میان میدان، بر فراز سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. لابد داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد. جلاد مانند غولی بی شاخ و دم در کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سر ابوراجح به جلو آویزان بود. دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را در دل شکر کردم. نمی دانستم که ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود. وقتی به جمعیت خاموش نزدیک شدیم، من و رشید فریاد زدیم: بروید کنار، راه را باز کنید. جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند، کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند. به سوی سکو رفتیم. مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم، هلهله کردند. قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند. هنگامی که به سکو رسیدیم، جمعیت بار دیگر ساکت شد. رشید به قاضی گفت: دست نگه دارید جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید. قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ بر سر گذاشته بود، دستش را بالا برد و پرسید: آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟ قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمی شناسی؟ می خواهی بگویی ما دروغ می گوییم؟ قاضی مانند بازیگری که نمایش می دهد، دست هایش را به دو طرف باز کرد و گفت: محکوم آماده اجرای حکم است و جلاد به حرف من گوش می کند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد می توانم محکوم را رها کنم. در همین موقع از میان جمعیت سنگی پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند. قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگ نیز در میان جمعیت بود و مانند دیگران می خندید و شادمان بود. رشید نیز به بالای سکو رفت. جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. من تنها نگران ابوراجح بودم. سرش همچنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به سوی من بیاورند. آنها ابوراجح را به سوی من آوردند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست ابوراجح را به سینه ام فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت دوباره باز کرده بودند به راه افتادم. با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم، پدربزرگم خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد. صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم: من‌ ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید طبیبی کاردان و با تجربه با خود به خانه بیاورید. قنواء که پشت سرم می آمد پیاده شد. اسب خود را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آنکه وارد کوچه شویم، قنواء از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند. رشید و چند نفر دیگر به نگهبان هاکمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه بشویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم.‌
مانند کسانی که در خواب باشند، نفس های عمیق می کشید که خرخر می کرد. قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم! خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند! --- امیدوارم. ‌رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از همه چیز بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آنچنان آسیب دیده و پر از خاک و خون شده است. ناچار چفیه ام را روی سر و صورت او انداختم. قنواء گفت: با این فداکاری که تو کردی، ریحانه برای همه عمر، مدیون و سپاس گزار تو خواهد بود. گفتم‌: ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزگم‌ بوده و هست. من نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا می فهمم که اگر ابوراجح در زندگی من وجود نداشته باشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند پر کند. او در این چند روز با حرف هایش آتشی در درونم روشن کرد. امیدوارم مرا با این آتش سوزان تنها نگذارد! --- پس ریحانه قلب تو را به آتش کشیده و پدرش، درون تو را. خندیدم و گفتم: همین طور است که می گویی. --- خیلی دلم می خواهد ریحانه را ببینم. --- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو. به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحت هستم. بیچاره ها را از سیاهچال نجات دادیم؛ ولی هنوز چشم هایشان به نور عادت نکرده بود که دو باره به سیاهچال بازگردانده شدند. --- احساس می کنم تو به حماد علاقه مند شده ای. --- اگر چنین باشد من و تو، هر دو، انسانها های نفرین شده ای هستیم. --- برای چه؟ --- تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را. ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آنها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد و راه خود را خواهند رفت. --- در این میان اوضاع بر وفق مراد رشید و امینه شد. به زودی شاهد ازدواج آنها خواهیم بود. --- می خواهم چیزی به تو بگویم میترسم دلگیر شوی. --- همین حالا بدانم و دلگیر شوم بهتر از آن است که ندانم و در آینده غافلگیر شوم. --- تقریبا" مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد. قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد. --- راست می گویی؟ --- چنین به نظر می رسد. --- حماد چطور؟ --- نمی دانم. --- آن دو شیعه اند و با هم ازدواج می کنند و خوش بخت می شوند. --- برای من خوش بختی ریحانه مهم است. --- برای من هم خوش بختی حماد مهم است. --- تو به ریحانه حسادت نمی کنی؟ --- تو به حماد حسادت نمی کنی؟ --- نمی دانم. --- من هم نمی دانم. --- بد جوری گرفتار شده ایم. --- خدا به دادمان برسد!............ پایان قسمت بیست و ششم.......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دلتان خواهد لرزید و اشک از چشم های تان سرازیر خواهد شد ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
۴۶ نصرت پروردگار ❇️ گفتیم که انسان باید به رحمت پروردگارش ایمان داشته باشه. هر اتفاقی که افتاد باید بدونه که کار دست خداست. باید بدونه که کار از دست خدا در نرفته...😌 این موضوع هم در مسائل فردی و هم در مسائل اجتماعی باید مورد توجه قرار بگیره. هم مردم و هم مسئولین در هر صورتی باید به رحمت خدا امیدوار باشند... 💢مثلا میبینی اول انقلاب با اون شور و حرارتی که در مردم بود یه فردی به "ریاست جمهوری" میرسه که بعدا معلوم میشه بوده! 💢 از طرفی منافقین هم انواع حملات رو علیه مردم ما شروع کرده بودند و صدام ملعون هم با حمایت آمریکایی ها به کشورمون حمله کرد. ✅ اما خداوند کمک های خودش رو هم یکی یکی میفرسته و سربازانی در این کشور تربیت میشن که مثل ستاره میدرخشند و بزرگ ترین حماسه ها رو رقم زدند. 🌺 از همه کمک ها مهم تر، نعمت فقیه بود. خداوندمتعال، امام حکیم و آرامش دهنده رو برای امت اسلامی میفرسته که با تک تک کلماتش آرامش رو بر جامعه حکمفرما میکنه... ✅ اگه کسی به نصرت خدا امید داشت خداوند حتما او رو یاری خواهد کرد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱 📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین" 🎤 سید هادی گرسویی
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨