#شهید_بابایی ۶
#تقوای_مسئولان
نیمه شبی به همراه خانواده ، از اصفهان به پایگاه برمی گشتیم که ، دیدم مردی پیاده به سمت پایگاه می رود ! وقتی خواستم او را سوار کنم ، دیدم شهید بابایی است !
پرسیدم : نیمه شب ،پیاده کجا می روید ؟
بابایی گفت : در اصفهان کاری داشتم ، وقتی کارم تمام شد ، دیدم کسی دنبالم نیامد ، خواستم مزاحم کسی نشوم ، پس پیاده راه افتادم !
گفتم : می دانید چند کیلومتر پیاده راه آمدید ؟
از اصفهان تا پایگاه بیست کیلومتر مسافت است !
شما فرمانده پایگاه هستید ، می توانستید زنگ بزنید ماشین بفرستند ؟
بابایی گفت : طوری نیست برادر ، ما عادت داریم ! من اگر تلفن می زدم ، آنها راننده ای را از خواب بیدار می کردند و بنده ی خدا باید این همه راه دنبال من می آمد ! !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۱۴۲
@shamimemalakut
#شهید_بابایی ۷
#تقوای_مسئولان
عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود . در تابستان کشاورزان پیر و ناتوان را ، در برداشت محصول کمک می کرد و در زمستان ، پشت بام درماندگان را پارو می کرد !
یک روز ، مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ، دیدم عباس معلولی را که فلج بود ، بر دوش گرفته و برای اینکه شناخته نشود ، پارچه ای روی سرش انداخته است !
با تعجب جلو رفتم و گفتم : عباس ! کجا می روی ؟
عباس که از دیدن من غافلگیر شده بود ، گفت : پیرمرد را حمام می برم . او کسی را ندارد و مدتی است حمام نرفته !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۱۸۶
@shamimemalakut
#شهید_بابایی ۸
#تقوای_مسئولان
وقتی قرار شد ، فرماندهان سپاه ، ناهار را در پایگاه هوایی صرف کنند ، بابایی از مسئول غذاخوری پرسید : ناهار چی داریم و او پاسخ داد : قورمه سبزی !
شهید گفت : زود ناهار را بیاورید !
اما مسئول غذا خوری با خود فکر کرد ، که بهتر است برای آبرو داری ، مقداری از گوشت شام را برای مهمانها ، کباب درست کند !
وقتی بابایی موقع ناهار دید کبابها در سفره چیده شد ، تعجب کرد و فوراً دستور داد کبابها را از سفره جمع کرده و آنها را بین سربازان نگهبان ، توزیع کنند و برای فرمانده ها ، نان و پنیر و سبزی بیاورند !
سپس به آشپزخانه رفته و از مسئول آنجا توضیح خواست .
شهید به او گفت : چرا شماتبعیض قائل می شوید ؟ ... باید در قرار گاه یک نوع غذا پخته شود و تمامی افراد ، با هر درجه و مقامی باید از همان غذا بخورند ! نه اینکه سرباز قورمه سبزی سرد بخورد و فرمانده کباب داغ !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۲۰۷
@shamimemalakut
#شهید_بابایی ۹
#فیش_های_نجومی
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم کسی جلوی درِ آسایشگاه ، روی زمین پتویی به سرش کشیده و خوابیده است ! وقتی دقت کردم ، دیدم بابایی است ، چون دیر آمده ، نخواسته ما را بیدار کند !
می خواستم بروم ، که پوتین پر از گل و لای عباس ، توجه مرا جلب کرد . مشخص بود دیشب برای بازدید از مواضع پدافندی رفته است !
وقتی دقت کردم ، دیدم پوتین ها سوراخ هم است ! با خودم فکر کردم ، تیمسار بخاطر حجب و حیایی که دارد ، تقاضای پوتین نو نکرده !
لذا رفتم و از انبار ، برایش پوتین نو آوردم .
وقتی بابایی می خواست برود ، سرگردان شده بود و پوتین هایش را پیدا نمی کرد ! من جلو رفتم و گفتم : احتمالاً پوتین های شما را اشتباهی پوشیده اند ، شما بجایش اینها را بپوشید !
اما ایشان اصرار داشت پوتین های خودش را بپوشد! و من ناچار شدم همان ها را برگردانم . بابایی گفت : حاجی ! من با این پوتین ها احساس راحتی بیشتری می کنم !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۲۲۷
@shamimemalakut.
#شهید_بابایی ۱۰
#تقوای_مسئولان
شهید بابایی در منزل تلویزیون سیاه و سفید داشت . جانشین قرارگاه ، برای ارج نهادن به خدمات بابایی ، یک تلویزیون رنگی به خانه بابایی می فرستد .
بچه های بابایی خوشحال می شوند ، ولی همسر ایشان از باز کردن کارتن تلویزیون ، خودداری می کند !
بعد از چند روز ، که بابایی از مأموریت برمی گردد ، با شگرد خاصی ، از بچه ها می پرسد : بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را ؟
بچه ها می گویند : بابا را !
سپس بابایی می گوید : بچه هایی هستند که بابایشان را از دست داده اند ، این را بجای بابا به آن بچه ها بدهیم !
بعداً توسط دوستان ، تلویزیون رنگی فروخته شده و علاوه بر تلویزیون سیاه و سفید ، برخی لوازم دیگر نیز خریداری شده و به خانواده ی شهدا در روستای کاشان تحویل داده می شود !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۱۵۴
@shamimemalakut.
#شهید_بابایی ۱۱
#نوکر_بسیجی
در قرار گاه رعد ، یک سالن را برای استراحت برادران بسیجی قرار داده بودند . وقتی شهید بابایی برای هماهنگی عملیات به قرارگاه می آمد ، تا آماده شدن هواپیما ، بیکار نمی نشست و از بسیجی ها پذیرایی می کرد .
روزی من ایشان را در سالن قرارگاه با یک سینی چایی دیدم . خواستم آن را از دستش بگیرم ، ولی او گفت : من نوکر بسیجی ها هستم و افتخار می کنم در خدمت آنها باشم !
وقتی بابایی چایی را به بسیجی ها تعارف می کرد ، آنها گمان کردند که کارگر خدماتی است ، لذا بسیجی ای با تندی به او گفت : چرا به من چای ندادی ؟
بابایی گفت : ببخشید ! الآن می روم و برایتان چای می آورم ! اما جوان کم حوصله ، او را هل داد و تعادل بابایی بهم خورد ، ولی خودش را کنترل کرد و رفت چایی بیاورد !
بعد مسئولین ، جوان را به بیرون سالن برده و به او تذکر دادند که ایشان چه کسی است ، در همین حین بابایی با سینی چای وارد سالن شده و دنبال آن بسیجی می گشت !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۲۲۸
@shamimemalakut
#شهید_بابایی ۱۲
#تقوای_مسئولان
چند ماه بود که فرمانده پایگاه دزفول شده بودم . روزی خبر دادند ، تیمسار بابایی قصد فرود در پایگاه را دارند .
من ماشین بیوک فرماندهی را آماده کرده و دنبال ایشان رفتم .
وقتی بابایی از هواپیما پیاده شد و ماشین را دید ، با بی میلی سوار شده و به من گفت : شما که سوار این ماشین ها می شوید و از جلوی پرسنل عبور می کنید ، آنها حق دارند بگویند ، فرمانده در ماشین کولردار نشسته و از وضع زندگی ما خبر ندارد ! یا می گویند خودش سواره است و ما پیاده ! برای اینکه این مسائل پیش نیاید ، از وسیله دیگری استفاده کنید !
از آن روز به بعد هر وقت برای آوردن تیمسار می رفتم ، وانت نامه رسان را می بردم !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۱۶۲
@shamimemalakut
#شهید_بابایی ۱۳
#دست_خدا
خواهر شهید بابایی می گوید : عباس از ۸ سالگی روزه می گرفت و همیشه نمازش را اول وقت می خواند .
آخرین باری که خانه ی ما آمد ، گفت : وقتی اذان صبح شد و وضو گرفتی ، رو به قبله بایست و بگو ، « خدایا ! دستت را روی سرم بگذار و تا فردا صبح بر ندار ! اگر دست خدا روی سرمان باشد ، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد ! »
پرواز تا بی نهایت ، ص ۶۶
@shamimemalakut
#شهید_بابایی ۱۴
#اباعبدالله_ع
در یکی از روزهای ماه محرم ، همراه عباس از مأموریت سختی به پایگاه برگشته بودیم .
ماشین جلوی در بود که ما را به مقصد برساند، اما عباس گفت : پیاده می روم !
من هم از او تبعیت کردم و پیاده راه افتادیم .
وقتی به خیابان اصلی پایگاه رسیدیم ، صدای عزاداری می آمد .
عباس گفت : برویم عزاداری ! هر چه به دسته نزدیک می شدیم ، قیافه ی عباس برافروخته تر می شد !
من عباس را گم کردم و مدتی بعد دیدم ، عباس دستهایش را از آستین در آورده و بالا تنه ی لباس پروازی اش را دور کمر گره زده و پوتین ها را در آورده و به گردنش آویخته و پا برهنه در میان عزاداران ، مشغول نوحه خوانی است !
پرواز تا بی نهایت ، ص ۱۱۲
@shamimemalakut
#عید_قربان ۱۵
#عروج_شهید_بابایی
(همسر شهید بابایی عازم حج شده بود و شهید بابایی به او گفته بود: من مآموریت دارم و نمی توانم الآن بیایم، اما تا عید قربان خودم را می رسانم!)
وقتی برای خاکسپاریِ شهید بابایی رفتیم، امیر نادری [کابین عقب شهید بابایی] برایم تعریف کرد:
«ما رفتیم خاک عراق. بمبها را رها کرده بودیم و داشتیم برمیگشتیم داخل خاک خودمان. به منطقه سردشت رسیدیم. بابایی با لهجه قزوینی به من گفت: «نادری! پایین را نگاه کن، مثل بهشت است! الله اکبر، الله اکبر.» ناگهان یک چیزی گفت «تق» و ایشان ساکت شد.
حس کردم یک چیزی به هواپیما خورد. احتمال دادم گلوله خورده. گلوله سمت چپ گردنش خورده بود. درست روز عید قربان بود.
بعد امیر دادپی تعریف کرد که «وقتی به ما گفتند بابایی شهید شده، فکر کردیم در عربستان درگیری شده و شهید شده، چون من ایشان را روز عرفه ضمن دعای عرفه دیدم.» !
گفتم چه طور؟
گفت «به جان سه تا بچه هام، در عرفه دیدم ایشان چند صف جلوتر از من با لباس احرام اشک می ریزد و دعا می خواند. من فکر کردم دیر آمده، نشسته دعا می خواند.»
#شهروند_آسمان
خاطرات امیر سرتیپ خلبان بابایی محمود انصاری
🌹🌹هدیه به شهید بابایی و همه شهدا الفاتحه مع الصلوات