eitaa logo
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
568 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
43 فایل
『موسسه فرهنگی هنری و پژوهشیِ شمیم عشق رفسنجان شماره ثبت 440』 خادم شهدا @shamimeshghar کانال روبیکا https://rubika.ir/shamimeeshgh1399
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بمناسبت دهه کرامت و سالروز ولادت عارف شهید سردار حاج علی محمدی پور 🌺 مراسم جشن باشکوهی با همکاری خادمیاران رضوی شهربهرمان *❇️همراه با اجرای گروه سرود مهدیاران منطقه نوق* وبا سخنرانی حاج آقاعرب و روایتگری آقای زین العابدینی ⏰ امروز دوشنبه ساعت ۱۸ رسمی در گلزار شهدای دقوق آباد برگزار می گردد
بسم رب المهدی ☘️خاطرات شهید عباس محمدیان☘ حسین دهقانزاده پسر دایی وهمرزم شهید: من وعباس از کودکی با هم بودیم پسر منظم ومؤدب واز بچه های درسخون مدرسه بود، طبع بلندی داشت. عباس خیلی شجاع بود، از اولین کسانی بود که کفن پوش شد و در تظاهرات وهیئت ها شرکت کرد. ☘️اعزام به جبهه☘️ سال 1360 عباس فقط 15 سال ومن 17 سال داشتم که برای آموزش‌ به (05) کرمان رفتیم وبعد به دوکوهه(اندیمشک) اعزام شدیم. اولین عملیاتی که شرکت کردیم ‌فتح المبین بود، عباس کمک آرپی جی زن بود. کوله ی آرپی جی نداشتیم عباس گلوله ها رو داخل یک گونی گذاشته بود گلوله ها بزرگ وسنگین بودند او با سختی زیادی روی دوشش حمل می کرد. 😔 درحال پیشروی بودیم که عراق پاتک زد دشت پر شده بود از تانکهای دشمن، به ما دستور عقب نشینی دادند. ☘️نحوه شهادت☘️ بچه ها سوار تانک شدند که برگردند عقب عباس هم سوار شد و من جا موندم 😔 در همین حال یه گلوله به تانک اصابت کرد وهمه بچه ها شهید شدند از جمله عباس🥺 وقتی رسیدم بالای سرش گلوله صورتش رو برده بود😭 برای این که شناخته بشه روی لباسش اسمش رو نوشتم (عباس محمدیان اعزامی از نوق) 😭 آتش دشمن زیاد بود ما برگشتیم عقب ولی نتونستیم پیکر عباس رو برگردونیم😔 بعد از ما گردان بچه های شیراز وارد عملیات شدند، و پیکر عباس رو به جای یک نفر دیگه به شیراز می برند و دفن می‌کنند. بعد از سه روز که پسر اون خونواده سالم بر میگرده متوجه می شوند که اشتباه شده و نبش قبر می‌کنند پیکر رو بر می گردوند. ☘️مناعت طبع☘️ عباس طبع بلندی داشت، اعتماد به نفس بالایی داشت وخیلی فهمیده بود. شهید پور قاسمی جای پدر ما بود خیلی هوای ما رو داشت از ما مواظبت میکرد، ولی عباس از این موضوع ناراحت بود میگفت ما دیگه بزرگ شدیم خودمون می تونیم از پس کارها مون بر بیاییم غرور نداشت ولی طبع بلندی داشت. ☘️حرف اخر☘️ همرزم شهید گفت: ما در مسیری نیستیم که مورد شفاعت شهدا قرار بگیریم 😭 متأسفانه نتونستیم بعد از اونا راهشون رو ادامه بدیم نمی تونیم توقع شفاعت هم داشته باشیم😭 ما مدیون شهدا وخانواده هاشون هستیم. شهدا شرمنده ایم😔 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج🌹
امروز عصر 🌹 قدم بر دیده 🌹
سلام خدمت شما بزرگواران پوزش بنده رو بپذیرید متاسفانه فراموش کردم اینجا اسامی رو اعلام کنیم 😔 بین تمام برنامه ها این عکس جاموند فکر میکردم گذاشتم ممنون از تذکر دوستان ک یادآوری کردن 😔
بسم رب المهدی ☘️خاطره ای از محمدرضا تقی پورهمرزم شهید☘️ من وعباس محمدیان هم سن بودیم وباهم در مدرسه فردوسیه درس میخواندیم عباس خصوصیات ویژه ای داشت. مهربان، با ادب، خوش اخلاق و خنده رو بود هیچوقت ندیدم باکسی درگیر شود 🌸🌸🌸 باهم به مراسمات بسیج میرفتیم تا این که یک روز عباس گفت میای باهم بریم جبهه من هم قبول کردم مدتی را با چند تا از بچه های دیگه برای آموزش رفتیم کرمان،در این جور مواقع بر طبق قانون کسانی ک سن شان کم بود یا قدشان کوتاه بود را از اعزام محروم میکردند و ما خیلی دلهره داشتیم که از همدیگر جدا نشویم ، عباس یکم قدش کوتاه بود ،تا اینکه عباس خودشو کشید بالا و مشکلی پیش نیامد و همان روز ما رو اعزام کردند کرمان و... بعد از آموزش اعزام شدیم . سخت گیری های آموزش هم جای خود را داشت خداروشکر به خوبی سپری شد و بالاخره به منطقه دشت عباس اعزام شدیم و قبل از عملیات وصیت نامه هایمان را نوشتیم. 🌸🌸🌸 من و عباس کمک آرپی جی زن بودیم... ما با تلاش خود رفتیم و کوله پشتی تهیه کردیم برای حمل آرپی جی و تجهیزاتش ،درحالی که بقیه چون امکانات نبود مجبور بودند از گونی های نخی استفاده کنند که واقعا سخت بود... یک شب آماده شدیم برای عملیات،ما آنقدر نزدیک رفتیم که صدای عراقی ها به گوش می‌رسید. متأسفانه عملیات لغو شد و به شب بعد موکول شد.که عملیات فتح‌المبین با رمز یازهرا.... منطقه ی دشت عباس یک دشت بسیار وسیع بود که عراقی ها غافلگیر شده بودند. بعد از چند ساعت از هم جداشدیم و عباس را گم کردم وتا بعد عملیات من از عباس خبر نداشتم تا این که یکی از دوستان خبر شهادتش را به من داد😔 ☘️همرزم شهید به نکته‌ خاصی اشاره می‌کند می گوید: ما وقتی سانحه‌ای رخ میدهد خوشحال می شویم از این که ما در آن سانحه نبودیم و اتفاقی برایمان نیفتاده است. ولی در مورد جنگ وشهادت ما باختیم 😔 وشهدا برنده شدند. 🌹😭 البته آنها وجودشون با وجود ما فرق داشت رفتار وکردارشون با ما فرق داشت وخدا آنها را انتخاب کرد. 🌸🌸🌸 ماهم امیدمون به این هست که خداوند ما را هم مورد آمرزش قرار دهد ودر روز قیامت هم مورد شفاعت شهدا قرار بگیریم ان شاءالله 😔 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🌸اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🌸
🌸طنز جبهه🌸 بعد از عملیات حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا ونوحه خوانی برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم آوردند که او را ببوسند و با او حرف بزنند، حاج صادق که ظاهرا عجله داشت ومیخواست جای دیگری برود. گفت: صبر کنید، صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم همه رو به قبله بنشینید وسر به خاک بگذارید واین دعا را 5 بار با اخلاص بخوانید. 😅 آقایی که شما باشید ما همین کار را کردیم. بعد از این که سر از سجده برداشتیم دیدیم مرغ از قفس پریده😂 مؤمن بخند 😂😂😂
﴿اَللــّهُمَّ ارْزُقْنی شَهادَتَ في سَبیلِکْ﴾ 🌹🌹🌹 🍀 زندگینامه ی شهید والامقام عباس محمدیان🍀 (به نقل قول از برادرشهید ) شهید عباس محمدیان درسال ۱۳۴۵درشهرجوادیه فلاح بخش نوق چشم به جهان گشود. عباس اولین پسر بعدازپنج خواهربود،😍 اهالی خانواد علاقه شدیدی به او داشتند، اخلاق عباس خیلی بارزبود ☺️هرکاراو رنگ خدایی داشت. نسبت به دوستان و رفقایش خیلی مهربان بود، تحصیلات دوران ابتدایی را درشهر جوادیه شروع کرد، اما برای ادامه تحصیل به فردوسیه خانه یکی ازاقوام رفت وکل هفته را در انجا بود وفقط روزهای پنجشنبه و جمعه برای اینکه بتواند درخدمت پدر مادر باشد به شهر خود باز میگشت. ساعت فراغت خود را با بچه‌های محله فوتبال بازی میکردند. خیلی نوجوان فعالی بود. سال ۵۷ بااوج درگیری حرکت مردم به جمع مبارزان مسلمان پیوست و اقدام به پخش پوستر و پلاکارد های امام خمینی بین بچه‌ها می کرد. بعداز پیروزی انقلاب وباشروع جنگ تو دی ماه سال ۶۰ بود که عشق رفتن به جنگ اورا بی تاب کرده بود🥺 یکی از روزهای هفته بود که با کیفی ازلباس وکتابها به خانه برگشت، سراغ مادرش را گرفت داخل حیاط شد ومادر را درحال لباس شستن دید. می‌دانست برای رفتن باید نظر مادررا جلب کند تصمیم گرفت خود را به دست و پای مادر بیاندازد.🙏🏻 والتماس کرد وگفت مادر جان حریم کشور درخطر است. اجازه بدهید تا بروم. مادرعزیزم نکند لحظه ای شک کنید به رضایتت که من شفاعت کننده ات خواهم بود💚 دردنیا عصای دستت نشدم دراخرت نزد حضرت زهرا سربلندی چون ام وهب- مادر نگاهی به فرزندش کرد وگفت تا اتمام درسَت همینجا بمان بازهم بااصرارعباس مادرجریان را باپدردرمیان گذاشت وهمین حرفهای مادر دوباره از زبان پدر تکرارشد.😔 اصراروپافشاری عباس بر اینکه امام حکم جهاد داده و صبر بیش ازاین نباید کرد بلاخره هرجوربود رضایت پدرو مادر راجلب کرد 😍عازم جبهه شد، نمیدانم چه شد که سرنوشت این شهید را به این راه پرعشق رساند. 🍀رفتن به جبهه🍀 برای اعزام به جبهه به رفسنجان که رفته بودند. کسانی که سن کمتری داشتند، اجازه رفتن به جبهه را به انها نمیدادند. به نقل ازشهید که بعدها در نامه ذکرشده بود ۷۵تومان را نذر مسجد حضرت ابوالفضل کرده بود که با رفتنش موافقت کنند.🥺 ۴۵ روز دوره آموزشی که تمام شد مرخصی گرفتن و به شهرستان برگشتند. قرارگذاشتند عصر باشهید علیزاده و پورقاسمی و بقیه همراهان حرکت کنند تا اول صبح انجا باشند. زمستان بود و هوا ی سرد زمستان کولاک کرده بود❄️ مادر طبق معمول لباسهارا شسته بود وسردی هوا باعث شده بود که لباسها کاملا خشک نشوند. عباس لباسها را روی چراغ نفتی گرفت ودرحالی که هنوز نم داشت انهارا پوشید و باموتور تا خانه ی شهید پورقاسمی رفتند. شهید پورقاسمی بعداز لحظاتی دم درخانه امد وگفت عباس جان امشب برایم مهمان آمده صبر کن فردا صبح باهم راهی میشویم عباس قبول کرد وباهم به خانه برگشتیم در راه برگشت، گفتم برادر یه قولی بهم بده که ازجبهه برام یه چفیه بیاری عباس قبول کرد، ولی انگار قسمت چیزی دیگری بود و عباس به مقام والای شهادت رسید😭وعباس اولین شهید دانش آموز منطقه نوق ثبت شد✨ ﴿ ای شهیدان عشق مدیون شماست. هر چه ما داریم از خون شماست این شقایق ها و آلاله ها دیدگانم دشتی مفتون شماست.﴾ 🌹🌹🌹
AUD-20220608-WA0036.m4a
15.36M
‏فایل صوتی از طرف اللهم عجل لولیک الفرج 😭
روایت عشق😔🌹 مجلس یاد بود شهید عزیز *روایت فرازی از زندگی نامه شهید عزیز عباس محمدیان* (جوادیه فلاح نوق _ رفسنجان ) راوی:آقای زین العابدین پور *التماس دعا*🌹
AUD-20220609-WA0002.m4a
15.22M
‏فایل صوتی از طرف اللهم عجل لولیک الفرج 😭
﴿ وَلا تَحْسَبَنّ الّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللهِ أَمْواتّا بَلْ اَحْیاءُ عِنْدَ رَبَّهِمْ یُرْزَقُونَ •••هرگز کسانی راکه در راه خداکشته شده اند، مرده مپندار، بلکه زنده اند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند﴾ 🌹🌹🌹 🍀نقل قول از دوست شهید محمدرضا تقی پور🍀 آشنایی من و شهید در دوران مدرسه آغاز شد. با هم همکلاس بودیم من اهل نجم‌آباد بودم شهید اهل جوادیه فلاح ما باهم به فردوسیه میرفتیم برای تحصیل. عباس شهید خیلی بچه ی با ادبی بود خیلی مهربان و نجیب بی نهایت دوست داشتنی بود 😍نه من بلکه تمام بچه های مدرسه عباس را دوست داشتند. اصلاً اهل درگیری نبود اگر بین بچه‌ها بحثی پیش می آمد خودش را درگیر بحث ها نمی کرد و سعی می‌کرد، بین آنها صلح و آشتی برقرار کند ✨خیلی عباس دوست داشتنی بود. 🍀اهمیت شهید به بسیج🍀 عباس علاقه ایی عجیب به بسیج داشت ما باهم به بسیج فردوسیه میرفتیم در بسیج برنامه های معنوی زیادی بود جلسات، دعا و مراسمات معنوی که عباس عاشق این کارها بود. یک روز به شهید گفتم عباس جان دارند اسم می نویسند به جبهه نیرو می خواهند بیا باهم اسم بنویسیم سال ۵۹ با هم اسم نوشتیم و عباس با کلی خواهش و درخواست از پدر و مادر توانست رضایت پدر و مادر را برای رفتن به جبهه را جلب کند☺️ ما با هم اعزام شدیم به کرمان در سپاه کرمان رزمندگان را به صف می کردند و هر کدام که سن کمتری داشتند یا قد کوتاهی می بایست بروند از صف بیرون همین که ما دوتا کنار هم ایستادیم عباس از من قدش کوتاه تر بود دیدم عباس روی پنجه های پا هایش ایستاده تا کوتاهی قدش مانع رفتن او به جبهه نشود.🥺 سرهنگی که در بین رزمندگان دید میزد متوجه حرکت عباس شد و نادیده گرفت و از عباس رد شد. عباس خیلی خوشحال شد که با هم می توانیم اعزام بشویم بعد از دوره مقدماتی که برای آموزش می بردند ما را به منطقه دوکوهه اعزام کردند. در منطقه ۲ کوهه شهید مهدی علیزاده و شهید پور قاسمی هم که از بچه های جوادیه بودن در یک اتاق کنار هم بودیم فرمانده گردان ما شهید حاج احمد امینی بود. یک روز به همه گفتند رزمنده‌ها وصیت نامه هایشان را بنویسند و رزمندگان هر کسی در گوشه ای مشغول نوشتن وصیت نامه شدند حال و هوایمان کربلایی شده بود.😭 دوروزی نگذشت که گفتند هلیکوپتر آمده و باید اعزام شوید به دشت عباس در دشت عباس یک هفته قرار گرفتیم که به همه ی ما خبر دادند آماده بشوید، باید برویم خط در آن زمان ارتش و سپاه با هم می شدند برای رفتن به خط و امکانات خیلی کم بود من و عباس کمک آرپیچی بودیم. می‌بایست آرپیچی هایمان را در کوله پشتی بگذاریم که ما کوله پشتی نداشتیم آرپیچی ها را در یک گونی برنجی گذاشتند وبه ما دادند. عباس گفت محمدرضا آرپیچی تو گونی برنجی نمیشه بیا برویم خواهش و تمنا کنیم بلکه دوتا کوله پشتی به ما بدهند بالاخره با هم شدیم و با کلی خواهش و تمنا دوتا کوله پشتی ازشون گرفتیم. عباس خیلی خوشحال شده بود آخه کوله پشتی جا برای آرپیچی داشت و راحت تر بودیم و عملیات با رمز یا فاطمه الزهرا شروع شد🥺 فشار دشمن سر بچه های ما بالا گرفت جنگ تشدید شد یک بار دیدم عباس داره صدا میزنه محمدرضا برادر پایم دارد می سوزد😔ترکش خوردم رفتم کنارش دیدم ترکش به پای عباس اصابت کرده که حتی کفش عباس هم سوخته بود😭 دشت عباس خیلی وسیع بودتا آن لحظه من با عباس بودم، اما وقتی عملیات تمام شد همه رزمندگان دوستان و رفقا هایشان را یاد می کردند و من پی عباس بودم که خبر دادند بهم که عباس شهید شده 😭و من با عباس رفتم و بی عباس برگشتم چه سخت بود از دست دادن رفیقی به نابی عباس 😭و عباس رفیقم در سن ۱۵ سالگی به شهادت رسید🍀شادی روح دوست شهیدم عباس محمدیان صلوات📿 🌹🌹🌹 شهدا مبدأ و منشاء حیاتند، زمینی بودند، اما زمین گیر نبودند.♡
AUD-20220609-WA0018.aac
2.76M
دکلمه در وصف شهید عزیزمون 🌹 ( عباس محمدیان ) 🌹 کاری از خادم الشهدا حجت اکبری التماس دعا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در سینه‌ام دوباره غمی جان گرفته است/امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است /تا لحظه‌ای پیش دلم گور سرد بود/اینک به یمن یاد شما جان گرفته است🌹 التماس دعا 😭
*🔸جشن ولادت با سعادت امام رضاعلیه السلام* *▫️بانوای: میرزاعباس علیحسینی* *▫️همراه با دف زنی* *🔹زمان: شنبه ۲۱خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۸:۰۰ عصر* *🔹مکان: زائرسرای گلزار شهدای دقوق آباد* (باحضور عموم مردم) *💠موکب شهید حاج علی محمدی پور*
🍃بهش گفتم راضیم شهید بشے ولے الان نه ؛تو هنوز جوونے تو جواب بهم گفت: لذتے ڪه علے اڪبر از شهادت برد حبیب ابن مظاهر نبرد!🍃 راوے همسر شهید محمد حسین محمدخانے 🌹تا شهدا🌹
نامه ی مادر شهید مدافع حرم به شهید سردار سلیمانی . 🌹سردار سلیمانی برگرد! . این جماعت امنیت نمیخواهند، آرامش زیر دلشان زده، سردار از سوریه برگرد و مدافعان حرم را هم با خودت بیاور! . بگذار در کرمانشاه و همدان و تهران با آنها بجنگیم، مگر کودک سوری گناه کرده که تاوان حفظ امنیت ایران را بدهد، آنهم امنیت جاده چالوس-کرج، که در روز شهادت امام صادق زدند و رقصیدند. بگذار ناله کودکان ایرانی هم بلند شود، مگر خون آنها رنگین‌تر از خون کودکان یمن است؟ . 🌹سردار سلیمانی برگرد . بگذار جنگ شود، برجام اصلا برای جنگ است. بگذار موشکهای آمریکایی آرامش تهران را بهم زنند و زنانی را که در بغلشان سگ خانگی خوابیده از زیر آوار بیرون آورند. بگذار مردم ایران در صف طولانی یک قرص نان بایستند. این جماعت فقط تلگرام میخواهند. آزادی میخواهند. استادیوم آزادی مختلط میخواهند! . 🌹سردار سلیمانی برگرد . بگذار جنگ وارد خاک ایران شود. تا جوانانی که میگویند نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران، بروند از ایران دفاع کنند. چرا فقط سپاه بسیج وارتش باید خون بدهند. بگذار آقازاده‌ها هم کشته بدهند. بگذار جوانی که شعار میدهد رضاخان روحت شاد، روحش شاد شود. . 🌹سردار سلیمانی برگرد . امنیت زیاد هم خوب نیست. اصلا هر چیزی زیادش خوب نیست. قدرش را نمیدانند. بگذار صدای هواپیمای جنگی آرامش تهران را بهم بزند. بگذار دختران بزک کرده و بی حجاب دنبال پناهگاه باشند و فرصت آرایش و پیرایش نداشته باشند. بگذار جنگ شود تا مرد از نامرد جدا شود! . 🌹سردار سلیمانی برگرد . نمایندگان مجلس در خوابند، دست و گردنشان از چادر که نماد عصمت حضرت زهرا(س) است درد گرفته! فقط روزی که داعش به مجلس حمله کرد بیدار شدند، بگذار از خواب گران برخیزند. . 🌹سردار سلیمانی برگرد . امنیت برای این جماعت مهم نیست. این نمایندگان، قدرت میخواهند و ثروت. صندلی مجلس برایشان شیرین است. بگذار از زیر آوار مجلس بیرونشان بیاوریم. بگذار برجام جلوی موشکهای اسراییل را بگیرد، اگر میتواند! امنیت زیاد شده، دزدان بیت المال با خیال راحت دزدی می‌کنند. مؤسسه مالی و اعتباری بنام امام معصوم میزنند و ربا میدهند و ربا میخورند. بگذار آرامش آنها بهم بخورد. بگذار پولهای حرامی که با افزایش سکه و دلار جمع شد خرج آواربرداری شود. .