7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
📜 *اصلا گره خورده است واقعه عاشورا به امر ظهور، از دل مجالس عزاداری اباعبدالله الحسین علیه السلام باید برای امر ظهور دعا کنیم🥹*
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
☄️ *یا الله یا رَحمٰنُ یا رَحیم، یا مُقلّب القُلوب، ثَبِّت قَلوبنا عَلی دینِک*
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
🏴 *اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب الکبری سلام الله علیها*🤲🏻
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کِی شَوَد؟! حُرّ شَوَم... *توبه ی مردانه کنم* 🥺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *قابل توجه علاقمندان به شرکت در چالش عزیزم حسین* 🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت عشق😔🌹
*روایت فرازی از زندگینامه شهید عزیزمحمدسلطانی*
(شهرستان رفسنجان )
راوی:آقای زین العابدین پور
🌹 *التماس دعا*🌹
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادامه صحبتهای همسر بزرگوار شهید عزیز 🌹
شب 19 ماه مبارک رمضان بود.
شهید به من گفت :یک شب من می روم احیاء یک شب شما
شب اول را او رفت شب دوم را من.
شب سوم هم به من گفت:شمابرو
گفتم:نه نوبت شماست.
گفت:شب اول دزد به خانه آمد ممکن است امشب هم بیاید،
گفتم :نگران نباش اتفاقی نمی افتد.
بعد از رفتن او
سگی داخل خانه آمد هر کار کردم نتوانستم بیرونش کنم.
داخل کوچه هم سرو صدای موتور می آمد (همان دزدها بودند)
شهید که برگشت، گفتم:این سگ از سر شب اینجاست من نتوانستم بیرون بروم و سحری درست کنم.
گفت:اشکالی ندارد این خواست خدا بوده که این سگ امشب مواظب شما باشد تا شما نترسی.
🍂🍂🍂🍂
شبانه روز اشک میریخت می گفت همه شهید شدند و من هنوز اینجا هستم.
یک شب دیدم شهید سر سجاده اش نشسته بلند بلند گریه می کند و از خدا طلب شهادت می کند😭
مرا که دید گفت:چرا من لیاقت شهادت ندارم
گفتم:هر چه خدا بخواهد همان می شود. ☘️
گفت:عموصدایم کرد وگفت :حالا دیگر می توانی بیایی.
جنازه ی من پیدا شده.
روز بعد زنگ زدند که جنازه عمو بعد از چند سال پیدا شده.
عمو به شهید گفته بود: داغ دو نفر برای یک خانواده سخت است، من شهید می شوم.،وقتی جنازهی من پیدا شد بعد شما شهید میشوی☘️
همیشه می گفت دعا کن من شهید بشوم.
هر سال نیمه شعبان جشن میگرفتیم و آش می پختیم.
سر دیگ آش بودیم که
گفت : من یک دعا می کنم شما آمین بگو.
گفتم:چشم
گفت:خدایا پایان عمر مرا شهادت قرار بده. 😭
گفتم:برای فرج آقا امام زمان دعا کن.
هنوز زوده برای شهادت دعا می کنی. ☘️
شبی که میخواست به مأموریت برود صورتش خیلی سفید و نورانی بود.
اجازه نداد بچه های کوچکم محمد جواد و زهرا را صدا کنم 😔
گفت:ممکن است جلوی من را بگیرند و من را از رفتن پیشمان کنند.
خداحافظی کرد و رفت. 😭
شب عید غدیر بود، زنگ زد و گفت که فردا بر می گردد.
پسرم محمد جواد وقتی شنید پدرش قرار است برگردد اجازه نمی داد در خانه را ببندیم
می گفت :بابایی می آید و پشت در می ماند
تا صبح در را باز گذاشت. 😭
حدود ساعت 4 صبح بود که تلفن زنگ خورد.
ادامه دارد.....
✍🏻روز پنجم| در آغوش امام...
کربلا مظهر همه چیز است...
شب پنجمش را مظهر ولایت میخوانم!
آنگاه که عبدالله بن حسن(ع) در موقع خطر، جان خود را برای حفاظت از امامش و عمویش سپر کرد...
""ویلک یابن الخبیثه اتقتل عمی ؟
وای برتو می خواهی عموی مرا بکشی؟""
عبدالله گویی تمثال حسن است♥️
میخواست لشگر ظلمت بداند که تا وقتی عبدالله نفس میکشد، محال است امامش حسین(ع) تنها بماند✨...
گر برادر رفته اما برادرزاده هست...
مگر نه اینکه او عبدالله است؟!
پسرِ نیکوترین امام و نوهی حیدر کرار؟!
""از نسل حیدرم، حسنی زادهام عمو
از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو""
اما حسین در بدرقهی عبدالله بن حسن تنها نبود...
شاید حسن بن علی(ع) نیز با لبخندی پر از افتخار، پسرش را تشویق میکرد و منتظر بود تا او را به آغوش بکشد💚
ادامه ی خاطرات همسر شهید عزیز🌹
ساعت حدود 4 صبح بود که تلفن زنگ خورد.
خبر سقوط هواپیما و به شهادت رسیدن همه ی پاسدارها را به من دادند.
یک یا زهرا گفتم و همانجا نشستم😭
9 روز بعد جنازه ی شهدا را آوردند، میخواستم شهید را ببینم ولی اجازه ندادند.☘️
شب شهید را در خواب دیدم،
گفت: فردا که جنازه ی من را آوردند نیم ساعت زودتر برو خانه امشب هم نیا برای دیدن من.
من خودم می آیم هر چه خواستی با من حرف بزن.
در و دیوار خانه قطره قطره اشک میریختند، دیوار ها می لرزیدند.😭
صبح که شد رفتیم برای تشییع، نیم ساعت زودتر برگشتم خانه جنازه را آوردند داخل خانه در به طرز عجیبی بسته شد فقط من و شهید داخل بودیم.
ازبیرون هر کار کردند نتوانستند در را باز کنند.
شروع کردم به درد و دل کردن با شهید🥺
به او قول دادم تا زمانی که زنده هستم از بچه ها مواظبت کنم، طوری تربیتشان کنم که راه پدرشان را ادامه دهند. دختر هایم را رهرو حضرت زینب تربیت کنم. 🥺
به او گفتم اول از خدا بعد از خودت یاری میخواهم تا بتوانم این کارها را انجام دهم. ☘️
حرفهایم که تمام شد، در را باز کردم همه متعجب شده بودند.☘️
بعد از شهادت همسرم بعضی ها زخم زبان می زدند که پاسدارها شهید نشدند و فقط هواپیما سقوط کرده.
خیلی دلم شکست 😔
شب درخواب دیدم که در
می زنند
یک نفر پشت در بود که
گفت: چرا ناراحتی؟
گفتم :همه می گویند پاسدارها شهید نشدند
گفت :نگران نباش همه ی ما شهید شدیم.
حتی چهره منافقی که عامل سقوط هواپیما بود را هم به من نشان داد که در غل و زنجیر بود.
از خواب که بیدار شدم خیالم راحت شد😭
☘️از خانواده پاسدارها دعوت کرده بودند و سخنران حاج قاسم بود.
هدیه ای به خانواده ها می دادند.
یک تابلو و یک شاخه گل.
به شهید سلطانی یک شاخه گل سرخ دادند. 🌹
حاج قاسم به شهید سلطانی گفت: گلت سرخ هست، مواظب خودت باش😭
🍂🍂🍂🍂
یا رب الحسین(ع)
بحق الحسین(ع)
اشف صدر الحسین(ع)
بظهور الحجه (عج) 😭
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*حالا دختر رسیده بالای پیکر پدر... زمین و زمان این لحظه ها از کار می افتند... یک عالم باید بیایند دختر را آرام کنند... حتما یاد رقیه(س) افتادی اما همچنان من به فکر زینبم...*
دکلمه شهدایی
تقدیم به روح پر فتوح شهید بزرگوار *محمد سلطانی* لاله ی پرپر عید غدیر
🌹به همت: خادم الشهید حجت اکبری پور
*بسم الله الرحمن الرحیم*
☘️ خانم سلطانی فرزند اول شهید بزرگوار☘️
بابا خیلی خوب ومهربون بودند، خیلی همسایه دوست و مردم دوست بودند، با همه رفتارخوبی داشتند.
اگر کسی مشکلی داشت حتما به او کمک میکردند ، اگر قضیه ای پیش می آمد و میدونست خودش به مشکل بر میخوره اولویت براش همسایه بود نه خودش.☘️
همیشه مسجد میرفتند، نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود.
باهمکاراشون خیلی دوست و رفیق بودند، با شهید علی حیدری و آقای پورفتاحی و حسن یداللهی...با هم خیلی خوب بودند☘️
من کلاس اول دبیرستان بودم که بابا شهید شدند.
زمان مدرسه خیلی به ما اهمیت میدادند. بدون اینکه خودمون بفهمیم به مدرسه سر میزدند و از همه چیز جویا میشدند.
روی حجابمون خیلی حساس بودند،اگر جایی روسری مون میرفت کنار تذکر میدادند. خصوصا روی جوراب پوشیدن... حتی خونه پدربزرگم میگفتند جوراب بپوشید.
یک بار از طرف سپاه و هلال احمر رفتیم کرمان، وقتی بر می گشتیم شب بود، بچه ها گفتند، اولین کسی که منتظر دخترشه محمد سلطانیه، من گفتم نه، پدر من؟
همه گفتند اره اولین نفر ایشونه. و واقعا وقتی رسیدیم اولین نفر پدر من بوددند، با موتور کنار توپخانه منتظر من بودند،
خیلی حس خوبی بود.🥺
یک سال قبل از شهادتشون...
خواب دیدم همه ی پاسدارها در یک خط بین کوهی حرکت میکنند یک مرد اسب سوار با پرچم سبز جلوی آنها بود.
من همینجور از پشت شیشه داشتم نگاه میکردم پدرم را که دیدم خیلی خوشحال شدم آمدم بیرون، صدایش می کردم و میگفتم بابا منم میخواهم با شما بیایم.
گفتند تو این جمعیت چیکار میکنی.
گفتتند نه اسمهای ما رد شده داریم با امام زمان میریم.😭
گفتم خب منم میام گفتند نه نمیتونی بیای، هرچقدر التماس کردم گفتند نه باید برگردی. منم همانجا ایستادم و پاسدارها به
صف پشت امام زمان رفتند.🥺☘️
فردای آن روز خوابم را برای بابا تعریف کردم گریه کردند و گفتند ما لیاقت شهید شدن هم نداریم. این شاید مال بچه های دیگه باشه مال ما نیست.... 😰🥺
یک ماه بعدش یکی از همکارانشون تصادف کردند وفوت شدند😔...
دوهفته بعدش خواب دیدم همین بنده خدا آمد خانه ی ما یه شاخه گل نقره داد به بابام. گفتم این گل مال کیه گفت مال باباته.
گفت من خیلی خوشحالم ایشونم تاچندوقت دیگه میان و مادوباره با هم هستیم.
به بابام گفتم، گفتند نه بابا اینجور چیزی نیست...
خودشون خیلی دلشون میخواست شهید بشن. همیشه نماز که میخوندند دعا میکردند.
ولی ما فکر نمیکردیم اینقدر جدی باشد و سال بعدش دیگه بابا بین ما نباشد 🥺
قبل از این که به ماموریت بروند کلی ما را نصیحت میکردند که حُجب و حیا داشته باشیم و...
یادم هست آخرین بار ما که کفشاشونو واکس زدیم و گذاشتیم جلوشون
، میگفتند فقط دلم میخوهاد حجابتون را رعایت کنید. مواظب مادرتون باشید حرفشونو گوش کنید. مواظب کوچک ترها هم باشید.😭
ما میدونستیم بابا شب عیدغدیر پرواز دارند و قرار است که برگردند، داداش کوچکم در را باز گذاشت و گفت بابا میاد پشت در نمونه😭.
فردای آن روز خانم یکی از همکارهای بابا به ما خبر دادند که هواپیما سقوط کرده🥺😰
اینجا بود که خوابم تعبیر شد و بابا پرکشید ورفت😭
همسایه ها که اسم بابا رو توی لیست اخبار دیده بودند آمدند منزل ما
لحظات خیلی سختی بود،😭
وقتی بابا را آوردند مصلی، خیلی گریه می کردم. اجازه ندادند من بابا را ببینم😭فقط تونستم تابوتو لمس کنم 😭
گفتند خانه که رفتیم او را ببین بابا را بردند داخل در قفل شد و باز نشد.
موقعی که مامانم از کنار تابوت بلند شد در خودبه خود بازشد... ولی بازم اجازه ندادند من بابامو ببینم.😭
من بعدها تو فیلم دیدم که بابام چی شده 😭
دست از تن جدا و نصف صورتشون سوخته بود😭😭😭😭
بابا کاش بودی😭
یه شب خواب دیدم برای بچه م یه اتفاقی افتاده پدرم اومد و گفت من خودم مواظبشونم اجازه نمیدم آسیبی ببینند. ..
چندوقت بعدش بچه م دیابت گرفت بستری شد...
من خیلی بیتابی میکردم
چیزی که یادم میاد پسرم میگفت مامان یه دختر کوچکی اومده توی اتاق دست کشیده رو صورتم گفته تو مشکلی برات پیش نمیاد ما مواظبت هستیم....🥺☘️
من خودم اون لحظه بوی بابامو حس کردم، طولی نکشید بچه م از کما اومد بیرون...
میدونم اگرهم بود خیلی مواظبشون بود ، باهاشون بازی میکرد ولی خب دیگه قسمت نبود....
نبودنش خیلی احساس میشه 😭
🍂🍂🍂🍂
عشقو میگن خدایی راست میگن😭
دختر میگن بابایی راست میگن 😭
چیکار کنه تاب صبوری نداره
چیکار کنه طاقت دوری نداره😭
ستاره ها به من بگید کو سحر
خسته دل و منتظرم کو پدر😭
🍂🍂🍂🍂
به حق رقیه بنت الحسین
☘️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم عجل لولیک الفرج 😭