#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 مامانم داشت چت میکرد و لبخند میزد. وسطش گفت «بیا ببین گوشیم چش شده پیامام نمیره!» گوشی را گرفتم و داشتم به تنظیماتش نگاه میکردم که دیدم از بابایم پیام آمد: تو همه دنیای منی! خانومی قشنگم!
هول شدم! نمیدانستم چطور وانمود کنم که ندیدم، نمیدانستم آدمها در ۶۵ سالگی هم حوصله چت عاشقانه دارند.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 مامان دلش حلیم بادمجون خونگی میخواست. دیشب غذاسازمون نمیدانم چش شده بود کار نمیکرد. نصف شب پا شدم بروم آب بخورم، دیدم بابا با واکر ایستاده زیر نور چراغ موبایلش و یواشکی و آرام غذاسازمون را درست میکند که صبح، مامان را خوشحال کند.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 ما خانوادگی ابراز احساسات بلد نیستیم؛ مخصوصاً از نوع لمسی، اما هر وقت من حالم خوب نیست، مادرم خورش آلواسفناج درست میکند. از در که میآیم تو، میگوید: بیا! برات آلواسفناج پختم!
«برات آلواسفناج پختم» یک رمز است؛ یعنی من فهمیدم غصه داری، بیا بغلم، من حواسم به تو هست و دوستت دارم!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 مامان دلش حلیم بادمجون خونگی میخواست. دیشب غذاسازمون نمیدانم چش شده بود کار نمیکرد. نصف شب پا شدم بروم آب بخورم، دیدم بابا با واکر ایستاده زیر نور چراغ موبایلش و یواشکی و آرام غذاسازمون را درست میکند که صبح، مامان را خوشحال کند.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 واقعاً گاهی به روح بزرگ عروس خانوممون غبطه میخورم؛ برای بچه دوم هم آمد اینجا که پدرم برایش اسم انتخاب کند.
من به عنوان فرزند پدرم، چنین چیزی را در خودم نمیبینم.
البته ناگفته نماند هر دو بار پدرم آنقدر همه ما را سینجیم کرد که بفهمد عروس به چه اسمی علاقه داشته، همان را بگذارد روی بچه!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 زوج سالمندی آمده بودند بیمارستان. اول شوهر یواشکی آمد و پرسید: برای عکس شبکیه، آمپول تزریق میکنید؟
گفتم: نه، قطره میریزن که مردمک چشمشون باز بشه.
خندید و رفت پیش زنش! به زنش گفت: پوراندخت عزیزم! نترس آمپول نمیزنن فقط یه قطره میریزن چشات خوشگلتر میشه...
یکیو پیدا کنین اینجوری کنارتون باشه.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 زوج سالمندی آمده بودند بیمارستان. اول شوهر یواشکی آمد و پرسید: برای عکس شبکیه، آمپول تزریق میکنید؟
گفتم: نه، قطره میریزن که مردمک چشمشون باز بشه.
خندید و رفت پیش زنش! به زنش گفت: پوراندخت عزیزم! نترس آمپول نمیزنن فقط یه قطره میریزن چشات خوشگلتر میشه...
یکیو پیدا کنین اینجوری کنارتون باشه.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 بابام عاشق رنگ مشکیه، ولی فقط یک پیراهن مشکی دارد، ولی تا دلتان بخواهد پیراهن سفید دارد؛ چون مامانم عاشق رنگ سفید بود!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 بابام عاشق رنگ مشکیه، ولی فقط یک پیراهن مشکی دارد، ولی تا دلتان بخواهد پیراهن سفید دارد؛ چون مامانم عاشق رنگ سفید بود!
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 دخترعمهام میخواست خانه بخرد. مقداری پول کم داشت. میخواست طلاهایش را بفروشد. مادرشوهرش گفت «طلاهاتو ببر طلافروشی هرچی قیمتش باشه من ازت همهرو میخرم». طلاها را به مادرشوهرش فروخت و خانه را خریدند. وقتی مادرشوهرش رفت خانه جدیدشان را ببیند، همه طلاها را برایشان آورد و گفت «من که صدسال به دلم نیست تو اینارو داده باشی به من، خودت هیچی دورت نباشه. مادر! خودت استفاده کن. خونتونم مبارکتون باشه. میخواستم کارتون راه بیوفته».
چه خوب است که آدم در کنار مادر خودش، مادر دیگری هم به این مهربانی داشته باشد.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 رو تخت دراز کشیده بودم. دختر چهارسالهام داشت رد میشد، خیلی خسته بودم و حوصله اینکه بگوید بیا بازی کنیم نداشتم. برای همین خودم را زدم به خواب. آمد دید خوابم از کنارم رد شد، رفت پتوی خودش رو آورد کشید رویم، صورتم را بوسید و رفت.
دخترها در هر سنی باشند، مادری میکنند.
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
🍃
🌸✨
🍃✨✨
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🍃
#قصه
#خانواده
#شیرین
🔰 خسته آمدم خانه. به مادرم گفتم زیاد حالم خوب نیست! بالش گذاشت روی پاش. گفت: بیا مثل بچگیات سرتو بذار رو پام، آروم میشی!
مُردم براش.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena