eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
*✿࿐ྀུ༅✿﷽ 🕋 ﷽✿ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ *🗓 امروز روز اول ماه صفر است* *🔰↓به دليل اينكه ماه صفر یک ماه سنگين و پر از حزن و اندوه است* *▪️رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله* *▪️شهادت امام رضا علیه‌السلام* *▪️شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام* *▪️چهلم امام حسين علیه‌السلام* *به همين دليل از بزرگان سفارش شده كه اين ماه را با دادن صدقه آغاز كنيد ان شاءالله با دادن صدقه بلا و گرفتاری از همه شما خوبان و خانواده‌های محترمتان دور باشد* *|📖|دعای ایمنی از بلاها در ماه صفر* *⤵️ دعای زیر هر روز ده مرتبه خوانده شود:* *【یا شَدیدَ الْقُوی‏ وَ یا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی‏ شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی‏ کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَ صَلَّی اللهُ عَلی‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ‏ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ】* *〖ای سخت نیرو و ای سخت‌گیر ای عزیز ای عزیز ای عزیز خوارند از بزرگی‌ات همه خلقت پس کفایت کن از من شرّ خلق خودت را ای احسان بخش ای نیکوکار ای نعمت بخش ای عطا ده ای که معبودی جز تو نیست منزهی تو به راستی من از ظالمانم اجابت کردیم برایش و نجاتش دادیم از غم و همچنین نجات دهیم مؤمنان را و رحمت کند خدا بر محمد و آل پاک و پاکیزه‌اش* *⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا بخوانید↯* *◽️سوره حمد* *◽️سوره انعام* *◽️آیة الکرسی* *◽️سوره توحید* *↫◄ روایت است هر کس این روز را روزه بگیرد بیماری و مصیبت از او دور می‌شود و حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید تا از سنگینی ماه صفر و بلاها و اتفاقات بد ایمن باشید* ** *┄┅┅٭❅✨🕋✨❅٭┅┅┄* *أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج* *انـدکی صبـر فـرج نزدیک است* ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای هر روز ماه صفر🌙 کسی که می‌خواهد از بلاهای این ماه محفوظ باشد هر روز این دعا را بخواند. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم،به عشقِ روی تو بیدار میشود⚘️ هر روز عا‌شقـانِ تو بسیارمی شود⚘️ وقتی،سلام می دَهَمت، درنگاهِ من⚘️ تصویرِ کربلای تو، تکرار می شود⚘️ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن ِوَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن ِوَ عَلى اَولادِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز سه شنبه: 🔹 ۱۶ مرداد ۱۴۰۳ 🔹 🔹 ۱ صفر ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۶ اوت ۲۰۲۴ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 تشکیل جهاد دانشگاهی [۱۳۵۹ ش] 💢 انفجار بمب اتمی آمریکا در هیروشیما با بیش از ۱۶۰ هزار کشته و مجروح [۱۹۴۵ م]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🟢 چرا من به وصال امام زمان(عج) نمی‌رسم؟
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد. بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود. بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت. مامان و بابا به من نگاه میکردن... به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم: _حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟ وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت: _نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم. همه مون خندیدیم. وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت: _زهرا -جانم مامانم. -وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه. نفس غمگینی کشید و گفت: _سعی کن دیگه به امین فکر نکنی. مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم. شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم. وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. وارد حیاط شدم... حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک و چند تا درخت داشت. درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید. وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم. خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود. روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم. پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید. فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای. مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی. وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو. بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری. منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. وحید بالبخند به خانواده ش گفت: _بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد. همه خندیدیم. مادروحید گفت... ادامه دارد.... ✍نویسنده بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
۰─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم. از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم: _خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده. مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت: _منم خوشحال میشم بهم بگی بابا. بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم: _..نه. همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت: _چرا؟! به پدر وحید گفتم: _من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا. وحید گفت: _آقاجون چطوره؟ همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد. جدی گفت: _هر چی خودت دوست داری بگو. رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم: _از من ناراحت نباشین. بامهربونی گفت: _نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی. از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم. وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت: _تو رانندگی کن. لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم. منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم: _رسیدیم. وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت: _چه زود رسیدیم؟! -نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید. خندید.گفتم: _اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید -جانم -خداحافظ پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت. من سعی میکردم همیشه و با وحید رفتار کنم.... بخاطر احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم. هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با باهاش صحبت نمیکردم. شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد... وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن... وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست. روی تخت نشسته بودیم... من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن. کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد. به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره. ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن. من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از و وحید خیلی خوشم میومد. محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت: _از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟ وحید لبخند زد و گفت: _آره. محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت: _اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید. وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. گفتم: _هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید باشه. اون زهرا.... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
۰─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای _... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا بشه، بشه... وحید گفت: _زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها. لبخند زدم و گفتم: _هست آقا..خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،بعضیها بیماری،بعضیها بی پولی...هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش. به مریم نگاه کردم و گفتم: _سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن. برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی. محمد به مریم نگاه کرد... منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن. بعد از شام محمد گفت: _زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟ بالبخند گفتم: _صداش،وقتی مداحی میکنه. وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت: _و بدترینش؟ به محمد گفتم: _میخوای امشب دعوا راه بندازی ها. محمد لبخند زد. گفتم: _هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم. همه خندیدن. بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم: _یا مثلا خوش تیپی. وحید خندید.محمد گفت: _الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی. من و وحید با هم خندیدیم. محمد یه کم مکث کرد و گفت: _زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!! بالبخند به وحید گفتم: _محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی. وحید به محمد نگاه کرد و گفت: _هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه. محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت: _چجوری بهش گفتی؟ وحید بالبخند گفت: _سه دست لباس شیک به من هدیه داد. محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت: _راست میگه؟!! به وحید گفتم: _اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم. محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم: _بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم. دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم بود. محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت: _چیه؟حرفی داری؟ محمد گفت: _الان نه.بعدا به خودش میگم. وحیدگفت: _حرفی داری جلو من بگو محمد گفت: _این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن. وحید لبخند زد و گفت: _داداش! حالا ما غریبه شدیم. محمد هم لبخند زد و گفت: _به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش. وحید: _اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی. محمد: _مأموریت طولانی میفرستیم؟ وحید: _نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت. من با تعجب گفتم: _مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟ وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن... به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت _ آره. با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم: _یعنی وحید رئیسته؟ محمد بالبخند گفت: _متاسفانه. به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت. به مریم نگاه کردم و گفتم: _عزیزم،دوست داری بری سفر؟ مریم لبخندی زد و گفت: _آره،خیلی دلم میخواد. به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم: _از کی دوست داری بری؟ یه کم فکر کرد... گفت؛... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
۰─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه. گفتم: _دوست داری چند روزه بری؟ -یه هفته. به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم: _از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی بده. وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت. گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت: _سلام آقای افتخاری. محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم. وحید گفت: _آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ. تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو... به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم: _چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت. محمد جدی به من نگاه کرد و گفت: _سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده. به وحید نگاه کردم.گفت: _خودت گفتی دیگه. جدی نگاهش کردم و گفتم: _واقعا الان زنگ زدی؟ بالبخند گفت: _آره. گفتم: _گوشیتو بده. نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم: _پارتی بازی کردی؟!!! -خودت گفتی خب!! -هر چی من بگم باید گوش بدی؟!! خندید و گفت: _یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!! موندم چی بهش بگم.گفتم: _واقعا پارتی بازی کردی؟ -نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم. خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت: _تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟ مریم گفت: _بیشتر از یک ساله. وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم: _عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو. همه خندیدیم. محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت: _اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟ وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت: _تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم. محمد گفت: _ببینیم و تعریف کنیم. به محمد گفتم: _طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره. وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت: _خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه. وحید گفت: _محمد تو امشب چته؟!! محمد باناراحتی گفت: _نگرانم. نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه. بعد بلند شد... کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم: _من میرم. یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم: _یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟ گفت: _الان بزرگ شدی -ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه. -برادر بودن سخته. -مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید.. ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه. -تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی. -میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟ سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت: _سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم. -مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟ -همراه. من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم: _فالگوش ایستادی؟!! وحید لبخندی زد و گفت: _فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟ بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم: _همراه یعنی چی؟ -یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم. -وحید -جانم؟ -خیلی دوست دارم..خیلی. لبخند زد.گفت: _بریم،محمد منتظره. چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت: _بیا دیگه. بالبخند رفتم کنارش و گفتم: _حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟ خندید و همراه هم رفتیم. بعد از عقد وحید گفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
۰─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟ گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا. وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم. دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم. مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟ از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها. غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟ -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!! چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری. لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه. حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود. ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم. ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده -پس چرا باز نمیکنی؟!! درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام.. خندید و گفت: _سلام. تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت. پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود. وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن. گفتم: _چند روزه باید بری؟ -سه روزه -خب برمیگردی دیگه. از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه. قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم. لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود. تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟ -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه. -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
رمان قشنگ هر چی تو بخوای (تا پارت ۹۵)😍☝️🏻 یه سر به سنجاق بزنید و بقیه رمان هامون رو هم بخونید🌱 | | ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
- خرابه هم که باشی حسین آبادت می کند:))
AUD-20210805-WA0006.mp3
11.48M
🎵 🗣️ هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹✨🍃
4_265388460171329771.mp3
1.21M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ ⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅 🔺امروز چهارشنبه: 🔹 ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ 🔹 🔹 ۲ صفر ۱۴۴۵ 🔹 🔹 ۷ اوت ۲۰۲۴ 🔹 🔰مناسبت های امروز: 💢 روز خبرنگار 💢 امضای قرارداد استعماری ۱۹۱۹ بین ایران و انگلیس [۱۲۹۸ ش]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 ذکر توصیه شده امام زمان برای همه حوائج
🔰امام رضا علیه السلام: ✍ مَنْ زَارَ قَبْرَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع بِشَطِّ الْفُرَاتِ کَمَنْ زَارَ اللَّهَ فَوْقَ عَرْشِهِ. ⚫️هر کس اباعبدالله علیه السلام را کنار شط فرات زیارت کند، مانند کسی است که خداوند را در بالای عرش زیارت کرده است. 📚تهذیب‏ الأحکام، ج ۶،ص۴۶ 🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
۰─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست....خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه. بعد چند دقیقه سکوت گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی. برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود. منم فقط نگاهش میکردم. گفتم: _امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها. لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد. بعد سکوت نسبتا طولانی گفت: _اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه. با بغض گفت: _زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟ منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره. -شما شک داری؟ با اشاره سر گفت نه. خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد. وسط عکاسی بودیم که اذان شد... قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم... مو از مواد آرایشی و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم: _نمیخوای نماز بخونی؟ بالبخند گفت: _با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟! -غر نزن دیگه.بیا بخون. مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود... نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود. وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن. وقتی برای نماز شب بیدار شدم... متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم. ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم. بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد.... ولی زندگی من و وحید.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌۰─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ رمان زیبای ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد... قبل عروسی وحید بهم گفت: _دوست داری ماه عسل کجا بریم؟ گفتم: _جاهایی که بریم ،تا من کنم... -هر جایی که میتونیم بریم. -هر جایی؟!! یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت: _کربلا؟ از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم: _میتونیم؟ یه کم مکث کرد و گفت: _یه کاریش میکنم. بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم. دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم. دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم. حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... نگران ریا شدن نبودیم. من و وحید یکی بودیم. کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم. به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم. خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط حسین(ع) بود و . اصلا وحید و زهرا مطرح نبود. فقط حسین(ع) بود و اشک. اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود. هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................ اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود. قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود. وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد. دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه. هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن. یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت: _سلام خانم روشن. از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود. سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت: _ماشین آوردی؟ آقای صادقی گفت: _آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم. خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت: _سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟ از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت: _این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن. -چند وقته میشناسیش؟ -چند سالی هست. -از گذشته ش چیزی بهت گفته؟ -یه چیزایی. -چی مثلا؟ -گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش... حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد. -تو کمکش کردی؟؟!!!!! -آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟ وحید با تعجب گفت: _تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!! -میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم. سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت.... دلم خیلی براش تنگ شده بود.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar