#درد_نامه_ای_برای_مولا
گفت «از این امت خیلی سختی کشیدم.»
پیامبر گفت «راحت میشوی!»
گفت «خیلی سعی کردم نجاتشان بدهم از سرگردانی و گمراهی»
پیامبر گفت «دیگر تمام شد، رهاشان کن».
گفت «نشستهاند روی منبر تو»
پیامبر گفت «خداوند پاداشت را میدهد. به خاطر صبری که کردهای.»
گفت «لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو»
پیامبر گفت «نفرینشان کن علیجان!»
سرش را بلند کرد طرف آسمان «خدایا! بدتر از من را نصیب اینها کن و بهتر از این امت را نصیب من»
پیامبر نگاهش کرد، گفت «راحت میشوی؛ سحر فردا...».
چشمهایش باز شد. سرش را تکیه داده بود به دیوار حیاط. ابر سیاه روی ماه را پوشاند.
خواب دیده بود؛ خواب پیامبر و فاطمه را.
🆔 @Shamimeashena
#درد_نامه_ای_برای_مولا
📌 از مسجد برمیگشت که خبر آوردند همسرت را دریاب.
سراسیمه که دوید تمام قد افتاد روی زمین. بلند شد، دوباره دوید.
از مسجد تا خانه راهی نبود. میافتاد ولی دوباره بلند میشد.
درِ خانه باز بود. خودش را رساند بالای سر فاطمه، اما...
🆔 @Shamimeashena
#درد_نامه_ای_برای_مولا
پشت به دشمن کردند، رو به علی. شمشیرهایشان را گرفتند به طرفش و گفتند «بگو جنگ تمام!»
گفت «دشمن پشت سرتان است. من فرماندهتان هستم. میگویم بجنگید».
گفتند «هر که میخواهی باش. آن که سر نیزهها میبینی قرآن است. بگو جنگ تمام».
گفت «من خودم قرآن ناطقم. اگر نگویم چه؟»
گفتند «میکشیمت و خودمان میگوییم».
کسی را فرستاد به مالک بگوید برگردد. این یعنی جنگ تمام.
🆔 @Shamimeashena