🌱#امام_زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف به مقدس اردبيلى فرمودند به محبین من بگو
آن زمان كه احساس تنهايى میكنيد؛
تنها چيزى كه شما را آرام میكند من هستم...❤️
@shamimm313🌹
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 نامه ای از مهربانترین پدر...
🎧با اجرای طاسین حجازی
📚احتجاج. ج ۲.ترجمه جعفری.ص۶۴۹
#پیشنهاد_دانلود
@shamimm313🌹
🔴 در شرایط سخت منجی را صدا بزنیم
🔹 اگر مکانی آتش بگیرد سزاوار است و حتی عقل و دین خدا حکم می کند کسانی که شماره آتش نشانی رو دارند تماس بگیرند و برای نجات گرفتاران طلب یاری کنند...
🔹 اعتقاد به منجی امر فطری و در باور تمام مذاهب عالم هست.اما شیعه، تنها مذهبی که اعتقاد و باور دارد که اکنون منجی در بین ما و بر کره ی خاکی زمین، زندگی می کند
،، یعنی خداوند متعال معرفت به شخص آتش نشان و منجي عالم را به ما عطا کرده است...
🔹 اکنون در اوج قتل و کشتار شیطان صفتان، ظلم ظالمان، عقل و دین خدا حکم می کند هرگاه تصویر کودک غرق به خون و ناله های مادری را می بینیم یکصدا فریاد بزنیم ناله و ندبه کنیم:
🔺 أين المعد لقطع دابر الظلمه
🔺 أين المنتظر لاقامه الامت و العوج
🔺 أین المرتجي لازاله الجور و العدوان
🔺 أين قاصم شوکه المعتدين
🔺 اين هادم ابنيه الشرک و النفاق
🔺 اين مبيد اهل الفسوق و العصيان و الطغيان
🔺 اين حاصد فروع الغيّ و الشقاق
🔺 اين طامس آثار الزيغ و الاهواء....
🟢 مگر می شود کسی شیعه و منتظر امام زمان منجي عالم ارواحنا فداه باشد خون ریخته ی کودکان مظلوم و اشک و ناله ی مادران بر بالین فرزندانشان را ببیند و با اشک و ناله، استغاثه به درگاه الهی برای ظهور نداشته باشد و ذکر اللهم عجل لولیک الفرج نگوید.
#امام_زمان
@shamimm313🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
🌱🌸چه حالی خواهیم داشت؟ : ) ❤️🩹
#پیشنهاد_دانلود
@shamimm313🌹
🌱پدر مهربانم
▪️یک روز میرسد که بچههای غزه و ضاحیه با تو در کوچههای آبادشان قدم خواهند زد؛ در حالی که به داشتن امامی چون تو به خود میبالند.
▫️دستان گرم تو را میگیرند و آرامش را با همۀ وجود میچشند.
▪️دیدن تو سختیها را چنان برایشان آسان میکند که اگر قیمت رسیدن به تو چشیدن دوبارۀ همۀ سختیها باشد، از صمیم جان قبول میکنند.
▫️تو میآیی و زیبایی دنیا را نشانشان میدهی تا همه بدانند دنیای بدون تو امن و ناامنش فرق چندانی دارد.
▪️زندگی، یا با تو بودن است یا به سوی تو دویدن!
وقتت بخیر معنای زندگی!
[#نابودی_اسرائیل #وعده_صادق الهی است ان شاءالله بزودی محقق میشود ]
📌محسنعباسیولدی
💌#دلنوشته_مهدوی
اللهمعجللولیکالفرج
التماس دعا🤲
@shamimm313🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر دلهای ما زنده است باید صدای امام زمان خود را بشنویم...
#امام_زمان ♥️
استاد#رائفی_پور
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
@shamimm313🌹
⭕️ گردآوری مهمترین تاکیدهای مهدوی آیت الله بهجت
۱- مداحی که حال خوبی هم دارد، به خدمت صاحب الامر رسیده و آن حضرت به او فرموده اند: «بعد از صلوات بر محمد و آل محمد گفته شود: "و عجل فرجهم"»*۱
۲- کسانی که در خواب یا بیداری تشرّف حاصل نموده اند (محضر امام مهدی)، از ایشان شنیده اند: «برای تعجیل فرج من زیاد دعا کنید»*۲
۳- خود او (امام مهدی) در مسجد سهله و جمکران، در خواب یا بیداری در گوش افرادی از دوستانش بدون اینکه او را ببینند، فرموده است: «فرج من نزدیک است، دعا کنید» یا به نقلی فرموده اند: «فرجم نزدیک شده، دعا کنید بَدا (تاخیر) حاصل نشود»*۳
💠 از این دست تاکیدات توسط حضرت مهدی، زیاد به دوست داران و شیعیان حضرت رسیده است. حال این ما و این درخواست امام زمانمان...
📚 ۱- کتاب در محضر بهجت ج۳ ص۶۰؛ ۲- ج۱ ص۱۱۸؛ ۳- ج۱ ص۱۰۸
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
#امام_زمان
@shamimm313🌹
❇️دیدار یار...✨✨
قسمت اول
┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، با امام زمان (عج) دیدار کرده است.
یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد. شب از نیمه گذشته بود. حادثه دیروز ذهنش را مشغول کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که به جای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود.
«ایا راننده اشتباه کرده بود؟» این پرسشی بود که او به آن فکر می کرد. چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟
از تخت پایین آمد و به طرف پنجره رفت. ستاره ها شهر را روشن کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت: «سلطان آسمان ها… کجایی؟»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد. به یاد حرکت های موزون زنانی افتاد که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و کوشید بفهمد آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد، از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکت های قشنگی! شما چه کار می کردید؟»
ـ نماز می خواندیم.
ـ چرا؟
ـ برای این که با خدای مان حرف بزنیم.
یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش شین افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود.
پنجره را باز کرد. دوست داشت از خواب گاه بیرون برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی اَخمو بود. او استاد ریاضی بود.
دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند. یادش آمد چند ماه پیش که با دوستش، شین به کنار دریا سفر کرده بود، در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی مهربان بود که تازه مسلمان شده بود. یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی دید. صاحب خانه به او گفت که این کتاب، قرآن است و یولی از پیرزن خواست که درباره اسلام توضیح بدهد. او شب را با آن کتاب که به زبان چینی ترجمه شده بود، به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیش تر به سفارت ایران برود.
از تخت پایین آمد. به طرف چمدانش رفت و آن را باز کرد. کتاب جلوی چشمش بود. در این چند ماه، گاهی که فرصت پیدا می کرد، قرآن می خواند. قرآن را برداشت و به طرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زد: «خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم.»
قرآن را روی قلبش گذاشت و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد. جمله اول را خواند: «اقم الصلوه الذکری… .»
«برای یاد من، نماز بخوان.»
باز به یاد حادثه دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود. با آن حرکت های موزون چه قدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه روی تخت افتاد. آن را برداشت و خود را پوشاند. روی تخت ایستاد. آسمان هنوز می بارید. یولی خم شد، سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت: «خدایا کمکم کن.»
دوباره ایستاد و خم شد. لبخندی زد. صدایی از فنرهای تخت برخاست. پیرزن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد. روبه روی خود شبحی سفیدرنگ دید. جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد. پیرزن گفت: «دی… دیوانه! چه می کنی؟!»
کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسئول کتاب خانه آن ها را بگیرد. میان قفسه های کتاب چرخی زد. او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتاب خانه سفارت ایران وجود داشت، خوانده بود. دوست داشت در زمینه دین خود، کتاب های بیش تری بخواند تا بتواند دوستان خود را قانع کند. می خواست بیش تر بداند. احساس می کرد که هر چه بیش تر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیش تر از این نمی توانست با اسلام آشنا شود. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد. از مردی که پشت میز نشسته بود، تشکر کرد. از در سفارت که بیرون آمد، سوز سردی به صورتش خورد. روسری اش را محکم گره زد و دوید. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. قدم هایش سست شد. به آسمان نگاه کرد و گفت: «خدایا! می دانم که تو هستی و مرا می بینی، نشانه های بیش تری نشانم بده.»
مرد بلیت را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیت را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سرد بود. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را از خود رانده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آن ها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت با یکی از آن ها صحبت می کرد او را مسخره می کردند. حتی شین هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رییس دانش گاه افتاد که به او گفته بود: «اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری. تو می توانستی اینده درخشانی در کشورت داشته باشی.»...
🔺ادامه دارد..
🌻اللهم ارنی الطلعه الرشیده🌻
#تشرف
@shamimm313🌹